امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| حسن حسینی
#1
زندگینامه:
دكتر سيد حسن حسيني، در اول فروردين ماه 1335 در تهران متولد شد. پس از پايان تحصيلات متوسطه به دانشگاه مشهد رفت و در رشته كارشناسي تغذيه در سال 1358 فارغالتحصيل شد.
وي در سال 1359، به خدمت سربازي رفت و در طي اين دوران، كار نويسندگي برنامههاي راديويي ارتش را بر عهده گرفت. دكتر حسيني، يك سال پيش از اين، به همراه تعدادي از شاعران و هنرمندان، جلسههاي نقد و بررسي شعر را در حوزه هنري آغاز كرده بود كه اين فعاليتها تا سال 66 ادامه داشت.
سال 1369 سالي بود كه زندهياد حسن حسيني براي ادامه تحصيل به دانشگاه رفت و رشته زبان و ادبيات فارسي را تا مقطع دكترا گذراند. وي دو سال پيش از اين، تدريس در دانشگاههاي الزهرا و آزاد را آغاز كرده بود.
حوزه فعاليتهاي دكتر حسيني شامل شعر، تحقيق، ترجمه و تأليف ميباشد و از وي، در اين زمينهها، آثاري منتشر شده است كه از آن جملهاند.
مجموعه شعر همصدا با حلق اسماعيل (1363)، مجموعه اشعار عاشورايي گنجشك و جبرئيل (1370)، ترجمه گزيدهاي از آثار جبران خليل جبران با نام حمام روح (1364)، ترجمه كتاب نگاهي به خويش كه بهطور مشترك با آقاي موسي بيدج انجام گرفته و در آن، مجموعهاي از مصاحبههاي اديبان معاصر عرب، به فارسي برگردانده شده است، بيدل، سپهري و سبك هندي (1367)، مشت در نماي درشت (معاني بيان در ادبيات و سينما) (1371) و كتاب برادهها (1365).
دكتر سيدحسن حسيني در نهم فروردين ماه 1383، بر اثر سكته قلبي، روي در نقاب خاك كشيد.
گفتني است در چهارمين همايش چهرههاي ماندگار در سال 1383، از دكتر حسيني تقدير شد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
به نام حق
شعری از شاعر انقلاب
منظومه ی مرداب ها و آب ها

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزش های مارا عرضه ی کالا گرفت
احترام یا علی در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر باران های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سِحر از دل ها محبت غیب شد
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد
خانه ی دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینه ها رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغ های سینه ها از سرو ها خالی شدند
عشق ها خدمتگذار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کله ی احساس های ماورایی پوک شد
آتشی بی رنگ در دیوان و دفتر ها زدند
مهر باطل شد به روی بال کفتر ها زدند
اندک اندک قلب ها با زر پرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمره ی بی چارگان را سرپرستی می کنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است
از همان دست نخستین کجروی ها پا گرفت
روح تاجر پیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد
روزگار کینه پرور عشق را از یاد برد
باز چون سابق کلاه عاشقان را باد برد
سالکان را پای پر تاول ز رفتن خسته شد
دست پر اعجاز مردان طریقت بسته شد
ادامه دارد....
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
سازهای دلتنگی آهنگ دلسردی زدند
ناکسان بر طبل های ناجوان مردی زدند
تا هوای صاف را بال و پر کرکس گرفت
آسمان از سینه ها خورشید خود را پس گرفت
رنگ و لگرد های سیاهی به جان ها خیمه زد
روح شب در جای جای آسمان ها خیمه زد
صبح را لاجرعه کابوس سیاهی سر کشید
شد سیه مست و برای آسمان خنجر کشید
این زمان شلاق بر باور حکومت می کند
در بلاد شعله، خاکستر حکومت می کند
تیغ آتش را دگر آن وحدت و موعود نیست
در بساط شعله ها آهی به غیر از دود نیست
دود در دود و سیاهی در سیاهی حلقه زن
گرد دل ها هاله هایی از تباهی حلقه زن
اعتبار دست ها و پینه ها در مرخصی
چهره ها لوح ریا، آیینه ها در مرخصی
از زمین خنده خار اخم بیرون می زند
خنده انگار از شکاف زخم بیرون می زند
طعم تلخی دایر است و قندها تعطیل محض
جز به ندرت، دفتر لبخند ها تعطیل محض
خنده های گاه گاه انگار ره گم کرده اند
یا که هق هق ها تقیه در تبسم کرده اند
آنچه این نسل مصیبت دیده را ارزانی است
پوزخند آشکار و گریه ی پنهانی است
مثل یک بیماری مرموز در باغ و چمن
خنده های از ته دل ریشه کن شد، ریشه کن
الغرض با ماله ی غم دست بنایی شگفت
ماهرانه حفره ی لبخندها را گل گرفت
اشک های نسل ما اما حقیقی می چکند
از نگین چشم های خون، عقیقی می چکند
آفتابی نا مبارک نفس هارا زنده کرد
بار دیگر اژدهای خشک را جنبنده کرد
قبطیان فتنه گر جا در بلندی کرده اند
ساحران با سامری ها گاو بندی کرده اند
من ز پا افتادن گلخانه ها را دیده ام
بال ترکش خورده ی پروانه ها را دیده ام
انفجار لحظه ها، افتادن آوا، زاوج
بر عصب های رها پیچیدن شلاق موج
دیده ام بسیار مرگ غنچه های گیج را
از کمر افتادن آلاله ی افلیج را


ادامه دارد...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوت ها را در خیابان دیده ام
گردش تابوت ها ی بی شکوه آهنین
پر ز تحقیر و تنفر، خالی از هر سرنشین
در خیابان جنون، در کوچه ی دلواپسی
کرده ام دیدار با کانون گرم بی کسی
دیده ام در فصل نفرت در بهار برگ ریز
کوچ تدریجی دل ها را به حال سینه خیز
سرو ها را دیده ام در فصل های مبتذل
خسته و سر در گریبان با عصا زیر بغل
تن به مرداب مهیب خستگی ها داده اند
تکیه بر دیوار از دلبستگی ها داده اند
پیش چنگیز چپاول پشت را خم کرده اند
گوشه ای از خوان یغما را فراهم کرده اند
ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما بی نهایت کاری است
از شما می پرسم آن شور اهورایی چه شد؟
بال معراج و خیال عرش پیمایی چه شد؟
پشت این ویرانه های ذهن، شهری هست نیست؟
زهر این دلمردگی را پادزهری هست نیست؟
ساقه ی امید ها را داس نومیدی چه کرد؟
با دل پر آرزو احساس نومیدی چه کرد؟
هان کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را تخته کرد؟
هان چه آمد بر سر شفافی آیینه ها
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها
شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان رستخیز ناگهان ما چه شد؟
دشت دل هامان چرا از شور یامولا فتاد
از چه تشت انتشار ما از آن بالا فتاد
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبحگون از تابش خورشید مولا روشن است
طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل می زند
بین دریا و دلم از روشنی پل می زند
طرفه خورشیدی که غرق شورو نورم می کند
زیر نور ارغوانی ها مرورم می کند
اندک اندک تا تپیدن های گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد
قطره ی سرگشته ی عاشق خطابم می کند
با خطابش همجوار روح آبم می کند


ادامه دارد...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را می زند
آفتاب هستی اش چشم عدم را می زند
اینک از اعجاز او آیینه ی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب یا علی است
یا علی می تابد و عالم منور می شود
باغ دریا غرق گل های معطر می شود
چشم هستی آب ها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید
موج نام نامی اش پهلو به مطلق می زند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق می زند
قلب من با قلب دریا همسرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند
اینک این قلب منو ذکر رسای یا علی
غرش بی وقفه ی امواج، در دریا علی
موج ها را ذکر حق این سو و آن سو می کشد
پیر دریا کف به لب آورده، یاهو می کشد
مثل مرغان رها در اوج می چرخد دلم
شادمان در خانقاه موج می چرخد دلم
موج چون درویش از خود رفته ای کف می زند
صوفی گرداب ها می چرخد و دف می زند
ناگهان شولای روحم ارغوانی می شود
جنگل انبوه دریاها خزانی می شود
کلبه ی شاد دلم ناگاه می گردد خراب
باز ضربت می خورد مولای دریا از سراب
پیش چشمم باغ های تشنه را سر می برند
شاخه هایی سرخ از نخلی تناور می برند
خارهای کینه قصد نوبهاران می کنند
روی پل تابوت ها را تیر باران می کنند
در مشام خاطرم عطر جنون می آورند
بادهای باستانی بوی خون می آورند
صورت اندیشه ام سیلی ز دریا می خورد
آخرین برگ از کتاب آب ها، تا می خورد


فصلی از منظومه ی مرداب ها و آب ها!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
مثنوي عاشقان


بيا عاشقي را رعايت كنيم
ز ياران عاشق حكايت كنيم
از آن ها كه خونين سفر كرده اند
سفر بر مدار خطر كرده اند
از آن ها كه خورشيد فريادشان
دميد از گلوي سحر زادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشيواري عشقبازان فزود
عزاي كهنسال را عيد كرد
شب تيره را غرق خورشيد كرد
حكايت كنيم از تباري شگفت
كه كوبيد درهم، حصاري شگفت
از آن ها كه پيمانه «لا» زدند
دل عاشقي را به دريا زدند
ببين خانقاه شهيدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون مي زنند
دف عشق با دست خون مي زنند
سر عارفان سرفشان ديدشان
كه از خون دل خرقه بخشيدشان
به رقص ي كه بي پا و سر مي كنند
چنين نغمه عشق سر مي كنند:
«هلا منكر جان و جانان ما
بزن زخم انكار بر جان ما
اگر دشنه آذين كني گرده مان
نبيني تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، اين مرهم عاشق است
كه بي زخم مردن غم عاشق است
بيار آتش كينه نمرود وار
خليليم! ما را به آتش سپار
كه پروانه برد با دو بال حريق»
در اين عرصه با يار بودن خوش است
به رسم شهيدان سرودن خوش است
بيا در خدا خويش را گم كنيم
به رسم شهيدان تكلم كنيم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشي است هان! اولين شرط عشق
بيا اولين شرط را تن دهيم
بيا تن به از خود گذشتن دهيم
ببين لاله هايي كه در باغ ماست
خموشند و فريادشان تا خداست
چو فرياد با حلق جان مي كشند
تن از خاك تا لامكان مي كشند
سزد عاشقان را در اين روزگار
سكوتي از اين گونه فريادوار
بيا با گل لاله بيعت كنيم
كه آلاله ها را حمايت كنيم
حمايت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
كرامات نوراني


هلا ، روز و شب فاني چشم تو
دلم شد چراغاني چشم تو
به مهمان شراب عطش مي دهد
شگفت است مهماني چشم تو
بنا را بر اصل خماري نهاد
ز روز ازل باني چشم تو
پر از مثنوي هاي رندانه است
شب شعر عرفاني چشم تو
تويي قطب روحاني جان من
منم سالك فاني چشم تو
دلم نيمه شب ها قدم مي زند
در آفاق باراني چشم تو
شفا مي دهد آشكارا به دل
اشارت پنهاني چشم تو
هلا توشه راه دريا دلان
مفاهيم طوفاني چشم تو
مرا جذب آيين آيينه كرد
كرامات نوراني چشم تو
از اين پس مريد نگاه توام
به آيات قرآني چشم تو
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد

آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسيد
از گناه اولين بر حضرت آدم رسيد
گوشهگيري كردم از آوازهاي رنگرنگ
زخمهها بر ساز دل از دست بيدادم رسيد
قصه شيرين عشقم رفت از خاطر ولي
كوهي از اندوه و ناكامي به فرهادم رسيد
مثل شمعي محتضر آماج تاريكي شدم
تير آخر بر جگر از چلة بادم رسيد
شب خرابم كرد اما چشمهاي روشنت
بارديگر هم به داد ظلمتآبادم رسيد
سرخوشم با اين همه زيرا كه ميراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسيدم
هيچ كس داد من از فرياد جانفرسا نداد
عاقبت خاموشي مطلق به فريادم رسيد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
بيمارستان

بدون اطلاع قبلي
دم در بيمارستان شهيد ميشوم
نگهباني دست مرا ميگيرد
و به سمت بهشت ميبرد
به غرفههاي ستاره و گل
قدم مينهم
جامهاي بهشتي
يکبارمصرف است
سيـ ـگاري روشن ميکنم
و خاکسترش را در ملکوت ميتکانم
سکوت ميشکند
مومنان از زيارت هم جا ميخورند
جام پنجرهها
لبريز از سوال
روي دست کنجکاويها چرکين ميشود
فرشته من ساعت ميزند
و نگهبان بدون اطلاع قبلي
از پيروزي شيعيان جنوب لبنان
حراست ميکند
ايندرال، آدرنالين، منشاوي، آرنولد...
خستهام از بازيگوشي
ميان خيابان
و عبور از خطکشيهاي منطقهدار
هستي
حس ميکنم حوصلهي مرا ندارد
در کنار ستاره و گل
سرم به چارچوبهاي خيالي ميخورد
بدون اطلاع قبلي
دم در بيمارستان شهيد ميشوم
و در حاشيه ميدان شهدا
فرشتهي جواني در دل آه ميکشد
و آرزوهاي گرسنه مرا بدرقه ميکند...
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
شمشير باستاني

در جايگاه تنگ فراموشي
در خواب سرد زنگ
فرو بودم
دستي مرا کشيد
با خون خصم
دستي مرا جلا داد
من
شمشير باستاني شرقم
اصحاب آفتاب بر قبضهي قديمي من کندند:
«ياران مصطفي
شمشير زرنگار
حمايل نميکنند...»
من
شمشير باستاني شرقم:
پروردهي مصاف
بيزار از غلاف!
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,671 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,747 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
خانوم معلم (۱۶-۰۴-۹۴, ۰۸:۴۸ ق.ظ)، Ar.chly (۱۷-۰۴-۹۴, ۰۳:۲۷ ب.ظ)، نیاز (۰۹-۰۴-۹۴, ۰۵:۴۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان