امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار اسدی توسی
#21
بفرمود تا از شگفتی بسی
نمودند گرشاسب را هر کسی
ز تاریکی و آتش و باد و ابر
ز غول و دژم دیو وز شیر و ببر
نشد هیچ از آن کُند گرد دلیر
گذشت از میان همچو غرنده شیر
چو زی اژدها ماند یک میل راه
بدیدند در ره یکی دیده گاه
برو خانه ای از گچ و خاره سنگ
درش آهنین، راه دشوار و تنگ
خروشان ز بامش یکی دیده دار
که ای بیهشان نیست جانتان به کار
چه گردید ایدر چه جای شماست
کزآن سو نشیمنگه اژدهاست
اگر زان دره سر یکی برکشد
هم این جایگه تان به دَم درکشد
ز مردم پرداخت این بوم و مرز
هم از چارپای و هم از کشت و رز
من ایدر بُوَم روز و شب دیده بان
چو آید شب آتش کنم در زمان
که تا هر که بیند گریزند زود
نشانست شب آتش و روز دود
سپهبد بدو گفت جایش کجاست
چه مایست بالاش برگوی راست
نشیمنش گفت این شکسته دره
که بینی پر از دود و دم یکسره
بدین خانه هر گه که ساید برش
ز بالای دیوار باشد سرش
گریزید از ایدر که نا گه کنون
از آن کوه پایه سرآرد برون
گو پهلوان گفت چندین مگوی
من از بهر او آمدم جنگجوی
هم اکنون بدین گرزه صد منی
به آرمش از آن چرم اهریمنی
بخوابم تنش خوار بر خاک بر
سرش بسته آرم به فتراک بر
بدو دیده بان گفت کای گرد کین
گرش هیچ بینی نگویی چنین
برو کارگر خنجر و تیر نیست
دم آهنج کوهیست نخچیر نیست
نسوزد تنش زآتش و تف و تاب
ز دریاست خود بیم نایدش از آب
نبینی ز زهرش جهان گشته رود
همه شخ سیاه و همه کُه کبود
پذیره مشو مرگ را زینهار
مده خیره جان را به غم زینهار
همان ده دلاور ز خویشانش نیز
بسی لابه کردند و نشنود چیز
ز تریاک لختی ز بیم گزند
بخورد و گره کرد بر زین کمند
مر آن ویژگان را همانجا بماند
به یزدان پناهید و باره براند
درآمد بدان درّه آن نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار
برآن پشته بر پشت سایان به کین
ز پیچیدنش جنبش اندر زمین
چو تاریک غاری دهن پهن و باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز
زبان و نفس دود و آتش به هم
دهان کوره آتش و سینه دم
به دود و نفس در دو چشمش زنور
درفشان چو در شب ستاره ز دور
ز ثف دهانش دل خاره موم
ز زهر دَمش باد گیتی سموم
گره در گره خَم دُم تا به پشت
همه سرش چون خار موی درشت
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
ازو هر پشیزی مِه از گوش پیل
گهی چون سپرها فکندیش باز
گهی همچو جوشن کشیدی فراز
تو گفتی که بُد جنگیی در کمین
تنش سر به سر آلت جنگ و کین
همه کام تیغ و همه دم کمر
همه سر سنان و همه تن سپر
چو بر کوه سودی تن سنگ رنگ
به فرسنگ رفتی چکاکاک سنگ
ببد خیره زو پهلوان سترگ
به دادار گفت ای خدای بزرگ
توانایی و آفرینش تراست
همی سازی آنچ از توانت سزاست
کنی زنده هرگونه گون مرده را
دهی تازگی خاک پژمرده را
نگاری تن جانور صدهزار
کزیشان دو همسان ندارد نگار
ز دریا بدینگونه کوه آوری
جهانی ز رنجش ستوه آوری
تو دِه بنده را زورمندی و فرّ
که از بنده بی تو نیاید هنر
بگفت این و زی چرخ کین دست برد
به کوشش تن و جان به یزدان سپرد
سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندر رمید
نزد گام هرچند برگاشتش
پیاده شد از دست بگذاشتش
بَرِ اژدها رفت و بفراخت دست
خدنگی بپیوست و بگشاد شست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت
ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت
چو بفراخت سر دیگری زد به خشم
ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب
به سینه بدرید هامون ز هم
سپر درربود از دلاور به دم
زدش پهلوان نیزهای بر ز فر
سنانش از قفا رفت یک رش به دَر
دُم اژدها شد گسسته به درد
برافشاند با موج خون زهر زرد
به کام اندرش نیزه آهنین
به دندان چو سوهان بیازد به کین
به گرز گران یاخت مرد دلیر
درآمد خروشنده چون تند شیر
بدانسان همی زدش با زور و هنگ
که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ
سر و مغزش آمیخت با خاک و خون
شد آن جانور کوه جنگی نگون
همه جوشنش زان دم و زهر تیز
بجوشید و برجای شد ریزریز
زمانی بیفتاد بی هوش و رای
چو آمد به هُش راست برشد به جای
بغلتید پیش گرو گر به خاک
همی گفت کای دادفرمای پاک
ز تُست این توان من، از زور نیست
که بی تو مرا زورِ یک مور نیست
همه زور و فرّ و توان و بهی
تو داری و آن را که خواهی دهی
سواران او هم بدان دیده گاه
بَرِ دیده بان دیده مانده به راه
سمندش بدیدند کز تنگ کوه
بیامد دوان وز دویدن ستوه
تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی
کشان زین و برگستوان زیر پی
گمانشان چنان بُد که شد گردگیر
سرشکش همه خون شد و رخ زریر
فتادند بر خاک بی هوش و تیو
همی داشتند از غم دل غریو
دژم دیده بان گفت کای بیهشان
چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان
سپهند به دام دم اژدها
اگر ماندی اسیش نگشتی رها
که او اسپ اندر تک زور و رک()
ز فرسنگی آهو بگیر به تک
درین سوک بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد نعره ای از دره
همی آمد آشفته چون پیل مست
به بازو کمان، گرز و خنجر به دست
بدان مژده از دیده بان خاست غو
دویدند پیش سپهدار نو
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رَستی تو از رنج و ما از هراس
بی آزار باز آمدی تن دُرست
از آن اژدها کین نبایست جُست
چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست
ازو سر به سر چون رهی هم نکوست
یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست
چنان باد بیچاره کان اژدهاست
برفتند و دیدند، هرکس که دید
برآن دست و تیغ آفرین گسترید
از آن مرز برخاست هرسو خروش
ز نظاره کوه و درآمد به جوش
برآن اژدها و یَل نامدار
فزون گرد شد مردم از صدهزار
سپهبد هم آنجا چو آمد فرود
شد از رزم زی شادی و بزم و رود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی به زین
یکی دشت پیمان برّنده راغ
به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ
سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم
پری پوی و آهو تک و گور سم
که اندام مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریا بُرو ره نورد
به پستی چو آب و به بالا چو ابر
شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر
از اندیشه دل سبک پوی تر
ز رای خردمند ره جوی تر
چو شب بد ولیکن چه بشتافتی
به تک روز بگذشته دریافتی
به گامی شمردی کُه از وی زور
بدیدی شب از دور بر موی مور
بجستی به یک جستن از روی زم
بگشتی به ناورد بر یک درم
چو بر آب جستی چو بر کوه راه
به روز از خور افزون شدی شب زماه
برو مژده بر چون ره اندر گرفت
جهان گفتی از باد تک برگرفت
چنان شد میان هوا تیرپوی
که چوگان بُدَش دست و خورشید گوی
همی جست چون تیر و رفتار تیر
ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر
فروهشته پُش چون زره بر عنان
برافراشته گوش ها چون سنان
همی بست از گرد تک چشم مهر
همی کافت از شیهه گوش سپهر
سوارش ازو باز ناورد پای
مگر بر در شاه زابل خدای
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیره شد نرّه شیر
ز شادی برو جان برافشاندند
بر آن مژده بر آفرین خواندند
دهانش ز یاقوت کردند پُر
دو دستش ز دینار و دامن ز دُر
به شرنگ بر نیز دیبای لعل
فکندند و زرینش کردند نعل
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک سارا سرش
برفتند نزد سپهبد سیاه
کشیدند پس اژدها را به راه
ز گردون بهم بیست و از پیل پنج
بُد از بار آن اژدها زیر رنج
همه ره ز بس بار آن کوه نیل
ز گردون همه بیش نالید پیل
بزرگان ابا اثرط سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز
ز کوس و تبیره برآمد خروش
جهان شد پر از رامش و نای و نوش
همه شهر و ره بود پُرخواسته
به آذین و گنبد بیاراسته
شده کوی و برزن چو باغ ارم
زبر مشک و در پای ریزان درم
پذیره شد از شهر برنا و پیر
از آن اژدها خیره وز زخم تیر
به صحرا برون چرمش آکنده کاه
نهادند تا دید ضحاک شاه
بدان خرمی بزمی افکند پی
کزآن بزم ماه آرزو کرد می
بفرمود کامروز دل شادکام
همه یاد گرشاسب گیرید جام
زره دادش و خود و زرّین سپر
کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه رنگ رنگ
از آن کاژدها کشت و شیری نمود
درفش چنان ساخت کز هردو بود
به زیر درفش اژدها سیاه
زّبر شیر زرّین و بر سرش ماه
زمین همه زاول و بوم بُست
بدو داد و بنوشت عهدی درست
جهان پهلوانی مرو را سپرد
وزآنجای لشکر سوی هند بُرد
مرین داستان را سرانجام کار
نبشتند هرکس در آن روزگار
به رودُ و رَهِ جام برداشتند
به ایوان ها نیز بنگاشتند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
از آن پس چو ضحاک شد باز جای
نشست و، نزد جز به آرام رای

شهی بود در هند مهراج نام

بزرگی به هرجای گسترده کام

بهو نام خویشی بدش در سیاه

ز دستش به شهر سرندیب شاه

به مهراج هرگاه گفتی که بخت

ترا داد تاج بزرگی و تخت

توی شاخ قنوخ و رای برین

ز هندوستان تا به دریای چین

خدیو در تبت و رای هند

توی و آنِ قنوج و دریای سند

چرا گم کنی گوهر پاک را

دهی هدیه و باژ ضحاک را

نه خُرسندی و بردباری ز مرد

همه نیک باشد به درمان درد

بسی بردباریست کز بددلیست

بسی نیز خُرسندی از کاهلیست

نترسم ز ضحاک من روز جنگ

مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ

میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست

سپه نیمه ای بر بهو گشت راست

به مهراج برشد جهان تنگ و تار

شکستند لشکرش را چند بار

ازین آگهی نزد ضحاک شد

ز بس مهر مهراج غمناک شد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
بر آشفت و فرمود تابر حریر
به اثرط یکی نامه سازد دبیر

چو چشم قلم کرد سرمه ز قار

ببد دیدنش روشن و دیده تار

شد آن خامه از خطّ گیتی فروز

دل شب نگارنده بر روی روز

بسان یکی خرد گریان پسر

خروشان و پویان و جویان پدر

به دشتی در از شوره گم کرده راه

ز گرما زبان کفته و رخ سیاه

سَرِ نامه نام جهانبان نوشت

خدایی که او ساخت هر خوب و زشت

سرایی چنین پرنگار آفرید

تن و روزی و روزگار آفرید

به یک بند هفت آسمان بسته کرد

بدین گوهران کار پیوسته کرد

زمین ایستاده به باد سپهر

همی گرد گردان شده ماه و مهر

دگر گفت کز گشت چرخیم شاد

که بر ما در شادکامی گشاد

به فرمان ما گشت تاج و نگین

همان شاهی هفت کشور زمین

چُنان کهتری دادمان نیکبخت

سپر کرده تن پیش هر کار سخت

کنون خاست در هند کاری تباه

که آنجا همی برد باید سپاه

بدین چاره گرشاسب باید همی

وگر زود ناید نشاید همی

به گاه فرستش بسیچی مساز

که هست آنچه باید چو آید فراز

ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج

وزو مردی و کین گزاری و رنج

چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش

نخوانده به وی کو گِرد راه پیش

چنان باز پاسخ رسان بی درنگ

که آواز بازآید از کوه سنگ

چو نامه به نام آور اثرط رسید

زمانی به اندیشه دَم درکشید

به گرشاسب گفت ای هژبر زیان

چه گویی بدین جنگ بندی میان

بترسم که جایی بپیچی ز بخت

که هم راه دورست و هم کار سخت

جهان پهلوان گفت کای پرهنر

به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر

مرا ایزد از بهر جنگ آفرید

چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید

چنین یال و بازوی و این زور و برز

نشاید که آساید از تیغ و گرز

سپاهی که جانش گرامی بود

ازو ننگ خیزد، نه نامی بود

کس ار دیدمی من سزای شهی

ازین مارفش کردمی جا تهی

ولیکن چو کس می نیاید به دست

بترسم که باشد بتر زین که هست

سرانجام با پادشا به جهان

اگر چند بد باشد و بدنهان

ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست

به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست

بود پادشا سایه کردگار

بی او پادشاهی نیاید به کار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل

چو دانش نداری به کاری درون

نباشد ترا چاره از رهنمون

تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ

شنو پند، پس کار رفتن بسیچ

بر این جهان داد ده پادشاست

دگر مردم پاک دانای راست

ز هر درگه آنست بشکوهتر

که از نامداران پُر انبوه تر

به درگاه شه نامداران بساند

چو تو نه، ولیکن سواران بس اند

بدان کز همه چیزها آشکار

بگردد سبکتر دل شهریار

دَم پادشاهان امیدست و بیم

یکی را سموم و دگر را نسیم

چو چرخست کردارشان گردگرد

یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد

چو رفتی بر شه پرستنده باش

کمر بسته فرمانش را بنده باش

چنانکن که هرکسکه نزدیک اوست

به رادی شود با تو دلسوزو دوست

اگر چه نداری گنه نزد شاه

چنان باش پیشش که مردگناه

به هر کار بر وی دلیری مکن

مگو پیش او چون همالان سخن

بپرهیز ازو بر بد آراستن

هم از آرزوی کسان خواستن

اگر چند گستاخ داردت پیش

چنان ترس ازوکز بداندیش خویش

منه پیش او در گه خشم پای

چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای

زیانش مخواه از پی سود کس

به کارش درون راستی جوی و بس

ز کردار گفتار بر مگذران

مگو آنچه دانش نداری در آن

به نیکیاش دار سیصد سپاس

هم اندک دهش زو فراوان شناس

به خوبانش بر دیده مگمار هیچ

وزان ره که فرموده باشد مپیچ

چو چیزش خواهّی و ندهد، متاب

مبر بآتش خشمش از رویت آب

همه خوی و کردار او را ستای

همان دشمنش را نکوهش فزای

به دل دوستان ورا دار دوست

مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست

ز سستی مدان گر بود نیک مرد

که داند چونیکی بدی نیزکرد

مبین نرمی پشت شمشیر تیز

گذارش نگر گاه خشم و ستیز

تو از بردباران به دل ترس دار

که از تند در کین بتر بردبار

مگردان دروغ آنچه گوید سخن

وز آنچت بپرسد نهان زو مکن

گرت چیزی اندر خور شهریار

فزونی بود و آید او را به کار

بدو بخش هر چند داریش دوست

که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست

نباید شد از خنده شه دلیر

نه خندست دندان نمودن ز شیر

چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب

همی جوی دُرّ و همی ترس از آب

اگر چه پرستی ورا بی شمار

برو بر مکن ناز و کشّی میار

که گر خواهد او چون تو باید بسی

دهد و جای و جاهت به دیگر کسی

مزن فال بد پیشش از هیچ سان

بد و نیک رازش مگو با کسان

هر آن گه که کاریت فرموده شاه

در آن وقت هیچ ارزو زو مخواه

چنانش نمای از دل راه جوی

که ازوی توگیری همی رنگ وبوی

به نخچیرگاه و صف رزم و کین

مگرد از برش دور گامی زمین

گر از چاه باشی سَرِ انجمن

تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن

چو فرهنگی آموزی اش نرم باش

به گفتار با شرم و آزرم باش

بدان تا تو با بزم باشی و سور

مگرد از پرستیدن شاه دور

چو نزدش بوی بستهکن چشموگوش

برو جز به نرمی زبانی مکوش

زکس های او بد مران پیش اوی

سخنها جزآن کش خوش آمدمگوی

رهیو اسپو آرایشو فرشو ساز

ز هر سان که دارد شه سرفراز

تو زانسان مدار ارز کار آگهی

که با شه برابر نشاید رهی

که چندین رهی را بباید گهر

نگر شاه را چند باید دگر

ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست

ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست

چنین پند بسیار دارم ز بر

تو گر دیده ای خود فزایی دگر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
سپهبد چو پندش سراسر شنود
پذیرفت و ره را پسیچید زود

هزار از یل نیزه زن زابلی

گزین کرد با خنجر کابلی

یلانی دلاور هزار از شمار

ولیکن گهِ جنگ هر یک هزار

همه چرخ ناورد و اختر سنان

همه حمله را با زمان هم عنان

ره و رایشان رزم و کین ساختن

هوا ریزش خون و خوی تاختن

زره جامهشان روزوشب جای زین

زمین پشت اسپ، آسمان گرد کین

بزد نای و لشکر سوی شاه بُرد

به راه از شدن گرد بر ماه بُرد

دو منزل پدر بُدش رامش فزای

ورا کرد بدرود و شد باز جای

به دژ هوخت گنگ آمد از راه شام

که خوانیش بیتالمقدس به نام

بدان گه که ضحاک بد پادشا

همی خواند آن خانه را ایلیا

چو بشنید کآمد سپهبد ز راه

بهنّوی بیاراست ایوان و گاه

همه لشکر و کوس و بالا و پیل

پذیره فرستاد بر چند میل

چو آمد، نشاندش بَرِ تخت شاد

یکی هفته بُد با می و رود و باد

گهر دادش و چیز چندان ز گنج

که ماند از شمارش مهندس به رنج

سر هفته گفتا سوی هند زود

به یارّی مهراج برکش چو دود

سرندیب برگرد و کین ساز کن

ز کین گوش کشور پر آواز کن

بهو را ببند و همانجا بدار

به درگاه مهراج برکن بدار

و گر چین شود یار هندوستان

تو مردی کن و کین و زهردوستان

گرت گنج باید به تن رنج بر

که در رنج تن یابی از گنج بر

بفرمودهام تا به دریا کنار

بیارند کشتی دوباره هزار

مهان پوشش لشکر و خورد و ساز

به هر منزلی پیشت آرند باز

چو سیصد هزار از یلان سترگ

گزیدم دلاور سپاهی بزرگ

گوِ پهلوان گفت چندین سپاه

نباید، که دشخوار و دورست راه

مرا لشکری کازمون کردهام

همین بس که از زاول آوردهام

سپاهست و سازست و مردان مرد

دگر کار بختست روز نبرد

کی ِ نامور گفت کای جنگجوی

بدین لشکر آنجا شدن نیست روی

که دارد بهو گرد ریزنده خون

دوباره هزاران هزاران فزون

به لشکر بود نام و نیروی شاه

سپهبد چه باشد چه نبود سپاه

ز گنج آنچه باید همه بار کن

گران لشکری را به خود یار کن

دل از دیری کار غمگین مدار

تو نیکی طلب کن نه زودی ز کار

سپهبد کنارنگ گردان گرد

ده و دو هزار از یلان برشمرد

گزیده همه کار دیده گوان

سر هر هزاری یکی پهلوان

به هر صد سواری درفشی دگر

دگرگونه ساز و سلیح و سپر

وزآن نیزهداران زوال گروه

بیاراست زیبا سپاهی چو کوه

کمند و کمان دادشان ساز جنگ

زره زیر و زافراز پرم پلنگ

ز بهر نشان بسته بر نیزه موی

به پولاد یک لخت پوشیده روی

هیون دو کوهه دگر ششهزار

همه بارشان آلت کارزار

زره گرد برخاست وز شهر جوش

ز مهره فغان وز تبیره خروش

برون شد سپاهی که بالاو شیب

بجنبید و دریا ببست از نهیب

سپاهی چو یکّی درفشان سپهر

که باشد مرو را ز پولاد چهر

بروجش همه گونهگونه درفش

ستاره همه تیغهای بنفش

جهان گفتی از کرز و ز تیغ شد

چو دریا زمین گرد چون میغ شد

سنانها همی کرد در گرد تاب

چو آتش زبانه زبانه در آب

زبس خشت و جوشن که بُد در سپاه

ز بس ترگ زرّین چو تابنده ماه

هوا گفتی از عکس شد زرپوش

زمین سیم شد پاک و آمد به جوش

چنین هر یکی همچو شیر یله

همی رفت و شد تا به شهر کله

به دریاست این شهر پیوسته باز

گذرگاه کشتیست کآید فراز

چنان شد همه کار بد ساخته

به کشتی نشستند پرداخته

به شش ماهه یکساله ره برنوشت

بیآزار و خّرم به خشکی گذشت

همان هفته کو رفت مهراج شاه

ز دست بهو جسته بُد با سپاه

یکی شهر بودش دلارام و خوش

درازا و پهناش فرسنگ شش

همی کرد کار دژ و باره راست

سپه رابهشهر اندرون برد خواست

چو بشنید کآمد یل سرفراز

برون زد سراپرده و خیمه باز

همه لشکر و پیل و بالای خویش

به شادی پذیره فرستاد پیش

پیاده به دهلیز پرده سرای

بیامد یکی چتر بر سر به پای

نشاندش بَر ِ خویش بر پیشگاه

بپرسیدش از شاه وز رنج راه

نشستنگهش بُد سرا پرده هفت

همه گونهگون دبیه زَرّ بفت

درو شش ستون خیمه نیلگون

ز سیمش همه میخ و زر ستون

ز گوهر همه روی او چون سپهر

ستاره نگاریده و ماه و مهر

بگسترده فرشی ز دیبای چین

برو پیکر هفت کشور زمین

یکی تخت پیروزه همرنگ نیل

ز دو سوی ِ تخت ایستاده دو پیل

تن پیل یاقوت رخشان چو هور

زبرجدش خرطوم و دندان بلور

ز درّ و ز بیجاده دو شیر زیر

همان تخت را پایه بر پشت شیر

فرازش یکی نغز طاووس نر

طرازیده از گونهگونه گهر

به هر ساعتی کز شب و روز کم

ببودی شدی تخت جنبان ز هم

بجستندی آن نّره شیران به پای

به سر تخت برداشتندی ز جای

نهادی دو سه پیل زی شاه پی

یکی نقل دادی یکی جام می

گنیزی برون تاختی زیر تخت

به باغی درون زیر زرّین درخت

به پای ایستادی و بُردی نماز

زدی چنگ و رفتی سوی تخت باز

ز بر پّر طاووس بفراختی

به بانگ آمدی، جلوه برساختی

ز دُم ریختی گرد کافور خشک

ز منقار یاقوت و از پَرّ مشک

درین بزمگه شادی آراستند

مهانرا بخواندند و می خواستند

نمودند مهر و فزودند کام

گزیدند باد و گرفتند جام

هوا شد ز بس دود عود آبنوس

زمین چون لـَب دلبران جای بوس

ز بس بلبله گونه گل گرفت

بم و زیر آوای بلبل گرفت

به دست سیاهان می چون چراغ

همی تافت چون لاله درچنگ زاغ

به خرمن فروریخت مهراج زر

به خروار دینار و درّ و گهر

سراسر به گرشاسب و ایرانیان

ببخشید و آنکس که ارزانیان

یکی هفته زینسان به بزم شهی

همی کرد هر روز گنجی تهی

بپرسید گرشاسب کای شاه راست

سپاه بهو چند و اکنون کجاست

بدو گفت مردان جنگیش پیش

دوباره هزاران هزارند بیش

ده و شش هزارند پیل نبرد

که برمه ز ماهی برآرند گرد

از آن زنده پیلان ده و دو هزار

ز من بستدش درگه کارزار

کنون با سپه کینه خواه آمدست

به نزدیک یک هفته راه آمدست

سپهدار گفتا چه سازی درنگ

بیارای رفتن پذیره به جنگ

نه نیکو بود بددلی شاه را

نه بگذاشتن خوار بدخواه را

چو کشور شود پر ز بیداد و کین

بود همچو بیماری اندوهگین

نباشد پزشکش کسی جز که شاه

که درمانش سازد به گنج و سپاه

من ایدر به پیکار و رزم آمدم

نه از بهر شادی و بزم آمدم

چو بر هوش میخواره می چیر شد

سران را سر از خرّمی زیر شد

جهان پهلوان مست با کام و ناز

به لشکر گه خویشتن رفت باز

بدان سروران گفت مهراج شاه

چه سازم که بس اندکست این سپاه

به هر یک ازیشان ز دشمن هزار

همانا بود گر بجویی شمار

ثبزرگانش گفتند کز بیش و کم

اگر بخت یاور بود نیست غم

گه رزم پیروزی از اختر است

نه از گنج بسیار وز لشکر است

بس اندک سپاها که روز نبرد

ز بسیار لشکر برآورد گرد

چو لشکر بود اندک و یار بخت

به از بیکران لشکر و کار سخت

سپاهیست این کاسمان و زمین

بترسد ز پیکارشان روز کین

کس این پهلوان را همآورد نیست

همه لشکر او را یکی مرد نیست

به نوک سنان برگرد زنده پیل

به تیغ آتش آرد ز دریای نیل

به بک مرد گردد شکسته سپاه

همیدونش یک مرد دارد نگاه

یکی مرد نیک از در کارزار

به جنگ اندرون بهز بد دل هزار

به صد لابه ضحاک ازو خواستست

که این مایه لشکر بیاراستست

وگرنه همی او ز گردان خویش

فزون از هزاران نیاورد بیش

مر آن اژدها را به گردی و بُرز

شنیدی کهچون کوفت گردن بهگرز

ببد شاد و مهراج لشکر بخاست

به یک هفته کار سپه کرد راست

برون برد لشکر چو بایست برد

همیدون برون شد سپهدار گرد

طلایه به پیش اندر ایرانیان

بُنه از بس و لشکر اندر میان

سپهبد بَر ِ کوهی آمد فرود

که بد مرغزار و نیستان و رود

دژم گشت مهراج کآمد فراز

چنین گفت کآی گرد گردن فراز

درین بیشه بیش مگذار گام

که ببر بیان دارد آنجا کنام

دژ آگه ددی سهمگین منکرست

به زور و دل ازهر ددان برتراست

رمد شیر ازو هرکجا بگذرد

به یک زخم پیل ژیان بشکرد

چنان داستان آمد از گفت شیر

که شاه ددانست ببر دلیر

گو پهلوان گفت شاید رواست

که دیریست تا جنگ ببرم هواست

هم اکنون به پیشت شکار آورم

چو با گرز کین کارزار آورم

ندانی که شاه ددان سربهسر

بر شاه مردان ندارد هنر

بگفت این و با گرز و تیر و کمان

سوی ببر جستن شد اندر زمان

بگشت آن همه مرغ و گند آب و نی

ندید از ددان هیچ جز داغی پی

چو روی خور از بیم شب زرد شد

ز گردون سر روز پر گرد شد

بیآمد سوی خیمه هنگام خواب

ز نادیدن ببر پُر خشم و تاب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
خور از کُه چو بفراخت زرین کلاه
شب از سر بینداخت شعر سیاه

سپاه از لب رود برداشتند

چو یک نیمه زان بیشه بگذاشتند

غَوِ پیشرو خاست اندر زمان

که آمد به ره چار ببر دمان

سپهبد همی راند بر پیل راست

چو دیدارشد اسپو خفتان بخواست

به شبرنگ شولک درآورد پای

گرایید با گرز گردی ز جای

بغرّید چون تندر اندر بهار

به کین روی بنهاد بر هر چهار

به پیش اندر آمد یکی تند ببر

جهان چون درخش وخروشان چو ابر

دو چشمش ز کین چشمه خون شده

ز دنبال گردش به هامون شده

سر چنگ چون سفت الماس تیز

چو سوزن همه موی پشت ازستیز

خمانیده دُم چون کمانی ز قیر

همه نوک دندان چو پیکان تیر

درافکنده بانگش به هامون مغاک

زکفکش چوقطران شده روی خاک

ز دندان همی ریخت آتش به جنگ

ز خارا همی کرد سوهان به چنگ

به یک پنجه ران تکاور ببرد

بزد بر زمین گردن ش کرد خُرد

یکی گرز زد پهلوان بر سرش

که زیر زمین برد نیمی برش

به دیگر شد و زدش زخمی درشت

چنان کش ز سینه برون برد پشت

سوم ببر تیز اندر آمد به خشم

ز بس خشم چون لاله بگشاد چشم

به دستی گرفتش قفا یل فکن

به دستی کشیدش زبان از دهن

به زیر لگد پاک مغزش بریخت

چهارم دوان سوی بیشه گریخت

بینداخت گرز از پسش پهلوان

شکستش دو پای و بر و پهلوان

ز مغز ددان چون برآورد دود

پیاده سوی بیشه بشتافت زود

دگر نیز بسیار جست و نیافت

چو بشنید مهراج زآنسو شتافت

ببد خیره زان دست و زان دستبرد

گرفت آفرین بر سپهدار گرد

کشیدند نزدیک دشمن سپاه

رسیدند هردو به یک روز راه

سپهبد بزد خیمه و آمد فرود

ز هر سو طلایه برافکند زود

به نزد بهو نامهای کین گذار

بفرمود پرخشم و پر کار زار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
دبیر از قلم ابر انقاس کرد
سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد

درخت گل دانش از جوی مشک

همی کاشت بر دشت کافور خشک

نخست از جهان آفرین کرد یاد

که دانای دازست و دارای داد

جهان زوست پرپیکر خوبوزشت

روان راتن او داد و تن را سرشت

ز خورشید مر روز را مایه کرد

شب قیرگون خاک را سایه کرد

زمین بسته بر نقطه کار اوست

تک چرخ بر پویه پرگار اوست

ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست

نبود و نباشد هر آنچ او نخواست

دگر گفت کاین نامه پندمند

فرستاده شد هم به کین هم به پند

ز گرشاسب گرد جهان پهلوان

سپهدار ایران و پشت گوان

به نزدیک آنکش خرد نیست بهر

بهو کاردار سرندیب شهر

تو ای زاغ چهر بداندیش سست

همی خویشتن را ندانی درست

بزرگی ترا شاه مهراج داد

هماورنگ و همچتر و همتاج داد

کنون سر برآهختی از بند خویش

برون آمدی بر خداوند خویش

رهی تا نباشد بد و بد نژاد

خداوند را بد نخواهد زیاد

ننه بس کت شهی داد و بودی رهی

کزو نیز خواهی ربودن شهی

نهنگی تو کاندر نکو داشتن

مکافا ندانی جز اوباشتن

از و آن سزید از تو این بد که بود

که از مشک بوی آید، از کاه دود

دوصد بار اگر مس به آتش درون

گذاری، ازو زر نیاید برون

کنون من بدان آمدم با سپاه

که آیی به درگاه مهراج شاه

به پوزش کنی بیگناهی درست

همان بنده باشی که بودی نخست

بیندازی این تیغ تندی ز دست

بپیچی عنان از بلندی به پست

وگر نایی و کینه خواهی کنی

نباشی رهی طمع شاهی کنی

یکی شاه گردانمت تیرهبخت

که کرکس بود تاجت و دار تخت

ز بر سایت از سنگ باران کنم

نثارت خدنگ سواران کنم

یکی جامه پوشمت بیپودوتار

که گردش بود پیکر و خون نگار

سپهر ار کند خویشتن مغفرت

همو نرهد از تیغ من هم سرت

یلانند با من که گاه ستیز

بود نزدشان مرگ به از گریز

به شمشیر از پیشه شیر آورند

به پیکان مه از چرخ زیر آورند

نتابند روی از نبرد اندکی

هزار از شما گرد و، زیشان یکی

به جنگ شما خود نباید کسم

که من با شما پاک تنها بسم

زمانه بگردد ز من در نبرد

از آن پیش کش گویم از راه گرد

کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر

اگر بندگی کردن از دار و گیر

فرستاده و نامه هم در زمان

فرستاد با هندوی ترجمان زبان

بهو نامه چون دید شد پر ستیز

را به دشنام بگشاد تیز

سر ترجمان کند و بردار کرد

به سیلی فرستاده را خوار کرد

بدو گفت مهراج را شو بگوی

دگر باره بازآمدی جنگجوی

به خورشید و دین بتان نخست

به گور و پی آدم و بوم رست

که بر خون برانم کت و افسرت

برم زی سرندیب بیتن سرت

همی لشکرانگیز از ایران کنی

به روبه همی جنگ شیران کنی

ببین بر سنان کرده سرشان کنون

تن افکنده در پای پیلان نگون

ز گرشاسب گفتار دارم دریغ

ز من پاسخش نیست جز گرز و تیغ

فرسته شد و هرچه دید و شنید

نمود و بگفت آنچه بر وی رسید

سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ

سپه راند تا نزد بدخواه تنگ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
بدو گفت مهراج کآی سرفراز
بمان تا سپه یکسر آرام فراز

یل نیو گفتا نباید سپاه

تو بر تیغ کُه رو همی کن نگاه

دل و گرز و بازو مرا یار بس

نخواهم جز ایزد نگهدار کس

به گردانش گفتا چه شد رزم تنگ

بدین گاو تازان نمایند جنگ

که ترسیدگانند گاه ستیز

همیشه ز خیل بهو در گریز

زنانند در پیش مردان مرد

بود اسپشان گاو روز نبرد

هم اندر بَر کُه رده برکشید

سزا جای ده پهلوان برگزید

سوی راست آذرشن و برزهم

سوی چپ چو بهپور وارفش بهم

پس صف به مهیار و سنبان سپرد

کمینگه به گشواد و گرداب گرد

هژیر و گراهون ز زاول گروه

ستاند در قلب هریک چو کوه

بهو چون سپه دید کاشوفتند

بفرمود تا کوس کین کوفتند

بُدش چار سالار چون چار دیو

چو اجرا و میتر چو توپال و تیو

ز پیلان هزار از یلان صدهزار

به هریک سپرد از پی کارزار

کشیده شد از صف پیلان مست

یکی باره ده میل پولاد بست

بجوشید هندو پس صفّ پیل

چو دریای قیر از پس کوه نیل

هما همچو دیوان دوزخ سپاه

به دست آتش و تن چو دود سیاه

چهره چو انگشت هر یک به رنگ

ولیکن به تیزی چو آتش به جنگ

ز بس هندو انبوه چون خیل زاغ

زبسخشتوخنجرچورخشانچراغ

یکی بیشه بُد گفتی از آبنوس

همه شاخش الماس و بر سندروس

دلیران ایران برون تاختند

جدا هر یکی جنگ برخاستند

ز یک دست بهپور و اجرا به هم

ز دست دگر میتر و برزهم

میان اندرون ارفش شیرفش

سوی تیو و توپال شد کینه کش

برآمد ده و افکن و گیر و رو

غریویدن کوس پیکار و غو

تف نعل اسپان زمین برفروخت

به دریا سنان چشم ماهی بسوخت

هوا پرّ طاووس گشت از درفش

شد از ترگ و از تیغ هامون بنفش

دم نای برخاست چون رستخیز

سنان مرگ اسوده را گفت خیز

قضا با سر نیزه انباز گشت

نهنگ بلا را دهن بازگشت

شل و خشت پرواز شاهین گرفت

زباران خون کوه و در هین گرفت

زمین همچو دریا شد از جوش مرد

که موجش همه خون بُد و میغ گرد

درو مرگ همچون نهنگ دژم

همی جان کشید از دلیران به دم

زصندوق پیل ازبس آتش که ریخت

تو گفتی همی ابر بیجاده بیخت

ز هرسو به گرداب خون شد همی

ندانست گردون که چون شد همی

سپهبد همان چرخ و تیرش بخواست

که پیش از پی اژدها کرد راست

بیفکند ده تیر از آن هم به جای

به هر تیر پیلی فکند او ز پای

برانگیخت پس چرمه گرم خیز

بیفکند در هندوان رستخیز

به خنجر ز سرها همی ریخت ترگ

چو باد خزان ریزد از شاخ برگ

ز تیغش همی لعل شد باد و گرد

زگرزش همی پخش شد اسپومرد

کمندش چو کشتی به کین خم شمر

شدی هر خمش گرد ده تن کمر

کجا گرزش از دست رسته شدی

سه تن کشته و چار خسته شدی

به زخمی کجا نیزه برگاشتی

زدی بر یکی بر سه بگذاشتی

چهل اسپ برگستوان دار بود

که بر هر یکش رزم و پیکار بود

بر آن هر چهل نعل فرسوده شد

نه سیر او ز کوشش نه آسوده شد

سرانجام در رزم آن رزم جوی

همه مانده بودند و آسوده اوی

به هر هندوی کو ربودی ز زین

به هر پیل کافکندی از خشم و کین

غو لشکر و کوس مهراج شاه

رسیدی از آن کوه بر چرخ ماه

درآمد دمان زنده پیلی دژم

چو تند اژدها داده خرطوم خم

برآویخت با پهلوان دلیر

درآورد خرطوم در گرد شیر

بکوشید کش بررباید ز زین

نجنبید بر زین سوار گزین

برآهیخت خرطوم پیل از زره

بپیچید چون رشته برزد گره

بهگرزش چنانکوفت زخمیدرشت

کش اندر شکم ریخت مهره زپشت

بر آن لشکر از کین ببارید مرگ

همی کوفت گرزوهمی کافت ترگ

گهی ریخت خون وگه انگیخت گرد

گهی خست پیل و گهی کشت مرد

ربود آن سپه را ز بالا و پست

به پردهسرای بهو برشکست

به یک حمله صد پیل برهم فکند

به نیزه چهل خیمه از بُن بکند

ز گرشاسب نزد بهو شد خبر

که تنها سپه کرد زیر و زبر

برون شد بهو دید هر سو گریز

چپ و راست برخاسته رستخیز

هوا جای خاک و زمین جای خون

رمان زنده پیلان و گردان نگون

چه مردست گفت این هنرمند گرد

هنرهاش گفتند نتوان شمرد

یکی کودک نو رسیدست زوش

هنوزش نگشتست گل مشک پوش

تن پیل دارد، میان پلنگ

دل و زَهره شیر و سهم نهنگ

به هر تیر پیلی همی بفکند

به هر حملهای لشکری بشکند

بیامد کنون تا سراپرده تفت

یلان را همه کشت و افکند و رفت

ز تیرش یکی پیش او تاختند

ز خشتی گران باز نشناختند

بسی گرد خشت افکن آمد به پیش

کش آن را ز ده گام نفکند بیش

بهو گشت ترسان و پیدا نکرد

چنین گفت کامروز بُد باد و گرد

از ایرانیان کس نشد چیر دست

که بر ما ز پیلان ما بُد شکست

ره رزم فردا دگرگون کنیم

سپه پیش پیلان به بیرون کنیم

عروس سپهری چو کرد آشکار

رخ از کله سبز گوهر نگار

پدید آمدش تاج سیمین ز خم

شبش ریخت بر تاج مشک و درم

ز جنگ آرمیدند هر دو گروه

طلایه همی گشت بر دشت و کوه

چو گرشاسب شد نزد مهراج شاه

نشاندش به بزم از بر پیشگاه

به هر حمله کانگیخته بُد ز جوش

به شادیش جامی همی کرد نوش

بسی فرشها دادش از رنگ رنگ

سراپرده و خیمهای پلنگ

به برگستوان زنده پیلی سپید

برو تختی از زر چو تابنده شید

سه مغفر ز زر چون مه از روشنی

به زر صد پرند آورد روهنی

هم از گرز و خفتان و خود و زره

دوصد جوشن ناگشاده گره

به ایرانیان هر که بودند نیز

بسی داد دینار و دیبا و چیز

رسید آن شبش لشکری بیشمار

ابازنده پیلان همی شش هزار

بدو پهلوان گفت چندین سپاه

چو باید که بر دشت و کُه نیز راه

چنین گفت مهراج کای سرفراز

هنوز این سپه چیست کآمد فراز

هزاران هزار از دلیران جنگ

همی لشکرم یاور آید ز زنگ

سپهدار گفتش بدین تاختن

چا باید سپاس سپه ساختن

شود کشورت پاک زیر و زبر

نه گنجت بماند نه بوم و نه بر

چو کاری برآید بیاندوه و رنج

چه باید ترا رنج و پرداخت گنج

به مژده نوندی برافکن به راه

که ما چیره گشتیم بر کینهخواه

وزین زنده پیلان و چندین گروه

یکی لشکر از بهر نام و شکوه

گزین کن دلیران رزمآزمای

فرست آن سپاه دگر باز جای

که من هرچه تو کام و رأی آوری

برآرم، نخواهم ز کس یاوری

چنان کرد مهراج کاو رأی دید

که رأیش سپهر دلآرای دید

چو پنجه هزار آزموده سوار

گزید و دو سالار و پیلی هزار

گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت

همه زنگیان را ز ره بازگاشت

وزآن سو شد آگه بهو از نهان

کز انبوه زنگی سیه شد جهان

برادرش را با پسر همچو دود

فرستاد سوی سرندیب زود

بدان تا علف و آنچه آید به کار

هم از کنده و ساز جنگ و حصار

بسازند، تا گر در آن رزمگاه

شکسته شود شهر، گیرد پناه

سه روز اندرین کارها شد درنگ

کس از هردولشکر نزد رأی جنگ

چهارم چو برزد خور از کُه درفش

زمین گشت ازو زرد و گردون بنفش

بهو چهلهزار از دلیران گرد

به سالار تیو سپه کش سپرد

هم از زنده پیلان هزار و دویست

بدو گفت برکش صف کین بایست

هزار دگر پیل پولاد پوش

ابا چلهزار از یل رزم کوش

به تو پال بسپرد گرد سترگ

بفرمود تا کوفت کوس بزرگ

دو سالار ازینگونه برخاستند

چپ و راست لسکر بیاراستند

خروش یلان و دم کره نای

چنان شد که چرخ اندر آمد ز جای
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,639 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,687 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان