امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| حسین سپهری
#1
حسین سپهری در تیر ماه
سال ۱۳۵۲
شمسی در خانواده ای از قشر مستضعف اما مقید به اصول و عقاید انسانی در
بیمارستان ۲۵ شهریور شهرستان آبادان
از شهرهای استان جنگ دیده و مظلوم خوزستان متولد شد . پدرش کارگر و با در آمدی نه چندان مناسب در شرکت ایران زاپن مشغول بود . داستان زندگی او مانند بسیاری از هموطنان همراه با زجر فراوان بوده است . از
سال ۱۳۷۲
اقدام به سرودن شعر نموده است که متاسفانه به علت نداشتن آشنا و استطاعت مالی نتوانسته است اشعارش را به چاپ برساند . سری اول اشعارش
۸۶ قطعه
ودر
۱۸۶ صفحه
آرمیده اند . البته جای نگرانی نیست چرا که ما بعد از مرگ یاد شاعران ونویسندگان و دانشمندان بی آشنا خواهیم افتاد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
عمریست چنین به خود مینالم
بشکست سبوی عمر رفت امالم
ای دوست بیا و بنگر این وقت
از هجر تو بی حال بگشته حالم
همه گان چشم بغرند به من
گوئیا کفر نموده حالم
آنکه بر من یار بود و همدمی
تیر زه را بزدی بر حالم
بال بشکست و شدم ذله و خوار
کافران گریه کنند بر حالم
ساقیا:خوار بگشتن تا کی
دیگران می بخورند من برود احوالم
مگر این عمر چه ها میسازد؟
که من از ظلم کسان مینالم.
که من از ظلم کسان مینالم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
روزها بگذشت و یک روزدگر امد پـدیـــد

چشم ما جز رنج و آه غم بدیدارش ندید

این چه دور انیست دوران جــــدیــد

قلبها از سنگ شد گــاه از حــــدیــد

دوستان یـکدفــعــه گــردنــد نـا پـــدیـــد

وقـــت سخــتــیـها و در وقــت و عــیـــد

هیچ نتوانی بیابی ای رفیق

چه عزا باشد چه در هنگام عید

کودکان با مهر مادر زیستند

وای بر آنکس که مادر را ندید

روزگار ما چونان روز و شبی

گربیاید از جهان باید برید

دوستان:این عمر ازمایش است

واسه رفتن بیاوردش پدید

توشه گر بردی سلامت میروی

ورنبردی اتشی اید پدید

روز رستاخیز می اید به زود

بایدی ببرید از سنگ و حدید

جمله این منزل رها باید نمود

خانه کردار می باید خرید

خانه کردار نی با پول و زر

بلکه بااخلاق می اید پدید

انکه کردارش نکو نیکو خرید

و انکه بدها کرد دوزخ را بدید

اهل منزل در جهان کمیابند

وای بر انکس که دنیا را خرید

این جهان بازیچه است و جای لهو

هر که از لهوش برد جنت بدید

اهل جنت اهل ایمانند و بس

نی دغل بازان دل سنگ و حدید

آنکه اخری را به این دنیا فروخت

حتم داند آخرت اتش بدید
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
گلی در باغ خود دیدم صباحی
که از بوی خودش سر مست بوده
به اطرافش نگاهی گرم کردم
که عقل هرچه بلبل را ربوده
همه اطراف خود حیران گشته
که کس از انهمه در خود نبوده
سوال از هرکه میکردم جوابی
ندیدم چون همه مدهوش بوده
نظر بر ساق و برگش کردم ای دوست
که این گل بوده یا عود کبوده
بدان این بوی از ان گل نبوده
که بوی از باغ گلهایم ربوده
گل خرزهله که بویی ندارد
اگر دارد ز گلزارم ربوده
اگر بوی گلستانم نـــبــــودی
بوی خرزهله که بویی نبوده
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
گویند هستی چه در خواب چه در مستی
همه عالم چه غیب و چه هستی
همه عقاید را چه عدالت چه بت پرستی
چه عشق چه نفاق چه پستی
همه وهمه را نظارهگر هستی
تو می ایی از همه جا هرجا که هستی
خونها جاری میشود از هر گنه پرست پستی
همه وهمه را تو موا هستی
تو موعودی تو امامی تو همه عالم و هستی
تو که نوری تو جمالی تو همه عالم هستی
تو امید هر سیه روز تو عصای همه هستی
تو پیام اور حقی تو تضاد رشوه هستی
وقتی ایی همه جا گل همه جا شادی و مستی
همه اشک شوق ریزند مهدیا چون که تو هستی
پرده سیاه ظلمت تیغ تو برد به نستی
مهدیا عشق خدایی
همه عالمم تو هستی
رنگ درهم و پشیزی همه را برد به مستی
مهدیا روز عذا نیست روزی که در ان تو هستی
آی ای مهدی موعود بزدا تو بت پرستی
همه سجاده بدوشند لیک در عالم مستی
اهل سجاده بیایند ان زمانی که تو هستی
آی ای منجی بر حق بی تو عالم رو به پستی
به امید مقدم تو من کنم خدا پرستی
تو نباشی همه عالم رو برد به بت پرستی
آی ای ابن پیمبر ای تو جان بخش به هستی
صلوات هر دو عالم بر تو ای جمال هستی
همه ملک فدایت از ملائک تا به هستی
تو بیا و با خودت آر
جبه نجات هستی
کاش این لحظه بیایی تا رود خفت و پستی
مهدیا جان به فدایت
هر کجا نشسته هستی.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
حاصل عمر تبه شد به یقین عاقبت کار مرا
توشه عمر تهی گشت و حرامی بسیار
اخرت امد و حال من بی دین ببین
دینداران نه همان اهل نمازند فقط
عمل صالح انان تو ببین
من نخواندم نمتزی و نرفتم به صراط
قبله را دیدم و رفتم سود الات زمین
دائم اخمر و گنه کار منم
هیچ نیکی ننمودم به زمین
هیچ کاری نکردم هرگز
که کنند اهل نماز ودیندار
عاقبت حال من و سیره انان تو ببین
اهل محراب چه ها کردند و چه
قصر فرعون بسازند و سرا
مال ایتام بخوردند چو چرا
هر دو دست و کمی از ژا بنهند در اغل
بدهند مال یتیمان به ربا
سرخی شمس برغتند محراب
که خدا یا تو ببخش و تو ببین
انکه میسازد سرایی به حلال
همه گویند به دزدی نه جبین
لکن ان قصر نشین ان فرعون
شود اهل کرم و یاور و عون
حال ای اهل خرد ای دانا
عمل ما و ربا خواری فرعون ببین
همه در رخت ملائک زنده
لیک در دامن حق کفر ثناگو بکنند.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
گلی در دامن هستی چو خاشاک

عمر خود را به تباهی سرکرد

لحظه لحظه بگذشت از عمرش

چو خزان رفت و عذاب از بر کرد

هرگلی عطر و نمایی دارد

وای بر من که زمان خوارم کرد

هر وطن تهفه خود را دارد

بخت من تهفه غم را عقد کرد

در جهان من و تو.ای مهربان

تو سواری و مرا مرکب کرد

در جهان هیچ گلی رخشان نیست

چون بشر آیینه را خلقت کرد

گر تو گل باشی من شمع وجود

غم پروانه چه کس باور کرد

غم پروانه چه آسان باشد......

سارو بلبل جمله برروی درختان شادند

بشر اهل طمع بین همه را در بند کرد

در فرا پرده اسرار نماند ماهی

بین خداراکه یوسف زچهش بیرون کرد

عمر من رفت و خزان حاصل شد

این خزان است که دلم ویران کرد.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
چهره ام را چون اناری خونین
با تلنگرهای غم با صدایی نرمین
سرخ کردم.
چشم هایم آنهمه اشکم را
با غمی از یاران به گریبان بردم
خیس شد رفت و بشست
آنچه در دل جاریست
و طلوعی دیگر در میان ابری
همه گان را مبهوت.
باز هم چهره ام راچون اناری خونین
به امید روزی که تو باشی بامن.
با تمنای وجود باعذابی بس سخت
بازهم ســــــــــــرخ كــــــــــــــــردم
خنده ها گر جاريست سد اشكم باشد
اشك گر جاري شدناگهان سيلي شد
هيچ سدي نتوانسد اشكم باشد
خنده ام گـــــــــــر جـــــاريست
گــــــــريه را خواهم كشت
و تو را خواهم ديد
وبگويم رازش
كه چگونه با چه
چــهــره چرده خويش چون اناري
خونين با چه ســـر خش كردم.
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
ربنا
غمکده دل مرا سوی تو آورد امــــشب
روز اندر گنه و سوی تو آید امـــشب
هرزبان توی جهان ذکر تو داردامـــشب
هرگلی غنچه خود با تو شکافد امشب
هر دری سوی رخت باز بگردد امـــشب
غم و اندوه کنار و همه شادند امـــشب
آمده سوی تو مهتر به کسانت امــشب
مطربان ره تو هلهله دادند امــشب
جمله عالم همه در حال نمازند امــشب
همه افلاک و ملک سجده کناند امــشب
آخر امشب سوی معراج محمد امــشب
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
درغروبی بی نفس
در میان یک قــــفس
با دلی دور از هوس
لحظه بـــی داد رس
من تو را خواهم دید
در شبی تاریک و تار
در هیا هوی ســـکوت
در سحر با بایک اذان
با نوایـــی پر ز شـــــور
من تورا خواهم خواند
ای تو معنای وجــــود
بی تو من بی تارو پود
ای تو هر هست نبود
ای تـــو اسماء کـــبود
ای تو آن یــار ودود
من تو را مـیخواهم
گاه آبـــــم گه سراب
وقت بیداری و خواب
ای تو لعل هر شراب
اندر آن دریــــــــای دل
دل پر دردم بیاب
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,553 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,149 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,634 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۵-۰۴-۹۴, ۱۱:۳۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان