امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| حامد ابراهیم پور
#1
فرصت قد کشیدنت را باز، روی قانون جنگ ها خوردند
ماده آهوی دیگری بودی، مادرت را پلنگ ها خوردند
جنگ از پایه های دینت بود ، جنگ داماد سرزمینت بود
جنگ هرشب به حجله ات می برد ، سینه ات را فشنگ ها خوردند
دوستان تو گرگ ها بودن، رنگ آدم بزرگ ها بودند
کودکی های مرده ات را باز، روی الّاکلنگ ها خوردند
زیر ِدست جهان نخوابیدی، با امیر ارسلان نخوابیدی
حق فرخ لقایی ات را باز، پشت شهرفرنگ ها خوردند
آرزو کردی و پسر نشدی، قصه ی ساده ات فرشته نداشت
به خودت هم دروغ می گفتی، پدرت را نهنگ ها خوردند
مرده بودی و فکر می کردی، خاک مانند مرگ یکرنگ است
کفنت پرچم سپیدی شد ، پرچم ات را سه رنگ ها خوردند
روی سرهایمان اذان گفتند ، شهر آنقدرها مناره نداشت
سجده کردیم و خانه هامان را ،باز تیمور لنگ ها خوردند
وای شاعر...دوباره پرت شدی ..پر سیمرغ روی قاف شکست
جگرت پاره بود ،خونت را...تک تک قلوه سنگ ها خوردند
توی زندان قصر، شاه شدی...توی زندان ولی هوا کم بود
آرزو داشتی نفس بکشی ، نفست را سرنگ ها خوردند...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
دعا کردیم و هرشب ترس هامان بیش تر می شد
دعا کردیم و گوش آسمان هربار کر می شد

من و تو در دهان زندگی ، پا بسته جا ماندیم
دعا خواندیم و هربار این جهنم داغ تر می شد

من و تو هرکجای این زمینِ بسته می رفتیم
گذشته باز مثل سایه با ما همسفر می شد

من و تو چون عروسک های خیس پنبه ای بودیم
که هرشب سقفمان از ترس آتش، شعله ور می شد

من و تو با دو قاشق چاله می کندیم در سلول
دو قاشق مانده تا پرواز، زندان بان خبر می شد

من و تو حاصل رگبارهایی مقطعی بودیم
دوام تشنگی در ریشه هامان مستمر می شد

همیشه بشکه ی باروتشان سوراخ بود، اما
همیشه بستهی کبریت هامان بی خطر می شد

همیشه ربط استدلال هامان با رفاقت ها
دلیل خنده چاقوی تیزی در کمر می شد

میان چشممان تنها دو فنجان آب باقی بود
که آن هم پشت سر، صرف وداعی مختصر می شد
¨
نصیب ما تمام زندگی از بودن مادر
صدای خندهی آرام گرگی پشت در می شد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
آن شب صدای گریه و فریاد می آمد
آن شب تو تنها مانده بودی، باد می آمد

آن شب صدایی شیشه ها را مضطرب می کرد
باران تندی در امیر آباد می آمد...

باران نه...از چشم زمین انگار سیلی که
با نعش مشتی ماهی آزاد می آمد

باران نه...اشک شادی اردی جهنم بود
وقتی برای زادن خرداد می آمد

دنیا شبیه کوسه ای مشتاق خون ات بود
در آب اگر یک قطره می افتاد،
می آمد...

ترسیده بودی،شعر می خواندی...زنی تنها
از فصل های سرد فرخزاد می آمد

جمعه تو را میزد ، صدای جیغ گنجشکی
از حوض بی نقاشی فرهاد می آمد

آن شب اتاقت سرخ شد، آن شب تو را بردند
آن شب تو تنها مانده بودی
باد...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
سپرده بود به آوارگی عنانش را
غریبه ای که نمیگفت داستانش را

کلافه بود، به سیـ ـگار آخرش پک زد
وبعد خم شد و پر کرد استکانش را

شراب کهنه ی جوشیده در رگش جوشید
و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

-زیاده می نخوری ! شهر پاسبان دارد
-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !

(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد
اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت
غریبه حال بدی داشت، شانه اش میسوخت

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند
که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت
***
به رود خشک، به سرو خمیده ای میماند
به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد
به گرگ بسته ی دندان کشیده ای می ماند
***
دوباره دستانش را دراز کرد، نشد
تمامی شب رازونیاز کرد، نشد

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست
گلایه کرد نشد، اعتراض کرد نشد!
***
غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت
میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد
تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت...
***
ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد
پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

-دوباره پرکن!
(میخانه چی نگاهش کرد)
ندید اما لبخند ناگهانش را

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت
و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را...
***
صدای راوی در پیچ داستان گم شد
کلافه تر شد ... گم کرد قهرمانش را

-دوباره پر کن !
نوشید...تا سحر نوشید
و نیمه کاره رها کرد داستانش را....
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
رستگاری در سه اپیزود

اپیزود اول:
به کفش پاشنه دار سپید گارسونش
به عطر قهوه همراه بوی ادکلنش

نگاه کرد به گوشه کنار کافه ی پیر
شیکاگوی دهه ی بیست بود و آل کاپونش

کلافه بود،به فنجان خالی اش زل زد
و بی علاقه چنگال زد به ژامبونش

چهار انبارش توی هارلم لو رفت
در اوکلوهاما توقیف شد دو کامیونش

تپانچه اش را برداشت ،کافه خلوت بود
صدا نبود به جز ناله ی گرامافونش

صدا نبود به جز خواندن زنی در باد
میان لهجه ی دیوانه ی آکاردِئونش

تپانچه را از روی شقیقه اش برداشت...
اپیزود دوم:
کتاب هایش را چید توی کارتنش
نگاه کرد به گوشه کنار پانسیونش

کسل کننده ترین روزِ احتمالی بود:
فرانسه ی دهه ی شصت، بندر تولونش

نگاه کرد در آیینه : صورتش شل بود
درست چون گره بی اصول پاپیونش

شمرد تک تک از دست داده هایش را
نگاه کرد به سرتاسر کلکسیونش

دو مشت قرص به گیلاس بُردو اش حل کرد...

قرار بود بنوشد که بی حواسش کرد
صدای پرضربان تلویزیونش: (1)

آپارتمان بود و میزبانی مک لین
کنار حسرت امیدوار جک لمونش

نگاه کرد... .و لیوان قرص را انداخت...
اپیزود سوم:
به میز و قوطی کنسرو نیمه سرد تُنش
به جشن مورچه ها روی نان تافتنش

به دفتر خفه ی بی مجوزش: زل زد
به شعر_ زندگیِ زندگی خراب کُنش_

کلافه بود، مسیر نماز را گم کرد:
شکست لَم َیلِد و نیمه ماند لَم یکُنش ...

هزار و سیصد و هفتاد و هشت، تهران بود...
دوباره سردش شد، فکر خودنویسش بود
نگاه کرد به جیب لباس گرم کنش
نوشت بر همه ی شیشه ها : خداحافظ
و بعد خم شد از نرده های بالکونش
بدون توضیح از چشم آسمان افتاد...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
بدون در زدن می آید

امشب به هزار فوت و فن می آید
دارد به اتاق خواب من می آید
هر ثانیه احتمال دیدارش هست
مرگ است و بدون در زدن می آید...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
با این غزل که اسم ندارد چه می کنی ؟!
از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی
بوی تو را گرفته سکون بدن ، ولی

نفرت از این دو حرف مرا داغ می کند:
این عنکبوت ماده با نام زن ، ولی

آسوده باش ! نفرت شاعر شکستنی ست
مثل غرور ، مثل دل گیج من ، ولی

باور نکردنی ست ، مرا دفن می کنی
باور نکردنی ست بدون کفن ، ولی

شاعر ـ که مُرده است ـ فقط شعر می شود
از آن دو تا پرنده ی در پیرهن ، ولی

دیوانه شو ! کتاب مرا پاره پاره کن
روی کتاب اسم مرا خط بزن ، ولی
با این غزل که اسم ندارد چه می کنی ؟ !

نقاش من ! برای نشستن زمین بده
مار از خودم ، تو با قلمو آستین بده

رنگ سیاه روی سر و صورتم بریز
خطّی بکش ، میان دو ابروم چین بده

یک خانه »ـ انتظار بزرگیست « پس فقط
یک مشت خاک در عوض سرزمین بده

حالا دو بال ـ اگر چه کمی سخت می شود ـ
یا نه ! فقط برای پریدن یقین بده !

از روی چشم های شما پرت می شوم
با رنگ سرخ بر ورقه نقطه چین بده...

مردم صدای جیغ تو را هیس، هیس، هیس !
ـ باشد ادامه می دهم ، این بار سین بده :

ـ سرما کشنده است ، مرا خاک کن ، برو
از روی بوم نعش مرا پاک کن ، برو !

در خوابهای شاعر این داستان برقص
با ضرب خنده های خودت تن تتن ، ولی

رؤیای نیمه کاره ! تو شیرین نمی شوی
من هم برای تو نشدم کوه کن ، ولی

آهو نه ! هی شبیه خودت عنکبوت شو !
هی تار . . . تار . . . تار به دورم بتن ، ولی
من هیچ وقت طعمه خوبی نمی شوم !

باور نکردنیست ! مرا دفن کرده ای
بوی تو را گرفته تمام کفن ولی . . .
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
آهنگ آخر

به رقص آمد سر پنجه های رنجورش
به شادمانی عادت نداشت تنبورش

به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقص ید
خبر رسید به عشّاق جورواجورش

یکی به آب زد و زیر موج ها گم شد
یکی دوید پیِ بستهی سیانورش!

یکی سیاه شد و مثل مرده ها یخ زد
و آسمان را پر کرد بوی کافورش

شلال گیسوی زن مثل تاک می رقص ید
و زیر پیرهنش خوشه های انگورش ـ

که سفت می شد و در انتظار چیدن بود
نصیب مرد شد و دست های مغرورش

خلاصه مرد خودش را در آسمان می دید ...
خیال کرد زمین شهر واحدی شده است
خیال کرد خودش هست امپراطورش

خیال کرد خدای است و جنس دنیاها
به شش دقیقه عوض می شود به دستورش

کسی کنار هم آورد این دو را و کشید
میان تابلوی گرد مینیاتورش

کسی بزرگ که انگار قصد شوخی داشت ...
و بعد راوی چایی نبات را هم زد
دوباره یک پک جاندار زد به وافورش:

زمان گذشت و زن رغبتی نداشت به این
نهنگ پیر که افتاده بود در تورش

زمان گذشت و زن خواست تا خودش باشد
و رفت در پی رفتارهای پر شورش

سراغ خاطره های بدون تعریفش
به سوی خواسته های بدون منظورش

هزار شاعر خود را هزار جا کشتند
برای دیدن لبخندهای مشهورش

انارِ دان شده در ظرف شور لبهایش
بهشت گم شده زیر لباس گیپورش

خبر رسید که باز عاشق کسی شده است...

حیات مرد دگر رغبتی به نظم نداشت
گواه مصرع ما شعر های منثورش

دوباره زخمهی ساز و لهیب آوازش
مقام دشتستان در حصار ماهورش

بهای این عسل نیم خورده زهرش بود
بهای این کندو نیش های زنبورش

برای مردن زیباترین زمان شب بود
نهنگ زادهی شبهای ماه عقرب بود ....

خیال کرد که آقای آسمان این بار
برای خواسته ای کرده است مأمورش

سیاه و سرخ شد و مثل ابرها غرید
به روی دیوار افتاد برق ساطورش

و زن که صورتش از ترس مثل کاغذ بود
که قطره قطرهی خون می زدند هاشورش

دوباره سمفونی مردگان به راه افتاد
به تک نوازی مرگ و صدای شیپورش ....
¨
نشست پیش زن ، آهنگ آخرش را ساخت
و بعد خونش پاشید روی تنبورش !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,666 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,208 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,734 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان