امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اشعار سجاد سامانی
#1
Heart 
سجاد سامانی متولد ۱۴ دی ۱۳۷۱ در تهران است. در دوران دبیرستان ریاضی و فیزیک خوانده اما برای پیش دانشگاهی تصمیم می گیرد به علوم انسانی تغییر رشته بدهد تا جدی تر وارد دنیای ادبیات شود. ورودش به دنیای شعر به دوران راهنمایی برمی گردد زمانی که تحت تاثیر یکی از دوستانش هوس شعر گفتن می کند.
~~~~~~~~~

تا زمانی که جهان را قفسم می دانم

هر کجا پر بزنم طوطی بازرگانم



گریه ام باعث خرسندی دنیاست چو ابر

همه خندان لب و شادند که من گریانم



حاضرم در عوض دست کشیدن ز بهشت

بوی پیراهن یوسف بدهد دستانم



زندگی مثل حصاری ز غم و دلتنگی است

مرگ ای کاش رهایم کند از زندانم



بیت آشفته ایَم در غزلی ناموزون

میل دارم که ردیفی بدهد پایانم...
~~~~~~

سجاد سامانی



نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست



روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام

آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست



در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز

ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست



شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس

آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست



گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی

نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست

سجاد سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط: صنم بانو ، صنم بانو
#2
با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟

ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟



گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگران

من کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟



موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنی

با به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟



زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خود

ساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟



پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بود

حال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟

سجاد سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط: صنم بانو
#3
ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺻﺒـﺮ ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣَﺮﺩ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ

اگر مرد است ﺑﻐﺾ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ



ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﮔﯿﺴﻮﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥﺗﺮ

ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﯽ ﮐــﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ



عصای دست من عشق است ، عقل سنگدل بگذار

کـــه این دیوانه تنهـــا تکیه گاهش ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﺩ



ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﮔﯿﺴﻮﯼ ﺍﻭ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ

ﺧﺪﺍ ﺩﻟﺒﺴﺘﮕﺎﻥ ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕــﻪ ﺩﺍﺭﺩ



ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺗﯿﺮﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﺮﺩ ، ﺗﺴﻠﯿﻤﻢ

ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ ﺁﻥ ﮐﻤــﺎﻥ ﺍﺑﺮﻭ ﺳﭙﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭد

سجاد سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
دلتنگی
بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است
کجایی صبح من؟ شام ملال انگیز دلتنگی است

کجایی ماهی آرام در آغوش اقیانوس؟

به من برگرد! این دریای غم لبریز دلتنگی است

اگر چیزی به دست آورده ام از عشق، می بخشم

غزل هایی که خود سرمایه ی ناچیز دلتنگی است

در آن دنیا برای دیدنت شاید مجالی شد

همانا مرگ، پایان سرورآمیز دلتنگی است

نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم:

بهار با تو بودن ها چه شد؟ پاییز دلتنگی است

سجّاد سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
پیشکش
عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکش

داد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش !

ای که می‌گویی طبیب قلب‌های عاشقی

کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش

دشمنانت در پی صلحند اما چشم تو

دوستان را هم فدا کرده‌ست، آنها پیشکش

بس که زیبایی اگر یوسف تو را می‌دید نیز

چنگ بر پیراهنت می‌زد، زلیخا پیشکش

ماهی تنهای تنگم، کاش دست سرنوشت

برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش

سجّاد سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
نیمِ باقیمانده
نیمی از جان مرا بردی ، محبت داشتی
نیم باقیمانده هم هر وقت فرصت داشتی

بر زمین افتادم و دیدم به سویم می دوی

دست یاری چیست؟ سودای غنیمت داشتی

خانه ای از جنس دلتنگی بنا کردم ولی

چون پرستوها به ترک خانه عادت داشتی

ای که ابرویت به خونریزی کمر بسته است کاش

اندکی در مهربانی نیز همّت داشتی

من که خاکستر شدم اما تو هنگام وداع

کاش قدری بر لبانت آه حسرت داشتی

سجاد سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
حتی مرا به نام، صدا هم نمی کند
دردا که فکر حال مرا هم نمی کند

بیمار چشم اویم و آن سنگدل مرا
درمان که بگذریم، دعا هم نمی کند!

منت گذاشت بر من و عهدی دوباره بست
منت گذاشت، گرچه وفا هم نمی کند...

غم مثل کودکی ست که آغوش عشق را
محکم گرفته است و رها هم نمی کند

زاهد خیال طعنه رها کن، که مرد عشق
گر طاعتی نکرده ریا هم نمی کند!

#سجاد_سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
بهشت چشم تو رویای چشم‌های من است
مرا رها کن از آتش، بهشت جای من است

تویی ‌که دل به رقیبم سپرده ای، تبریک!
که روز جشن تو و مجلس عزای من است

مباد غصۀ تنهاییِ مرا بخوری
غمِ نبود تو چون سایه پابه‌پای من است

به غیر دوستی از من ندیده دشمن نیز
عجب که دشمنیِ دوستان، جزای من است

گذشت، خندۀ دیروزِ من به کار جهان
زمانِ خندۀ دنیا به گریه‌های من است ...

#سجاد_سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
سخن به دلبری چهره‌ی گشاده رسید
سلام کردی و گفتم حلال‌زاده رسید !

چنین که بوی تو مدهوش می‌کند ما را
عجب، که شهرت افسونگری به باده رسید

چه بود فرق میان من و رقیب؟ چه بود؟
چقدر سخت گذشتم، چقدر ساده رسید...

به کوه بودن خود سخت دلخوشم، هرچند
هرآنچه بود به سنگ کنار جاده رسید...

خوشا که مرگ، جوانمرد بود و آخر کار
به دادِ عاشقِ هستی به باد داده رسید

#سجاد_سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
گفتم که عاشقت شده‌ام، دورتر شدی
ای کاش لال بودم و حرفی نمی‌زدم ...

سجاد سامانی
چگونه خضر نشد خسته از گذشتن عمر؟!
که عمر بگذرد اما... به دلبخواه تو نه...
.
سجاد شهیدی
 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,526 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,133 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,606 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
صنم بانو (۰۳-۱۲-۹۹, ۰۳:۴۹ ق.ظ)، دخترشب (۰۷-۰۴-۰, ۰۵:۰۲ ب.ظ)، minaa (۰۸-۱۲-۹۹, ۰۲:۰۶ ق.ظ)، _RaHa_ (۰۳-۱۲-۹۹, ۰۲:۴۱ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان