امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار بیدل دهلوی !
#71
غزل شماره 40



نسیم شانهکند زلف موج دریا را

غبار سرمه دهد چشمکوه و صحرا را


ز زخم ارهٔ دندان موج ایمن نیست

گهر به دامن راحت چسانکشد پا را


لبش به حلقهٔ آغوش خط بدان ماند

که خضرتنگ به برمیکشد مسیحا را


عدمسرای دلم کنج عزلتی دارد

که راه نیست در او وهم بال عنقا را


حدیث نرم نمیآید از زبان درشت

شرار خیز بود طبع سنگ خارا را


همیشهتشنهلبخون مابودبیدل

چوشیشه هرکه به دست آورد دل ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#72
غزل شماره 41



نفس آشفته میدارد چوگل جمعیت ما را

پریشان مینویسدکلک موج احوال دریا را


در این وادیکه میبایدگذشت از هرچه پیش آید

خوشآن رهروکه در دامان دی پیچید فردا را


ز درد مطلب نایاب تاکیگریه سرکردن

تمنا آخر از خجلت عرقکرد اشک رسوا را


بهاین فرصت مشو شیرازه بندنسخهٔ هستی

سحر هم در عدم خواهد فراهمکرد اجزا را


گداز درد الفت فیض اکسیر دگر دارد

ز خونگشتن توان در دلگرفتن جملهاعضا را


یه جای ناله میخیزد غبار خاکسارانت

صداگردیست یکسر ساغر نقش قدمها را


به آگاهی چه امکانستگردد حمع خودداری

که باهر موج میبایدگذشت از خویش دریارا


دراینگلشنچوگلیک پرزدنرخصتنمیباشد

مگر از رنگ یابی نسخه بال افشانی ما را


فلک تکلیف جاهتگرکند فال حماقت زن

که غیر ازگاو نتواندکشیدن بار دنیا را


چرا مجنون ما را درپریشانی وطن نبود

کهاز چشم غزالانخانهبردوش است صحرارا


نزاکتهاست در آغوش میناخانهٔ حیرت

مژه برهم مزن تا نشکنی رنگ تماشا را


سیه روزی فروغ تیرهبختان بس بود بیدل

ز دود خویش باشد سرمه چشم داغ دلها را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#73
غزل شماره 42



نگاه وحشی لیلی چه افسونکرد صحرا را

کهنقش پای آهو چشممجنونکرد صحرارا


دل از داغ محبتگر به این دیوانگی بالد

همانیکلالهخواهدطشتپرخونکر دصحرارا


بهار تازهرویی حسن فردوسی دگر دارد

گشاد جبهه رشک ربع مسکونکرد صحرا را


به پستی در نمانیگر به آسودن نپردازی

غبارپرفشان هم دوشگردونکرد صحرا را


دماغ اهل مشرب با فضولی برنمیآید

هجوم این عمارتها دگرگونکرد صحرا را


ز خودداری ندانستیم قدر عیش آزادی

دل غافل بهکنج خانه مدفونکرد صحرا را


ندانم گردباد از مکتب فکرکه میآید

کهاین یک مصرع پیچیده موزونکردصحرارا


به قدر وسعت است آماده استعداد ننگی هم

بلندی ننگ چین بردامن افزونکرد صحرارا


غبارم را ندانم در چه عالم افکند یارب

غم آزادییکز شهر بیرونکرد صحرا را


بهکشتی از دل مأیوس باید بگذرم بیدل

شکستاینآبلهچندانکهجیحونکر دصحرا را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#74
غزل شماره 43


دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را

که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را


درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما

که وهم بیسر وپایی برد از خود جدا ما را


بهگردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی

غبارما مگربیرون برد زینآسیا ما را


اگر امروز دل با خاک راه مرتضی جوشد

کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را


به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن

چه سازدکس، زگنبد برنمیآرد صدا ما را


زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن

کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را


غبار ما به صحرای عدم بال دگر میزد

فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را


کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد

قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را


کف خاک نفس بال وپریم، ازضبط ما بگذر

بهگردون میبرد چون صبحاز خوداین هوا مارا


جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد

ز ضبط نالهکرد آگاه نی در بوربا ما را


نقسواری مگر در دل خزد امید آسودن

که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچجا ما را


دل افسرده از ما غیر بیکاری نمیخواهد

حنا بستهست این یک قطره خون سر تا به پا ما را


ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها

به این بیگانه همگاهی نکردند آشنا ما را


به عریانیکسی آگه نبود از حال ما بیدل

چهرسواییکه آمد پیش در زیر قبا ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#75
غزل شماره 44




به خاک تیره آخر خودسریها میبرد ما را

چو آتشگردن افرازی ته پا میبرد ما را


غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری

کههرکس میرود چونسایه از جامیبرد مارا


ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش

غباریم وتپیدن ازکف ما میبرد ما را


بهگلزاریکه شبنم هم امید رنگ بو دارد

نگاه هرزه جولان بیتمنا میبرد ما را


گر از دیر وارستیم شوقعبه پیش آمد

تک وپوی نفس یاربکجاها میبرد ما را


به یستیهای آهنگ هلب خفتهست مفراجی.

نفسگر واگذارد، تا مسیحا میبرد ما را


در آغوش خزان ما دو عالم رنگ میبازد

ز خود رفتن بهچندین جلوه یکجا میبرد مارا


گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل

چو شمع آتش عنانی رشته برپامیبرد ما را


دکانآرایی هستیگر این خجلتکند سامان

عرق تا خاک گردیذن به دریا میبرد ما را


اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل

همین یک پیش پا دیدن به عقبا میبرد ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#76
غزل شماره 45



ز بزم وصل، خواهشهای بیجا میبرد ما را

چوگوهر موج ما بیرون دریا میبرد ما را


ندارد شمع ما را صرفه سیر محفل امکان

نگه تا میرود ازخود به یغما میبرد ما را


چو فریاد جرس ماییم جولان پریشانی

بههر راهیکهخواهد بیخودیها میبرد ما را


جنون میریزد از ما رنگ آتشخانهٔ عالم

به هرجا مشت خاری شد تقاضا میبرد ما را


چوکار نارسای عاجزان با اینهمه پستی

به جز دست دعا دیگرکه بالا میبرد ما را


همان چون سایه ما و سجدهٔ شکرجبین سایی

که تا آن آستان بیزحمت پا میبرد ما را


ز وحشت شعلهٔ ما مژدهٔ خاکستری دارد

پرافشانی به طوف بال عنقا میبرد ما را


ندارد نشئهٔ آزادی ما ساغر دیگر

غبار دامنافشاندن به صحرا میبرد ما را


مدارایی به یاران میکند تمکین ما، ورنه

شکسترنگ از این محفل چومینا میبرد ما را


نهگلشن را زما رنگی نه صحرا را زماگردی

به هرجا میبرد شوق تو بیما میبرد ما را


گداز درد توفانکرد، دست از ما بشو بیدل

نبرد این سیل اگر امروز، فردا میبرد ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#77
غزل شماره 46




جنونکی قدردانکوه و هامون میکند ما را

همان فرزانگی روزی دومجنون میکند ما را


نفس هر دمزدن صدصبح محشر فتنه میخندد

هوای باغ موهومی چه افسون میکند ما را


کسی یا رب مبادا پایمال رشک همچشمی

حنا چندان که بوسد دست او خون میکند ما را


چو صبح آنجاکه خاک آستانش در خیال آید

همه گر رنگ میگردمکهگردون میکند ما را


تماشای غرور دیگران هم عالمی دارد

بهروی زر، نشست سکه، قارون میکند ما را


حساب چون و چند اعتبار دفتر هستی

بهجزصفرهوس برما چه افزون میکند ما را


حباب ما اگر زین بحر باشد جرعهٔ هوشش

که تکلیف شراب از جام واژون میکند ما را


فنا از لوح امکان نقش هستی حککند، ورنه

عبارت هرچه باشد ننگمضمون میکند مارا


همه گر آفتاب آییم در دورانگه عشرت

کسوفی هستکاخر در می افیون میکندمارا


ز ساز سرو و بید این چمن و آواز میآید

که آه از بیبری نبودکه موزون میکند ما را


شبستان معاصی صبح رحمت آرزو دارد

همین رخت سیه محتاج صابون میکند مارا


کسی تا چند بیدل کلفت تعمیر بردارد

فشار بام و در از خانه بیرون میکند ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#78
غزل شماره 47



در عالمیکه با خود رنگی نبود ما را

بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را


مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی

خورشید التفاتش از ما زدود ما را


پرواز فطرت ما، در دام بال میزد

آزادکرد فضلش از هر قیود ما را


اعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیم

از خویشکاست اما بر ما فزود ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#79
غزل شماره 48




حسابی نیست با وحشت جنونکامل ما را

مگرلیلی به دوش جلوه بندد محمل ما را


محبت بسکه بوداز جلوه مشتاقان این محفل

به تعمیرنگه چون شمع برد آب وگل ما را


ندارد گردن تسلیم بیش از سایهٔ مویی

عبث بر ما تنک کردند تیغ قاتل ما را


غبار احتیاج امواج دریا خشک میسازد

عیارکم مگیرید آبروی سایل ما را


صفای دل به حیرت بست نقش پردهٔ هستی

فروغ شمع کام اژدها شد محفل ما را


ادبگاه وفا آنگه برافشانی، چه ننگ است این

تپیدن خاک بر سرکرد آخر بسمل ما را


دل از سعی امل بر وضع آرامیده میلرزد

مبادا دوربینی جاده سازد منزل ما را


شکست آرزو زین بیش نتوان درگره بستن

گرانجانی ز هر سو بر دل ما زد دل ما را


ز خشکیهای وضع عافیت تر میشود همت

عرق ایکاش در دریا نشاند ساحل ما را


تمیز از سایه ممکن نیست فرق دود بردارد

به روی شعله گر پاشی غبارکاهل ما را


حباب پوچ از آب گهر امیدها دارد

خداوندا به حق دل ببخشا بیدل ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#80
غزل شماره 49



سرینبودبه وحشتزبزمجستنمارا

فشار تنگی دلها شکست دامن ما را


چواشک بی سر و پایی جنون شوقکهدارد

زکف نداد دویدن عنان دیدن ما را


رسیدهایم ز هر دم زدن به عالم دیگر

سراغ ازنفس ماکنید مسکن ما را


سیاه روزی شمع آشکار شد زتأمل

بهپیشپا چه بلاییست طبع روشن ما را


کجا رویمکه بیداد دل رسد به شنیدن

به سرمه داد نگاهش غبار شیون ما را


نگهچو جوهر آیینه سوخت ریشهبهمژگان

ز شرم حسنکه دادند آبگلشن ما را


فلک چوسبحه درین خشکسال قحط مروت

به پای ریشه دوانید تخم خرمن ما را


نفس به قید دل افسرده همچو موج بهگوهر

همین یک آبله استادگیست رفتن ما را


عروج نازگلی بود از بهار ضعیفی

به پا فتاد سرما ز پا فتادن ما را


جز انفعال ندارد هلاک مور تلافی

دیت همین فرق جبههایستکشتن ما را


زشرم وسوسه دادیم عرض شهرت بیدل

که فکرما نکند تیره، طبع روشن ما را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,794 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,243 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,860 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۱۲ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۴-۹۷, ۱۲:۱۴ ق.ظ)، monir maniyan (۱۸-۰۴-۹۴, ۰۳:۳۳ ب.ظ)، d.ali (۳۱-۰۶-۹۶, ۰۸:۱۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 6 مهمان