۲۴-۰۷-۹۲، ۱۰:۳۶ ب.ظ
خوب...خوب....با سلام...دوباره آمدیم با خاطرات ترم جدید و سال جدید
تازه ترین خاطره برای دیروز.....1}خاطره ی گل:
چندی پیش با دوستان عزیزمان رفتیم بیرون برای یکی از دوستان هدیه تولد بخریم...برای توضیح بگم من یه شهر دور تر از شهرمان درس میخانم برای همین اونجا خونه داریم.....با سه تا شون رفتیم بیرون . یکیشون که متهل هست...با کلی گشتنو //پاساژارو متر کردن با دهن روزه
بماند تا یه کیف با قیمت مناسب پیدا کنیم....خوب رفتیم یه پاساژی این خانوم متهل ما چشمانش یه گلو با سااقه ی بلند گرفت...تصمیم گرفت برای دکور خونش ببخره...حالا بماند چجوری بردیمش....تو تاکسی که جا نشد از جلو واردش کردیم کلش اومد تو دهن ما که پشت نشسته بودیم....بماند قبلش وقتی راه میرفتیم چطوری به ما نگاه میکردن..فقط خدا خدا میکردم دانشجو ما رو نبینه...آبروریزی بود واس خودش...به سلامت رسیدم بالاخرخ.....شد فردا که بعد دانش خانم متهل قصد داشت برود خانه با قطار....به پیشنهاد من برای تلف نشدن وقت تصمیم بر این شد گل رو پیش یه مغاره نزدیک راه آهن بزاره....خوب منو ایشون صبح با گل به قصد دانشگاه حرکت کردیم.....منم که چهار چشمی میپاییدم هم کلاسی از دانشگاه منو نبینه...حداقل خانوم متهل مون ترم اولیه...ولی من که ...خوب رفتیم تو مغاره هو خانوم گلو داشتن میسپردن دست پسر مغاره دار...منم پیش در مغازه داشتم بیرونو دید میزدم ...یهو صدایییییییییی گفت:.............................................................
"هنوز گل دستتونه"منو میگی مات به پسره که با خنده گلو گشادش داره منو میبینه ....با چشمای درشت نگاه کردم ...به صورت گیچ مانندی گفتم: هاااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد چند ثانیه فکر تازه فهمیدم نکنه این همون شاگردس که مغازهه گل خریدیم.....بعد دوبار ها گفتم گفتم آها...بعد رو مو برگوندم تا از شدت ضایگی کم کنم از خنده ترکیدیم....حالا تا آخره راهش منو نگاه میکرد میخندید همون لبخند بزرگ.....حرص درآر....گلو دیگری میگیره تیکه شو ما میخوریم...هیییییییییییییییییییییییییییی.......
تازه ترین خاطره برای دیروز.....1}خاطره ی گل:
چندی پیش با دوستان عزیزمان رفتیم بیرون برای یکی از دوستان هدیه تولد بخریم...برای توضیح بگم من یه شهر دور تر از شهرمان درس میخانم برای همین اونجا خونه داریم.....با سه تا شون رفتیم بیرون . یکیشون که متهل هست...با کلی گشتنو //پاساژارو متر کردن با دهن روزه
بماند تا یه کیف با قیمت مناسب پیدا کنیم....خوب رفتیم یه پاساژی این خانوم متهل ما چشمانش یه گلو با سااقه ی بلند گرفت...تصمیم گرفت برای دکور خونش ببخره...حالا بماند چجوری بردیمش....تو تاکسی که جا نشد از جلو واردش کردیم کلش اومد تو دهن ما که پشت نشسته بودیم....بماند قبلش وقتی راه میرفتیم چطوری به ما نگاه میکردن..فقط خدا خدا میکردم دانشجو ما رو نبینه...آبروریزی بود واس خودش...به سلامت رسیدم بالاخرخ.....شد فردا که بعد دانش خانم متهل قصد داشت برود خانه با قطار....به پیشنهاد من برای تلف نشدن وقت تصمیم بر این شد گل رو پیش یه مغاره نزدیک راه آهن بزاره....خوب منو ایشون صبح با گل به قصد دانشگاه حرکت کردیم.....منم که چهار چشمی میپاییدم هم کلاسی از دانشگاه منو نبینه...حداقل خانوم متهل مون ترم اولیه...ولی من که ...خوب رفتیم تو مغاره هو خانوم گلو داشتن میسپردن دست پسر مغاره دار...منم پیش در مغازه داشتم بیرونو دید میزدم ...یهو صدایییییییییی گفت:.............................................................
"هنوز گل دستتونه"منو میگی مات به پسره که با خنده گلو گشادش داره منو میبینه ....با چشمای درشت نگاه کردم ...به صورت گیچ مانندی گفتم: هاااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد چند ثانیه فکر تازه فهمیدم نکنه این همون شاگردس که مغازهه گل خریدیم.....بعد دوبار ها گفتم گفتم آها...بعد رو مو برگوندم تا از شدت ضایگی کم کنم از خنده ترکیدیم....حالا تا آخره راهش منو نگاه میکرد میخندید همون لبخند بزرگ.....حرص درآر....گلو دیگری میگیره تیکه شو ما میخوریم...هیییییییییییییییییییییییییییی.......
من به هر تحقيري كه شدم با صداي بلند خنديدم .
نام مرا گذاشتند با جنبه ! بي آنكه بدانند؛
خنديدم تا كسي صداي شكسته شدن قلبم را نشنود
.mara.