امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار بیدل دهلوی !
#51
غزل شماره 20



به مهر مادرگیتی مکش رنج امید اینجا

که خونها میخورد تا شیر میگردد سفید اینجا


مقیم نارسایی باش پیش از خاک گردیدن

کهسعی هردوعالم چون عرق خواهد چکید اینجا


محیط از جنبش هر قطرهصد توفان جنون دارد

شکست رنگ امکان بود اگر یکدل تپید اینجا


گداز نیستی از انتظارم برنمیآرد

ز خاکستر شدنگل میکند چشم سفید اینجا


ز ساز الفت آهنگ عدم در پردةگوشم

نوایی میرسدکز بیخودی نتوان شنید اینجا


درین محنتسرا آیینهٔ اشک یتیمانم

که در بیدست و پایی هم مرا باید دوید اینجا


کباب خام سوز آتش حسرت دلی دارم

که هرجا بینوایی سوخت دودش سرکشید اینجا


نیاز سرکشان حسن آشوبی دگر دارد

کمینگاه تغافل شد اگر ابرو خمید اینجا


تپشهای نفس ز پردة تحقق میگوید

که تا از خود اثر داری نخواهی آرمید اینجا


بلندست آنقدرها آشیان عجز ما بیدل

که بیسعی شکست بال و پر نتوان رسید اینجا



تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#52
غزل شماره 21


دریای خیالیم و نمی نیست در اینجا

جز وهم وجود و عدمی نیست در اینجا


رمز دو جهان از ورق آینه خواندیم

جزگرد تحیر رقمی نیست در اینجا


عالم همه میناگر بیداد شکست است

این طرفهکهسنگ ستمی نیست در اینجا


تا سنبل این باغ به همواری رنگ است

جزکج نظری پیچ وخمی نیست دراینجا


بر نعمت دنیا چه هوس هاکه نپختیم

هرچند غذا جز قسمی نیست در اینجا


برهم نزنی سلسلهٔ نازکریمان

محتاج شدن بیکرمی نیست در اینجا


گرد حشم بیکسیات سخت بلندست

از خوبش برون آ علمی نیست در اینجا


ما بیخبران قافلهٔ دشت خیالیم

رنگ است بهگردش، قدمی نیست دراینجا


از حیرت دل بند نقاب توگشودیم

آیینهگری کارکمی نیست در اینجا


بیدل من و بیکاری و معشوق تراشی

جز شوق برهمن، صنمی نیست در اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#53
غزل شماره 22

چون غنچه همان بهکه بدزدی نفس اینجا

تا نشکند فشاندن بالت قفس اینجا


از راه هوس چند دهی عرض محبت

مکتوب نبندند به بال مگس اینجا


خواهیکه شود منزل مقصود مقامت

از آبلهٔ پای طلبکن جرس اینجا


آن بهکه ز دل محوکنی معنی بیداد

اظهار به خون میتپد از دادرس اینجا


بیهوده نباید چو شرر چشمگشودن

گرد عدم است آینهٔ پیش و پس اینجا


درکوی ضعیفیکه تواند قدم افشرد

اینجاستکه دارد دهن شعله خس اینجا


باگردش چشمت چه توانکرد، وگرنه

یکدل به دو عالم ندهد هیچکس اینجا


چون نقش قدم قافلهٔ ماست زمینگیر

باشد ره خوابیده صدای جرس اینجا


دل چون نتپد در قفس زخم که بیدوست

کار دم شمشیر نماید نفس اینجا


درکوچهٔ الفت دل صاف آینهدار است

غیرازنفس خویش چهگیرد عسس اینجا


سرمایهٔ ماهیچکسان عرض مثالیست

ای آینه دیگر ننمایی هوس اینجا


بیدل نشود رامکسی طایر وصلش

تا از دل صد چاک نباشد قفس اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#54
غزل شماره 23



شب وصل است و نبود آرزورا دسترس اینجا

که باشد دشمن خمیازه آغوش هوس اینجا


چو بویگلگرفتارم به رنگ الفتی ورنه

گشاد بال پرواز است هرچاک قفس اینجا


سراغکاروان ملک خاموشی بود مشکل

به بوی غنچههمدوش استآواز جرس اینجا


دل عارف چوآیینه بساط روشنی دارد

کهنقش پای خود راگم نمیسازد نفس اینجا


تفاوت میفروشد امتیازت ورنه در معنی

کمال عشق افزون نیست ازنقص هوس اینجا


غم مستقبل و ماضیستکان را حال مینامی

نقابی در میان اسث از غباریش وپس اینجا


غبار خاطر تیغت چرا شدکوچهٔ زخمم

که جزخونابهٔ حسرت نمیباشد عسساینجا


نیندازد زکف بحر قبولش جنس مردودی

به دوش موج دارد نازبالش خارو خس اینجا


درتن ره نقش پا هم دارد از امید منشوری

نبیند داغ محرومی جبین هیچکس اینجا


چهامکان است از خال لبش خط سر برون آرد

زنومیدی نخواهد دست برسر زد مگس اینجا


غبار ما، همان باد فنا خواهد ز جا بردن

چهلازم چون سحر منتکشیدن از نفساینجا


نه آسان است صید خاطر آزادگان بیدل

ز شوق مرغ دارد چاکها جیب قفس اینجا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#55
غزل شماره 24



درمحفل ما ومنم، محو صفیر هرصدا

نمخورده ساز وحشتم، زین نغمه هایترصدا


حیرت نوا افسانهام، از خویش پر بیگانهام

تا در درون خانهام دارم برون در صدا


یاد نگاه سرمهگون خواندهست بر حالم فسون

مشکلکه بیمار مرا برخیزد از بستر صدا


در فکر آن موی میان از بسکهگشتم ناتوان

میچربدم صد پیرهن بر پیکر لاغر صدا


زان جلوه یک مژگان زدن آیینه را غافل شدن

دارد چو زنجیر جنون جوشاندن از جوهرصدا


رنج غم و شادی مبر،کو مطرب وکو نوحهگر

مشت سپند بیخبر دارد درین مجمر صدا


درکاروان وهمو ظن، نی غربتاست ونی وطن

خلقی زگرد ما ومن بستهست محمل بر صدا


از حرف و صوت بیاثر شد جهل لنگر دارتر

برکوه خواند ناکجا افسون بال و پر صدا


چند از تپش پرداختن، تیغ تظلم آختن

بیرون نخواهد تاختن زینگنبد بیدر صدا


آخر درین بزم تعب افسانه ماند و رفت شب

ز بس بهخشکی زد طربمیگشت درساغر صدا


آسان نبود ای بیخبر از شوق دل بردن اثر

درخود شکستمآنقدرکاین صفحه زد مسطر صدا


بیدل به خود تا زندهام صبح قیامت خندهام

کز شور نظم افکندهام درگوشهای کر صدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#56
غزل شماره 25


درین نه آشیان غیر از پر عنقا نشد پیدا

همه پیدا شد اما آنکه شد پیدا نشد پیدا


تلاش مطلب نایاب ما را داغکرد آخر

جهانی رنجگوهر برد جز دریا نشد پیدا


دلگمگشته میگفتند دارد گرد این وادی

به جست و جو نفسها سوختم اما نشد پیدا


فلک درگردش پرگارگم کردهست آرامش

جهان تا سر برون آورد غیر ازپا نشد پیدا


دلیل بینشان در ملک پیدایی نمیباشد

سراغ ماکن ازگردیکزین صحرا نشد پیدا


چه سازد کس نفسسررشتهٔ تحقیق کمدارد

توگر داری دماغی جهدکنکز ما نشد پیدا


بهشت وکوثر ازحرص وهوس لبریزمیباشد

به عقبا هم رسیدم جز همین دنیا نشد پیدا


حضورکبریا تا نقش بستم عجزپیش آمد

برون احتیاج آثار استغنا نشد پیدا


سراغرفتگان عمریست زینگلشن هوس کردم

به جای رنگ بویی هم از آنگلها نشد پیدا


به ذوق جستجو میباید از خود تا ابد رفتن

هزار امروز و فردا دی شد و فردا نشد پیدا


غم این تنگنایم برنیاورد از پریشانی

نفس آسودگی میخواست اما جا نشد پیدا


درین محفل به مید تسلی خون مخور بیدل

بیا در عالم دیگر رویم اینجا نشد پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#57
غزل شماره 26


چهامکان استگرد غیرازین محفلشود پیدا

همان لیلی شود بیپرده تامحمل شود پیدا


غناگاه خطاب از احتیاج آگاه میگردد

کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا


مجازاندیشیات فهم حقیقت را نمیشاید

محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا


نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمیآرد

ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا


برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم

کهعنقا چون شوداز بیضهگمبسمل شود پیدا


بهگوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد

جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا


ره آوارگی عمریست میپویم نشد یارب

که چون تمثال یک آیینهوارم دل شود پیدا


ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری

بهدریا قطره خونگردیدگم مشکل شود پیدا


شهیدان ادبگاه وفا را خون نمیباشد

مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا


سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد

که هرکس هرکجاگمشد ازین منزل شودپیدا


به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب میگردد

کزین دریا به قدریکگهر ساحل شود پیدا


نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دلکن

کهاینگمگشتهگر پیداشود حاصل شود پیدا


به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت

طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا


درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد

اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#58
غزل شماره 27




کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا

که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا


تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل

چوطفلان خونخوری یکعمر تادندان شودپیدا


سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا

که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا


سحابکشت ما صد ره شکافد چشمگریانش

کهگندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا


تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد

کهگرد ساحلی زبن بحر بیپایان شود پیدا


جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد

دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا


عیوب آید برون تاگلکند حسنکمال اینجا

کلف بیپردهگردد تا مه تابان شود پیدا


پریشان است از بیالتفاتی، سبحهٔ الفت

ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا


امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطیها

که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا


بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد

که صاحبخانهگر پیدا شود مهمان شود پیدا


زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعتکن

فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا


چوصبح آن به کهگمباشد نفس درگرد معدومی

وگر پیدا تواند گشت بالافشان شود پیدا


درین صحرا به وضع خضر باید زندگیکردن

نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا


حریفگوهر نایاب نبود سعی غواصان

مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا


خیالات پری بیشیشه نقش طاق نسیانکن

محال استاینکههرجاجسمگم شدجان شودپیدا


تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر میخواهد

نگه میباید اینجا توام مژگان شود پیدا


ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل

زگاو و خر نمیآید مگر انسان شود پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#59
غزل شماره 28



کو بقاگر نفستگشت مکرر پیدا

پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا


صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود

وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا


شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود

پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا


جرم آدم چه اثر داشتکه از منفعلی

گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا


میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند

چوب در دست شد از دور سر خر پیدا


مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق

خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا


مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس

نشئه مشکلکه شود از خط ساغر پیدا


قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه

به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا


دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک

روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا


فقر درکسوت اظهار هنر رسواییست

آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا


شخص تمثال دمید از هوس خودبینی

چه نمود آینهگرکرد سکندر پیدا


خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل

قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#60
غزل شماره 29


چهظلمت است اینکهگشتغفلت بهچشم یاران ز نور ییدا

همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا


فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن

غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا


در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش

رهیکهکردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا


به فهمکیفیت حقیقتکه راست بینشکجاست فطرت

بغیر شکل قیاس اینجا نمیکند چشمکورپیدا


به پا ز رفتار وارسیدن به لب زگفتار فهم چیدن

به پیش خود نیزکس نگردید جز به قدر ضرورپیدا


چو آینه صد جمال پنهان ز دیدهٔ بینگه مبرهن

چو صبح چاک هزارکسوت ز پیکر شخص عورپیدا


اشارهٔ دستگاه خاقان، عیان ز مژگان موی چینی

گشاد و بست در سلیمان ز پردهٔ چشم مور پیدا


کمان افلاک پر بلندست از خم بازوی تضنع

بس است اگرکرد خط کشیدن زکلک نقاش زور پیدا


چکیدن اشک نالهزا شد ز سجدهٔ دانه ریشه واشد

فتادگی همت آزما شدکه عجزگم شد غرور پیدا


نیاز و نازکمال و نقصان ز یکدگر ظاهر و نمایان

ذکور شد از اناث عریان اناث شد از ذکور پیدا


بهم اگر چشم بازگردد قیامت آیینهسازگردد

کز اعتبارات جسم خاکی چو عبرتیم از قبور پیدا


ملایمت چون شود ستمگرزهردرشتیست سختروتر

چو آب از حد برد فسردن نمیشود جز بلورپیدا


گذشت چندین قیامت اما درتن نیستان بیتمیزی

ز پنبهٔ گوشهای غافل چو نیگره کرد صور پیدا


ز انقلاب مزاج اعیان به حق امان بردنست بیدل

علامت عافیت ندارد چوگردد آب از تنور پیدا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,766 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,238 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,821 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۱۲ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۴-۹۷, ۱۲:۱۴ ق.ظ)، monir maniyan (۱۸-۰۴-۹۴, ۰۳:۳۳ ب.ظ)، d.ali (۳۱-۰۶-۹۶, ۰۸:۱۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان