امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار بیدل دهلوی !
غزل شمارهٔ ۸۰




عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را


ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را



عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را


شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را



بینیازی بسکهمشتاق لقای عجز بود


کرد خال روی دست خود سلیمان موررا



از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست


شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را



از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت


موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را



آرزومند ترا سیرگلستان آفت است


نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را



سوختن در هرصفت منظورعشق افتادهاست


مشرب پروانه ز آتش نداند نور را



صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک


دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را



گردلی داری تو همخونساز و صاحبنشئه باش


میشدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را



درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل


بیعصا راه دهن معلوم باشدکور را



خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب


لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را



برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی


شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را



نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند


موج می تار است بیدلکاسهٔ طنبور را

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۱




پاس کار خود نباشد صاحب تدبیر را


دست بر قید صدا مشعل بود زنجیررا



نفع زین بازار نتوان برد بیجنس فریب


ایکه سود اندیشهای سرمایهکن تزویر را



نیست آسان راه بر قصر اجابت یافتن


احتیاطی کن کمند نالهٔ شبگیر را



سادهدل ازکبر دانش، ترشرویی میکشد


جوهر اینجا چین ابرو میشود شمشیر را



بینوایی بینکه در همرازی درس جنون


سرمه شد بخت سیاهم حلقهٔ زنجیررا



در بیابان تحیر نم ز چشم ما مخواه


بینیاز از اشک میدان دیدة تصویر را



وعظ مردم غفلت ما را قوی سرمایهکرد


خواب ما افسانه فهمید آن همه تعبیر را



در محبت داغدارکوشش بیحاصلم


برق آه من نمیسوزد مگرتأثیررا



نقش هستی سرخط لوحخیالی بیش نیست


هم به چشم بسته باید خواند این تحریررا



نغمهٔ قانون وحدت بر تو نازششهاکند


گر به رنگ تار ساز از بم ندانی زیر را



آنقدریأسم شکستآخرکه چون بنیادرنگ


قطعکرد آب وگل من الفت تعمیررا



راستبازانرا زحکم کجسرشتان چاره نیست


باکمان، بیدل اطاعت لازم آمد تیر را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۲




تا بهکی در پرده دارم آه بیتأثیر را


از وداع آرزو پر میدهم این تیر را



کلبهٔ مجنون چوصحرا ازعمارت فارغاست


بام و در حاجت نباشد خانهٔ زنجیر را



رنگ زردما عیار قدرتعشق است وبس


این طلا بیپرده دارد جوهر اکسیر را



ما تحیرپیشگان را اضطراب دیگر است


پرزدن در رنگخون شد بسمل تصویر را



آسمان باآنکجی شمعبساطش راستی است


حلقهٔ چشم کمان نظاره داند تیر را



کوشش بیدست و پایان از اثر نومید نیست


انتظار دام آخر میکشد نخجیر را



جسم کلفتخیز در زندان تعمیرت گداخت


از شکستن قفلکن این خانهٔ دلگیر را



عرض هستی در خمار انفعال افتادن است


گردش رنگ است ساغر مجلس تصویر را



بسمل ما بسکه از ذوق شهادت میتپد


تیغ قاتل میشمارد فرصت تکبیر را



وحشت مجنون ما را چاره نتوان یافتن


حلقهکرد اندیشهٔ ضبط صدا زنجیر را



نیست در بیداری موهوم ما بیحاصلان


آنقدر خوابیکهکس زحمت دهد تعبیر را



پوشش حال است بیدل ساز حفظ آبرو


بینیامی میکند بیجوهر این شمشیر را


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۳






ز آهم مجویید تأثیر را


پر از بال عنقاست این تیر را



مصوربه هرجاکشد نقش من


ز تمثال رنگیست تصویر را



درین دشت و در، دم صیاد نیست


رمیدن گرفتهست نخجیر را



بنای نفس بر هوا بستهاند


زتسکینگلی نیست تعمیر را



گهی دیر تازیم وگهکعبه جو


جنونهاست مجبور تقدیر را



به خواب عدم هستیی دیدهایم


ز هذیان مده رنج، تعبیر را



گرفتار وهم است آزادیات


صدا میکشد بار زنجیر را



به وهم اینقدر چند خوابیدنت


برآر از بغل پای در قیر را



زرویترش عرضپیری مبر


تبه میکند سرکه ین شیر را



خم قامتت این صلا میزند


که بر طاق نه ذوق شبگیر را



به هرجا مخاطب ادا فهم نیست


برین ساز بشکن بم وزیر را



به تهدید ازین همدمان امن خواه


تسلسل وبال است تقریر را



اگر مرجع زندگی خاک نیست


کلک زن خناقگلوگیر را



زمین تا فلک نغمهٔ بیدل ست


خمیدنکجا میبرد پیر را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۴




گرکماندار خیالت در زه آرد تیر را


هر بن مو چشم امیدی شود نخجیر را



یاد رخسارت جبین فکر را آیینه ساخت


حرف زلفتکرد سنبل رشتهٔ تقریر را



برنمیدارد عمارت خاک صحرای جنون


خواهی آبادمکنی بر باد ده تعمیر را



مانع بیتابی آزادگان فولاد نیست


ناله در وحشت گریبان میدرّد زنجیر را



سخت دشوارست پرداز شکست رنگمن


بشکن ای نقاش اینجا خامهٔ تصویر را



موجخونمنکهآتش داغگرمیهایاوست


میکند بال سمندر جوهر شمشیر را



چونرهخوابیده زینخوابیکه فیضشکم مباد


تا به منزل بردهام سررشتهٔ تعبیر را



گربهاین وجدست شور وحشت دیوانهام


داغحیرت میکند چوننقشپا زنجیررا



پای تا سر دردم اما زحمت کس نیستم


نالهام در سینه خرمن میکند تأثیر را



تاکی ازغفلت به قید جسم فرساید دلت


یک نفس بر باد ده این خاک دامنگیر را



صبح عشرتگاه هستی ازشفق آبستن است


نیست جز خونگر بپالایدکسی این شیر را



دست از دنیا بدار و دامن آهی بگیر


تا بدانی همچو بیدل قدر دار وگیر را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۵




گرکنی با موج خونم همزبان شمشیررا


میکشم در جوهر از رگهای جان شمشیر را



میدهد طرز خرم فتنه پیکر قامتت


پیچ وتاب جوهر از موی میان شمشیر را



از خم ابروی خونریزتو هر جا دم زند


عرض جوهر میشود مهر زبان شمشیر را



ای فغان بگذر ز چرخ و لامکان تسخیر باش


چند در زیر سپرکردن نهان شمشیر را



جوهرتجرید قطع الفت خویش است وبس


بر سر خود میتوانکرد امتحان شمشیر را



علم در هر طبع سامان بخش استعداد اوست


تا به خون بردهست جوهر موکشان شمشیر را



گر امان خواهی زگردون سربهجیب خاک دزد


ورنه رحمی نیست بر عریانتنان شمشیر را



دستگاه آیینهٔ بیباکی بدگوهر است


میکند آب اینقدر آتش عنان شمشیر را



خون صیدم از ضعیفی یک چکیدنوار نیست


شرم میترسمکند آب روان شمشیر را



اینقدر ابروی خوبان گوشهگیریها نداشت


کرد بیدل فکر صید منکمان شمشیر را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۶
هرکجا تسلیم بندد بر میان شمشیر را
میکندچون موجگوهر بیزبان شمشیر را
سرکشی وقف تواضعکنکه برگردون هلال
میکندگاهی سپرگاهیکمان شمشیر را
تا به خود جنبی سپر افکندهٔ خاکی و بس
گو بیاویزد غرور از آسمان شمشیر را
بسمل آهنگان، تسلیمت مهیا کردهاند
جبههٔ شوقیکه داند آستان شمشیر را
حسن تا سر داد ابرو را به قتل عاشقان
قبضه شدانگشت حیرت در دهان شمشیر را
گشت از خوابگران چشمت به خون ما دلیر
میکند بیباکتر سنگ فسان شمشیر را
زایل از زینت نگردد جوهر مردانگی
قبضهٔ زر از برش مانع مدان شمشیر را
بر شجاعت پیشه ننگ است از تهور دم مزن
حرف جوهر برنیاید از زبان شمشیر را
بسمل موج میام زخمم همان خمیازه است
در لب ساغرکن ای قاتل نهان شمشیر را
نوبهار عشرتم بیدلکه با این لاغری
خون صیدمکرد شاخ ارغوان شمشیر را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۷

هستی بهتپش رفت واثرنیست نفس را

فریادکزین قافله بردند جرس را
دل مایل تحقیق نگردید وگرنه
ازکسب یقین عشق توانکرد هوس را
هر دل نبرد چاشنی داغ محبت
این آتش بیرنگ نسوزد همهکس را
رفع هوس زندگیام باد فناکرد
اندیشهٔ خاک آب زد این آتش خس را
آزادی ما سخت پرافشان هوا بود
دل عقده شد وآبله پاگرد نفس را
تا رمزگرفتاری ما فاش نگردد
چون صبح به پرواز نهفتیم قفس را
بیدل نشوی بیخبر از سیرگریبان
اینجاستکه عنقا ته بال است مگس را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۸

کی جزا میرسد از اهل حیا سرکش را

آب آیینه محال استکشد آتش را
بر زبان راست روان را نرود حرف خطا
خامه ظاهر نکند جز سخن دلکش را
استخوانم نشود سدّ ره ناوک یار
شمع ناچار به خودکوچه دهد آتش را
کینهسازی المی نیست که زایلگردد
روزوشب سینه پرازتیر بود ترکش را
از چه پرواز بزرگی نفروشد زاهد
ریش برتافتهکم نیست بزاخفش را
بگذر از خرقه اگر صافی مشرب خواهی
کز نمد میگذرانند می بیغش را
نالهای هست اگرگریه عنانکوته کرد
ابر ازبرق چرا هی نکند ابرش را
مژهای بازکن از چاک کتان هستی
نتوان دید به چشم دگرآن مهوش را
دام ماگرمروان نیست تعلق بیدل
خارپا مانع جولان نشود آتش را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
غزل شمارهٔ ۸۹

لب جوییکه از عکس توپردازیست آبش را

نفس در حیرت آیینه میبالد حبابش را
بهصحراییکهمن دریاد چشمت خانه بردوشم
به ابرو ناز شوخی میرسد موج سرابش را
همglaاغوش جنون رنگ غفلت دیدهای دارم
که برهم بستن مژگان چومخمل نیست خوابش را
زشبنم هم به باغ حسن چشم شوخ میخندد
عرقگر شرم دارد بهکه نفروشدگلابش را
نگاهم بیتو چون آیینه شد پامال حیرانی
براین سرچشمهرحمیکن کهموجی نیستآبشرا
ز هستی نبض دل چونموج رقص بسملی دارد
مباد آن جلوه در آیینهگیرد اضطرابش را
ندارد ناز لیلی شیوهٔ بیپرده گردیدن
مگرمجنون ز جیب خود درد طرفنقابش را
به هربزمیکه لعل نوخط او حیرت انگیزد
رگ یاقوت میگیرد عنان دودکبابش را
به تسلیم ازکمال نسخهٔ هستی مشو غافل
سر افتاده شاید نقطه باشد انتخابش را
بلندی آنقدر بالیده است از خیمهٔ لیلی
که نتواندکشیدن نالهٔ مجنون طنابش را
در آن وادیکه از خود رفتنم پر میزند بیدل
شرر عرض خرام سنگ میداند شتابش را
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,849 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,889 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
بانوی جنوب (۲۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۱۲ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۸-۰۴-۹۴, ۱۲:۵۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۵-۰۴-۹۷, ۱۲:۱۴ ق.ظ)، monir maniyan (۱۸-۰۴-۹۴, ۰۳:۳۳ ب.ظ)، d.ali (۳۱-۰۶-۹۶, ۰۸:۱۹ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان