امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار|استاد رحیم معینی کرمانشاهی
#31
سوختم در شوره زار عمر ، چون خودرو گياهي
ناله اي هم نيست تا سودا كنم با سوز آهي

نيستم افسرده خاطر هيچ از افتاده پايي
صد هزاران روي دارد چرخ با چرخ كلاهي

ابر رحمت را گو ببارد ، تا بنوشد جرعه آبي
ساقه خشك گياه تشنه كام بي گناهي

من كيم ؟ جوياي عشقي ، از دل نامهرباني
من چه هستم ، هاله محو جمال روي ماهي

من چه ام ؟شمع شب افروزي بكوي بي وفايي
مشعل خود سوزي و تا سر نبرده شامگاهي

من كيم ؟ در سايه غم آرميده خسته صيدي
بال وپر بسته ، اسير و بندي بخت سياهي

جز صفاي خاطر محزون ، ندارم خصم جاني
جز محبت در جهان ، هر گز نكردم اشتباهي

مو مكن آشفته آخر بسته جان من بمويي
مگسلان پيوند ، بسته كوه صبر من بكاهي

يا سخن با من بگو ، تا خوش كنم دل را بحرفي
يا نوازش كن دلم را با نگاه گاه گاهي

هيچ مي داني چها مي دانم از چشم خموشت
رازها خواند دل من ، از سكوت هر نگاهي

داروي درم تو داري نا اميد از در مرانم
اي بقربان تو جان دردمند من الهي
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
مرغ محبتم من ، كي آب و دانه خواهم
با من يگانگي كن ، يار يگانه خواهم


شمعي فسرده هستم ، بي عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهي سوز شبانه خواهم


افسانه محبت ، هر چند كس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زين فسانه خواهم


بام و دري نبينم ، تا از قفس گريزم
بال و پري ندارم ، تا آشيانه خواهم


تا هر زمان به شكلي ، رنگي بخود نگيرم
جان و تني رها از ، قيد زمانه خواهم


مي آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بينم
مستي بهانه سازم ، گم كرده خانه خواهم


گر شاخه اميدم بشكسته ريشه دارم
باران رحمتي كو ، كز نو جوانه آرم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
نه آن سروم که بر دوشم تذروی لانه ای گیرد
نه آن برگم ، که جا در سایه ام پروانه ای گیرد

نه آن شمعم ، که بنشینم بصدر بزم مهرویی
نه آن مستم ، که از دستم کسی پیمانه ای گیرد

نه آن جام شراب تلخ جانسوزم ، که در جمعی
چو هشیاری بدور اندازدم ، دیوانه ای گیرد

ندارم آن پر پرواز ، تا مرغ دلم چندی
بکنج این قفس الفت بعشق دانه ای گیرد

نه آن سوزنده آه بینوایانم ، که در یکدم
لیبم پرده زر دوز عشرت خانه ای گیرد

نه آن شور آفرین عشقی بدل دارم ، که چون مجنون
حدیثم هر زمان ، رنگی دگر ز افسانه ای گیرد

مگر گاهی سراغم را غم عاشق نواز او
بشبهای سیه ، در گوشه ی میخانه ای گیرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
ذهنم هنوز محفظه ی دود یاد هاست
فکرم هنوز پنجره رو بباد هاست

ذوقم هنوز وسمه کش چشم نقش هاست
مغزم هنوز صومعه اعتقاد هاست

دستم هنوز شانه کش موی معرفت
پایم هنوز راهی شهر ودادهاست

رنگم هنوز رنگ شراب امید هاست
خونم هنوز خون رگ اعتماد هاست

گوشم هنوز بر نفس پاک طینتان
چشمم هنوز بر کرم خوش نهاد هاست

شعرم هنوز زیر خم لفظها اسیر
هوشم هنوز در قفس انجماد هاست

عشقم هنوز بندی قانون سنگها
عقلم هنوز پشت در اجتهاد هاست

قلبم هنوز ضربه زن لحظه های عمر
نبظم هنوز منتظر رویدادهاست

با اینهمه چگونه گریزم به شهر نور
زین زندگی که سوخته اعتیاد هاست

مهرم بخویش و غیر و خصومت بمن بسی است
دل پاکی است و حاصل پاکی عناد هاست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
کو چنان بختی ؟ که یکدم بی من و ما بینمت
چشم هم ، باید نباشد بین ما ، تا بینمت

هر کجا هستی و ، من پنهانم اندر خویشتن
وازگون بختانه کوشم که پیدا بینمت

خود حجاب خویشم و سرگرم خودبینی چو شمع
با درونی اینچنین تاریک ، آیا بینمت ؟

مست گاهی می شوم ، شاید بمینا بینمت
خواب گاهی می روم ، شاید برویا بینمت

خاطرم جمع است ، کاندر جمع صد رنگان نه ای
عاشق تنهایی از آنم ، که تنها بینمت

خلوتی ده ، تا مگر با حال مستی خوانمت
حالتی ده ، تا مگر با قلب بینا بینمت

طور عشق اکنون که زد برقی چنین در سینه ام
حاجتی دیگر نمی بینم به سینا بینمت

چون جلال الدین چنانم مست کن ، کز بیخودی
دست و سر افشانده در شور غزلها بینمت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
سلامي گرمتر ز آتش بكرمانشاه و مردانش
درودي پاكتر از گل نثار جمله پاكانش
براي آسمان صاف او از عشق من بادا
پيامي بسته بر بال پرستوي بهارانش






نسيمي از بهشت آرد ، دم ارديبهشت او
هنوز از نام شيرين بوي عشق آيد زدامانش
نشان مردمي در صدر مردانش چنانستي
كه سعدي آدميت را كند معني بديوانش






براي آنكه بشناسد قدر چنين خاكي
جوانان كاش بنشينند ، پاي حرف پيرانش
تظاهر چونكه پا ننهاده در اين شهر تاريخي
ز شب تاريكتر گرديده تاريخ فراوانش






تملق چونكه ره نايافته در قلب اين مردم
چنان آينه بشناسند در هر شهر ايرانش
حقيقت بسكه لبريز است در اين خاك جان پرور
بهر سو عاطفت ميتابد از چاك گريبانش







صداقت بسكه سرشار است در اين ساده دل مردم
دورنگيهاي اين دوران نزد چنگي به بنيادش
در اين گهواره هر مردي ، از اول تا پديد آمد
محبت دايه اش گشت و شرف گهواره جنبانش







در اينجا قاتل خود را ببخشد مرد و زين افزون
نگويم تا نگويي قصه اي گفت از نياكانش
درم اينجا چنان كاه و كرم اينجا چنان كوهي
هزاران حاتم طايي ، قدم بوس فقيرانش







چو آذربايجان افتد بدست خايني گاهي
بجانبازي از اينجا قد بر افرازد جوانانش
در آن افسانه فرهاد ، پنهان اين حفيفت شد
كه كوه بيستون لرزد ز شور عشق بازانش







چرا بر زادگاه خود نورزم عشق ، تا هستم
كه بوي مهرباني آيد از كوه و بيابانش
چرا پا بوس اين مردم نباشم ، چونكه نشناسد
كس از بگشاده رويي ، ميزباني را زمهمانش






كدامين سنگدل در سر هواي باده نندازد
چو بيند آسمان صاف و شبهاي درخشانش
دريغا ديگر آن سالار مردان را نمي بينم
بميعاد جوانمردان ، فراروي اميرانش






فسوسا آن بزرگان را ، درم از كف برون رفته
كنون افسانه پندارند ، كردار كريمانش
شگفتا اينك اندر زادگاه من چنان خلقي
كه هر كرمانشاهي در خانه خود از غريبانش







عجيبا اينهمه تغيير خصلت از كجا آمد
كه جغدش مست آواي و ، كه دل خامش هزارانش
من از كرمانشه و ، كرمانشه از من تا ابد باقي
در اينجا آنچنانم من ، كه سعدي در گلستانش







ببخشا اي سخنور قافيت گر شايگان بيني
سخندان بايد از هر كس فزونتر چشم امعانش
جدا زين خلق ويرانم ، بظاهر گرچه آبادم
سرم با شهر تهران و ، دلم در طاق بستانش








بخاك آنجا بسپاريدم ، كه تا باقيست اين گيتي
مزارم غرق گل گردد ، ز اشك گلعذرانش
تو اي همشهري پاكم ، نگهدار اين وصيت را
كه در آغوش شهر خود بيارامد سخندانش
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
من چه گويم ، كه راز دل من پي ببريد
ره بسر منزل شوريده دلان ، كي ببريد

ساز آن سوز ندارد بنالد با ما
بهر تسكين دل سوختگان ، ني ببريد

هر كجا محفل گرمي است كه رنگي خواهد
قدحي خون دل ما ، عوض مي ببريد

در چمن غنچه پر پر شده اي ، گر ديديد
پي به بي برگي ما ، از ستم دي ببريد

بهر تنبيه كريمان زمان ، به كه همان
پيش سلطان يمن ، هديه سر طي ببريد

خون بدل هر كه چو من رفت و ، دگر باز نگشت
شاخه اي لاله بآرامگه وي ببريد

سوز من سوز دل و ، رنج شما رنج جهان
من چه گويم ، كه براز دل من پي ببريد ؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
از نقطه شروع
با دستهاي قابله اي پير آمدم
در شاهراه خط پر از پيچ پيچ زندگي
تا اينزمان
كه در صدمين بار گم شدم
همراه من چه بود ؟



يك جفت چشم
بهر تماشاي رنگها
گوشي پر از صداي بد آهنگ زنگها
پا و سري
كه خورده دمادم بسنگها
يادي سياه و تلخ ز آشوب و جنگها


اشكي كه مي چكيد
خوني كه ميگداخت
قلبي كه مي تپيد
رنگي چو مهتاب
كه هر لحظه مي پريد



همصحبتم كه بود؟
حافظ
كه نعره ها بسر چرخ ميكشد
تا دست او اگر برسد
سقف نو زند
آنهم نمي رسيد



ميسوختم چو عود
در كوره هاي خشم هوس هاي ديگران
با شعله هاي گمشده اي در ميان دود



در انتهاي خط پر از پيچ زندگي
آنگه بخط خوش بنويسد
كه چند روز
اي خلق بي خبر
اين زندگي نكرده با آنهمه اثر
اين جوهر تلاش
اين مايه دست آنهمه سودا گر هنر
اين هيچ زير صفر
با هيچ
زنده بود



تهران 12 / 1 /50
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
ما وقار كوه را گاهي بكاهي ديده ايم
ماورا آنچه مي بينيد ، گاهي ديده ايم

سالك روشن دليم ، از گم شدن تشويش نيست
جاي پاي دوست را ، در كوره راهي ديده ايم


عاشق بي پا و سر شو ، چونكه بسيار از فلك
كجرويها در بساط كج كلاهي ديده ايم

اي كواكب خيره چشمي بس ، كه در گزدان سپهر
چون شما ما هم ، گذشت ماه و سالي ديده ايم

رنگ و رو ايگل دليل لطف باطن نيست نيست
اين كرامت را گهي هم در گياهي ، ديده ايم

اي بدست آورده قدرت ، كار خلق اسان مگير
عالمي در خون كشيدن ، ز اشتباهي ديده ايم

از نواي بينوايان ، اينقدر غافل مباش
بارها تاثير صد آتش ، به آهي ديده ايم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
سايه بي ادبي خيمه چو زد بر سر ما
خارها رست ز گلزار ادب پرور ما


دلقكان تكيه چو بر مسند ساقي بزدند
پر شد از باده آلوده به سم ساغر ما


بسكه با صورت حق سيرت باطل ديديم
جلوه نور خدا هم نشود باور ما


فضل خاموش و مريدان فضيحت بخروش
عجب از حوصله آنكه دهد كيفر ما


هر چه دانشور اگر جمله بميرند چه غم
كم نگردد يكي از اينهمه رامشگر ما


حاجتي نيست ز تشويش قيامت لرزيم
حشر و نشر غرض الوده ما محشر ما


كو دكانيم كه هر دم بجدالي سر گرم
فكر پوسيده بازيچه ما خنجر ما


شاد از آنيم كه گه شمع عروسي بشويم
اشك ما زينت ما ، ناله ما زيور ما


بر خود اي روز و شب تلخ مده نام حيات
دل ما سوختي اما نشدي دلبر ما


طبع ما جوهر برنده تري خواهد يافت
ابلهي گر بزند سنگ بر اين گوهر ما


ما زبان سوختگان از چه ز غم پر باريم
وين چه تدبير كه در راي جهان داور ما


فالي از طالع سر گشته زدم { حافظ } گفت
{ بخت بد تا بكجا مي برد آبشخور ما }
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان