امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|استاد رحیم معینی کرمانشاهی
#81
ميگريم و مي خندم ، ديوانه چنين بايد
ميسوزم وميسازم ، پروانه چنين بايد

مي كوبم ومي رقص م ، مي نالم وميخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنين بايد

من اين همه شيدايي ، دارم ز لب جامي
در دست تو اي ساقي ، پيمانه چنين بايد

خلقم زپي افتادند ، تا مست بگيرندم
در صحبت بي عقلان ، فرزانه چنين بايد

يكسو بردم عارف ، يكسو كشدم عامي
بازيچه ي هر دستي ، طفلانه چنين بايد

موي تو و تسبيح شيخم ، بدر از ره برد
يا دام چنان بايد ، يا دانه چنين بايد

بر تربت من جانا ، مستي كن ودست افشان
خنديدن بر دنيا ، رندانه چنين بايد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#82
اي جهان زشت خو اينقدر زيبايي چرا
با همه نادان نوازي هات دانايي چرا

سنگدل تر مي شوي با مردم آشفته بخت
مست دل بشكسته را بشكسته مينايي چرا

حال كاين دمسردي از تو نامرادان را نصيب
كامرانيها چو بيني گرم وگيرايي چرا

چون غمي را پروري با صد غرور آيي برقص
چون نشاطي آوري با نقش رويايي چرا

با توام اشك تسكين بخش خاطر شوي من
گاه نور و گه نقاب چشم بينايي چرا

من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشي داشتي
يك شب اي شادي بخواب من نمي آيي چرا

حافظ اكنون پيش رويم يك سخن دارد بدل
كاي زمان ، صياد مرغان خوش آوايي چرا

سينه مالا مال دردش را كسي مرهم نبود
اي كس ما بي كسان غافل ز غمهايي چرا

در غبار خدعه ها چشمي چو آيد نقش بين
اي سكوت صبر ها خار نظر خايي چرا

كلبه خاموشم بتاب اي قرص ماه خوش خرام
پا بپاي اخترم پوشيده سيمايي چرا

جرعه اي ما را علاج اي ساقي آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشيده صهبايي چرا

شمع بزم گرم ياران سالها بودم ولي
از من اكنون كس نمي پرسد كه تنهايي چرا

اي كه بر من از تو رفت اين رنجهاي بي لگام
اين زمان در سايه ديوار حاشايي چرا

اي رفيق روز شادي ، حال غمگينان بپرس
گشته ام ويران ويران ، غافل از مايي چرا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#83
من در آن كوشش كه چون بندم دهان خويش را
دل در اين جوشش كه بفزايد فغان خويش را

شكوه ها هم مرهمي بر سينه ي مجروح نيست
در دهان بايد بسوزانم زبان خويش را

رنجها با نقش نو هر لحظه بر حيرت فزود
از كدامين رنگ بشناسم زمان خويش را

هر چه غم رنجم دهد در سينه جايش گرمتر
واي من كازرده سازم ميهمان خويش را

هر گلي افتد ز شاخي من بخاك افتم ز رنج
با نسيمي ميدهم از كف توان خويش را

چون شدم بي بال و پر خورشيد سوزانتر دميد
با پر خود هم نبستم سايبان خويش را

داغم از دشمن بدل افزون ولي ماندم تهي
روز سختي كازمودم دوستان خويش را

هر كه دامان پاكتر آتش بدامانتر بعمر
امتحانها كرده ام اين امتحان خويش را

ناله سوي عرش دارم از عذاب فرشيان
تا چه تيري در ميان بندم كمان خويش را

هيچ سيمايي بچشمم راستين نقشي نداشت
پوچ ديدم چون حبابي آرمان خويش را

چونكه سوزاندي خدايا شعله آنسانم ببخش
تا زنم آتش زمين وآسمان خويش را

جز غباري زين بيابان هيچ سو چشمم نديد
زآنكه گم كردم از اول كاروان خويش را
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#84
آن تويي زنده ز شبگردي و مي نوشيها
وين منم مرده در آغوش فراموشيها
آن تويي گوش بتحسينگر عشاق جمال
وين منم چشم بدروازه ي خاموشيها
آن تويي ساخته از نقش دلاويز وجود
وين منم سوخته در آتش مدهوشيها
آن تويي چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وين منم پرده نگهدار خطا پوشيها
آن تويي گرم زبانبازي بيگانه فريب
وين منم دوست زكف داده زكم جوشيها
آن تويي خفته بصد ناز بر اين تخت روان
وين منم خسته صد درد ز پر كوشيها
آن تويي پاي به هر چشم وقدم بوست خلق
وين منم خم شده از رنج قلمدوشيها
تا ترا خاطر جمعي است غنيمت مي عشق
كه نداري خبر از محنت مغشوشيها
پاك لوحي چو بر اين خلق خوش آيند نبود
به كجا نقش زنم اينهمه مخدوشيها
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#85
گر بخون دل ميسر آب وناني شد مرا
در مقام صبر اين هم امتحاني شد مرا

عمر از پنجه گذشت و پنجه غم بر گلو
صبر را نازم شه صاحب قراني شد مرا

طوطي و آينه ديدي ، شاعر وعزلت ببين
سايه ديوار حيرت همزباني شد مرا

هر زمان ثابت شدم در سير اين صحراي كور
ريگ غلطاني دراي كارواني شد مرا

تا گلي از روزن طاق قفس بويم ز باغ
پله پله رنج ومحنت نردباني شد مرا

در صف اين گله بودم از تواضع بره اي
هر كه در دست آمدش چوبي شباني شد مرا

ايكه مي جويي مكان وحال و روزم را بناز
كوچه هر خانه بر دوشي نشاني شد مرا

روزگارا من حريفم هرچه پا پيچم شوي
غيرت از قيد وارستن تواني شد مرا

من بآب آبرو سبزم، بباران گو مبار
هر سراي دوستانم ، بوستاني شد مرا

ايكه خود غرق سلاح جوري و ما بي سلاح
هر دعاي نيمه شب تير وكماني شد مرا

در من از خورشيد سوزان قيامت باك نيست
بال عنقاي كرامت سايباني شد مرا
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#86
به پندار تو:

جهانم زيباست!

جامه ام ديباست!

ديده ام بيناست!

زيانم گوياست!

قفسم طلاست!

به اين ارزد كه دلم تنهاست؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#87
چون، اوج كمال بشري مي بينم

چون، جمع صفان آدمي مي بينم

در دورنماي عالم انساني

كوتاه سخن، فقط علي مي بينم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان