امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| خاقانی


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۳۹ - در ستایش خراسان و آرزوی وصول به آن مدح صدر جهان محیی الدین

رهروم مقصد امکان به خراسان یابم
تشنهام مشرب احسان به خراسان یابم
گرچه رهرو نکند وقفه، کنم وقفه از آنک
کشش همت اخوان به خراسان یابم
دل کنم مجمر سوزان و جگر عود سیاه
دم آن، مجمر سوزان به خراسان یابم
برکنم شمع و وفا را به خراسان طلبم
کاین کلید در رضوان به خراسان یابم
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کن براق از در میدان به خراسان یابم
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم
لوح چل صبح که سیسال ز بر کردم رفت
بهر چل صبح دبستان به خراسان یابم
در جهان بوی وفا نیست و گر هست آنجاست
کاین گل از خار مغیلان به خراسان یابم
هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا
کهفشان خانهٔ احزان به خراسان یابم
سالکان را که چو دریا همه سرمستانند
چون صدف عرفهٔ عطشان به خراسان یابم
از سر زانو کشتی و ز دامان لنگر
بادبانشان ز گریبان به خراسان یابم
بیسران را که چو گویند کمر کش همه را
طوق سر چون سر چوگان به خراسان یابم
ز آتش سینه ٔ مردان که ز دل آب خورند
جگر آتش بریان به خراسان یابم
همه دل گوهر و رخ کرده حلیدار چو تیغ
تن خشن پوش چو سوهان به خراسان یابم
آهشان فندق سربسته و چون پسته همه
ز استخوان ساخته خفتان به خراسان یابم
دل مرغان خراسان را من دانه دهم
که ز مرغان دل الحان به خراسان یابم
مرغ دل را که در این بیضهٔ خاکی قفسی است
دانه و آب فراوان به خراسان یابم
بس که پیران شبیخون به خراسان بینم
بس که میران شبستان به خراسان یابم
ملک کیخسرو روز است خراسان چه عجب
که شبیخونگه پیران به خراسان یابم
من مرید دم پیران خراسانم از آنک
شهسواران را جولان به خراسان یابم
آسمان نیز مرید است چو من ز آن گه صبح
چاک این ازرق خلقان به خراسان یابم
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم
حجرهٔ دل را کز کعبهٔ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم
بختیان نفس من که جرسدار شوند
از دهان جرس افغان به خراسان یابم
نزد من کعبهٔ کعبه است خراسان که ز شوق
کعبه را مجمره گردان به خراسان یابم
به ردای طلب احرام همی گیرم از آنک
عرفات کرم آسان به خراسان یابم
گرچه احرامگه جان ز عراق است مرا
لیک میقاتگه جان به خراسان یابم
بهر قربان چنین کعبه عجب نیست که من
عید را صورت قربان به خراسان یابم
بامدادان کنم از دیده گلاب افشانی
کاتشین آینه عریان به خراسان یابم
آسمان شیشهٔ نارنج نماید ز گلاب
کز دمش بوی گلستان به خراسان یابم
چون دم اهل جنان کان به جنان شاید یافت
لذت اهل خراسان به خراسان یابم
آنچه گوئی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کان به خراسان یابم
صبح خیزان به یمن کز پی من خوان فکنند
شمهٔ لذت آن خوان به خراسان یابم
از خراسان مدد خون به یمن بینم لیک
از یمن تحفهٔ ایمان به خراسان یابم
غم ترکان عجم کان همه ترک ختناند
نخورم چون دل شادان به به خراسان یابم
عشق خشکان عرب کان خنکان یمنند
نو کنم چون دم ایشان به خراسان یابم
گر خراسان پسر عالم سام است، منم
که ز عالم سر و سامان به خراسان یابم
گاو عنبر فکن از طوس به دست آرم لیک
بحر اخضر نه به عمان به خراسان یابم
به خراسان شوم انصاف ستانم ز فلک
کان ستم پیشه پشیمان به خراسان یابم
بر سر خوان جهان خرمگسانند طفیل
پر طاووس مگس ران به خراسان یابم
بازئی میکند این زال که طفلان نکنند
زال را توبه ز دستان به خراسان یابم
شکل در شکل نماید به من اوراق فلک
شکلها را همه برهان به خراسان یابم
دل چو سیپاره پریشان شد از این هفت ورق
جمع اجزای پریشان به خراسان یابم
اختران بینم زنبور صفت کافر سرخ
شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم
در بیابان سماوات همه غولانند
دفع غولان بیابان به خراسان یابم
این سویدای دل من که حمیرا صفت است
صافی از تهمت صفوان به خراسان یابم
گر ز شروان بدر انداخت مرا دست و بال
خیروان بلکه شرف وان به خراسان یابم
ترک اوطان ز پی قصد خراسان گفتم
عوض سلوت اوطان به خراسان یابم
منم آن، موم که دل سوختم از فرقت شهد
وصلت مهر سلیمان به خراسان یابم
گم شد آن گنج جوانی که بسی کم کم داشت
از پی گم شده تاوان به خراسان یابم
گر بهین عمر من آمیزش شروان گم کرد
عمر گم بودهٔ شروان به خراسان یابم
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندش نیشان به خراسان یابم
درد دل دارم از ایام و بتر آنکه مرا
نگذارند که درمان به خراسان یابم
هست پستان کرم خشک و من از انجم دل
فتح باب از پی پستان به خراسان یابم
مصحف عهد سراپای همه البقره است
حرف والناس ز پایان به خراسان یابم
آه صبح است مگر نحل که بر شه ره غار
عورش افکنده و عریان به خراسان یابم
مادر نحل که افکانه کند هر سحرش
چون شفق خون شده زهدان به خراسان یابم
رخت عزلت به خراسان برم انشاء الله
که خلاص از پی دوران به خراسان یابم
از ره ری به خراسان نکنم رای دگر
که ره از ساحل خزران به خراسان یابم
به پر پشه اگر بر لب دریا گذرم
میل آن پشهٔ پران به خراسان یابم
سوی دریا روم و بر طبرستان گذرم
کافخار طبرستان به خراسان یابم
چو ز آمل رخ آمال به گرگان آرم
یوسف دل نه به گرگان به خراسان یابم
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم
گر جهان در فزع سال قران بینم من
نشرهٔ امن ز قرآن به خراسان یابم
تا کی از خادمی و خازنی احکام خطا
کان خطا را خط بطلان به خراسان یابم
چند گوئی که دو سال دگر است آیت خسف
دفع را رافت رحمان به خراسان یابم
جنس این علم ز دیباچهٔ ادیان بدر است
من طراز همه ادیان به خراسان یابم
این سخن خال سپید تن خذلان دانم
من خط امن ز خذلان به خراسان یابم
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزند
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم
ای فتی فتوی دین نیست در فتنه زدن
نتوان گفت که فتان به خراسان یابم
نکنم باور کاحکام خراسان این است
گرچه صد هرمس و لقمان به خراسان یابم
حکم بومشعر مصروع نگیرم گرچه
نامش ادریس رصد دان به خراسان یابم
مصطفی ساکن خاک و من و تو در غم خسف
این چه نقل است کز اعیان به خراسان یابم
کان یاقوت و پس آنگاه و با ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم
انت فیهم ز نبی خوانده و ما کان الله
کی عذاب از پی ماکان به خراسان یابم
گیر خسف است بر غم همه در روم و خزر
نه امان همه پیران به خراسان یابم
گر ز باد است و گر از آب دو طوفان به مثل
هر دو نوح از پی طوفان به خراسان یابم
هفت رخشان مه آبان بهم آیند چه باک
که سعود از مه آبان به خراسان یابم
بیست و یک نوع قران است به میزان همه را
من همه لهو ز میزان به خراسان یابم
زانیاتند که در دار قمامه جمعند
من از آن جمع چه نقصان به خراسان یابم
هر امان کان هرمان یافت به صد قرن کنون
زین قران حاصل اقران به خراسان یابم
بر سر خاک محمد پسر یحیی پاک
روم و رتبت حسان به خراسان یابم
از سر روضهٔ فاروق فرق صدر شهید
بوی جان داروی فرقان به خراسان یابم
چون به تازی و دری یاد افاضل گذرد
نام خویش افسر دیوان به خراسان یابم
من که خاقانیم ار آب نشابور چشم
بنگرم صورت سحبان به خراسان یابم
ور مرا آینه در شانهٔ دست آید من
نفس عنقای سخنران به خراسان یابم
چون ز من اهل خراسان همه عنقا بینند
من سلیمان جهانبان به خراسان یابم
محیی الدین که سلیمان صفت است و خدمش
دیو و انس و ملک و جان به خراسان یابم
شافعی بینم در دست و هر انگشت از او
مالک و احمد و نعمان به خراسان یابم
هادی امت و مهدی زمان کز قلمش
قمع دجال صفاهان به خراسان یابم
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان به خراسان یابم
سخن و لهجت یحیی و محمد نگرم
عیسی و ابنة عمران به خراسان یابم
دل او ثانی خورشید فلک دانم و باز
خلق او ثالث سعدان به خراسان یابم
اتصالات فلک دانم و دل را به قیاس
خالیالسیر ز شیطان به خراسان یابم
خضر موسی کف و نیل از سر ثعبانش روان
نیل نزد من و ثعبان به خراسان یابم
دستم از نامهٔ او نافهگشای سخن است
کاهوی تبت توران به خراسان یابم
چون بدو نامه کنم بر سرش از خط ملک
قدوهٔ اعظم عنوان به خراسان یابم
بهر آن نامه کبوتر صفت آید ز فلک
نسر طائر که پر افشان به خراسان یابم
از ضمیرش که به یک دم دو جهان بنماید
جام کیخسرو ایران به خراسان یابم
درد و آتش که نیستان هزاران شیر است
شور صد رستم دستان به خراسان یابم
در خراسان دلش سنجر همت چو نشست
بدل سنجر سلطان به خراسان یابم
ثانی مصری او یوسف مصری است به جود
صاع خواهندهٔ کنعان به خراسان یابم
بر درش همچو درش حلقه به گوش است فلک
کز مهش حلقهٔ فرمان به خراسان یابم
دور باش قلمش چون به سه سرهنگ رسد
از دوم اخترش افسان به خراسان یابم
گر گشاد از دل سنگی ده و دو چشمه کلیم
من بسی معجز ازین سان به خراسان یابم
از ده انگشت و دو نوک قلم صدر انام
ده و دو چشمهٔ حیوان به خراسان یابم
پایهٔ منبر او بوسم و بر سر گیرم
که در این ناحیه ثقلان به خراسان یابم
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کز معالیش گذربان به خراسان یابم
من که خاقانیم از نعل سمندش بوسم
به خدا کافسر خاقان به خراسان یابم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
  • صاید
  • شمارهٔ ۱۴۰ - در شکایت از روزگار

عافیت را نشان نمییابم
وز بلاها امان نمییابم
میپرم مرغ وار گرد جهان
هیچ جا آشیان نمییابم
نیست شب کز رخ و سرشک بهم
صد بهار و خزان نمییابم
دل گم گشته را همی جویم
سالها شد نشان نمییابم
خوارش افکند می به خاک چه سود
راه بر آسمان نمییابم
دولت اندر هنر بسی جستم
هر دو در یک مکان نمییابم
گوئیا آب و آتشند این دو
که به هم صلحشان نمییابم
زین گرانمایه نقد کیسهٔ عمر
حاصل الا زیان نمییابم
بخت اگر آسمانی است چرا
بر خودش پاسبان نمییابم
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمییابم
خوان جان ساختن چه سود که من
به سزا میهمان نمییابم
زاغ حرص و همای همت را
ریزه و استخوان نمییابم
خویشتن خوار کردهام چو مور
چه توان کرد نان نمییابم
چون نترسم که در نشیمن دیو
هیچ تعویذ جان نمییابم
بس سبع خانهاس است کاندر وی
همدمی ایرمان نمییابم
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمییابم
دشمنان دست کین برآوردند
دوستی مهربان نمییابم
هم به دشمن درون گریزم از آنک
یاری از دوستان نمییابم
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمییابم
همه فرعون و گرگ پیشه شدند
من عصا و شبان نمییابم
ز آن نمط کارزوی خاقانی است
جای جز بر کران نمییابم
در زمانه پناه خویش الا
در شاه جهان نمییابم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۱ - باز هم در مرثیهٔ خانوادهٔ خویش

بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم
چشم بد دریافت کارم تیره کرد
گرنه روشن روی کاری داشتم
از لب و دندان من بدرود باد
خوان آن سلوت که باری داشتم
گنج دولت میشمردم لاجرم
در هر انگشتی شماری داشتم
خنده در لب گوئی اهلی داشتی
گریه در بر گویم آری داشتم
من نبودم بیدل و یار این چنین
هم دلی هم یار غاری داشتم
آن نه یار آن یادگار عمر
بس به آئین یادگاری داشتم
راز من بیگانه کس نشنیده بود
کاشنا دل رازداری داشتم
هرگز از هیچ اندهم انده نبود
کز جهان انده گساری داشتم
انده آن خوردم که بایستی مرا
کاندر انده اختیاری داشتم
آن دل دل کو که در میدان لهو
از طرب دلدل سواری داشتم
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم
بارم انده ریخت بیخم غم شکست
گرنه باری بیخ و باری داشتم
نی بدم آتش ز من در من فتاد
کاندرون دل شراری داشتم
کس مرا باور ندارد کز نخست
کار ساز و ساز کاری داشتم
من ز بییاری چو در خود بنگرم
هم نپندارم که یاری داشتم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۲ - در حماسه و نکوهش حسودان و سخنی در حکمت

هر زمان زین سبز گلشن رخت بیرون میبرم
عالمی از عالم وحدت به کف میآورم
تخت و خاتم نی و کوس رب هبلی میزنم
طور آتش نی و در اوج انا الله میپرم
هرچه نقش نفس میبینم به دریا میدهم
هر چه نقد عقل مییابم در آتش میبرم
گه به حد منزل از سدره سریری میکنم
گه به قدر همت از شعری شعاری میبرم
دادهٔ نه چرخ را در خرج یکدم مینهم
زادهٔ شش روز را بر خوان یک شب میخورم
گرچه طبع از آبنوس روز و شب زد خرگهم
ورچه دهر از لاجورد آسمان کرد افسرم
از برون تابخانهٔ طبع یابی نزهتم
وز ورای پالگانهٔ چرخ بینی منظرم
گر بپرم بر فلک شاید، که میمون طایرم
ور بچربم بر جهان زیبد که والا گوهرم
باختم با پاکبازان عالم خاکی به خاک
وز پی آن عالم اینک در قماری دیگرم
ساختم آیینهٔ دل، یافتم آب حیات
گرچه باور نایدت هم خضر و هم اسکندرم
بردم از نراد گیتی یک دو داو اندر سه زخم
گرچه از چار آخشیج و پنج حس در ششدرم
هاتف همت عسیان یبعثک آواز داد
عشق با طغرای جاء الحق درآمد از درم
من چو طوطی و جهان در پیش من چون آینه است
لاجرم معذورم ار جز خویشتن میننگرم
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین میکند
من همان معنی به صورت بر زبان میآورم
پیش من جز اختر و بت نیست آز و آرزو
من خلیل آسا نه مرد بت نه مرد اخترم
بر زبان گر نعبد الاصنام راندم تاکنون
دل به انیلااحبالافلین شد رهبرم
در مقام عز عزلت در صف دیوان عهد
راست گوئی روستم پیکار و عنقا پیکرم
قوت عرق عراق از مادت طبع من است
گرچه شریان دل شروانیان را نشترم
فقر کان افکندهٔ خلق است من برداشتم
زال کان رد کردهٔ سام است من میپرورم
در قلادهٔ سگ نژادان گرچه کمتر مهرهام
در طویلهٔ شیر مردان قیمتیتر گوهرم
عالم از آوازهٔ خاقانی افروزم ولیک
همت از آوازهٔ خاقانی آمد برترم
این تفاخار نقطهٔ دل راست وین دم زان اوست
ورنه من خود را در این میدان ز مردان نشمرم
جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب
نائب من باش اینک تیغ و اینک منبرم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۳ - مطلع دوم

من کیم باری که گوئی ز آفرینش برترم
کافرم گر هست تاج آفرینش بر سرم
جسم بیاصلم طلسمم خوان نه حی ناطقم
اسم بیذاتم ز بادم دان نه نقش آزرم
از صفت هم صفرم و هم منقلب هم آتشی
گوئی اول برج گردونم نه مردم پیکرم
نحس اجرام و وبال چرخ و قلب عالمم
حشو ارکان و زوال دهر و دون کشورم
از علی نسبت دهم اما یهودی مذهبم
وز زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم
لیس من اهلک به گوش آدم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف میزد مادرم
بحر پی پایاب دارم پیش و میدانم که باز
در جزیره بازمانم ز آتشین پل نگذرم
همچو موی عاریت اصلی ندارم از حیات
همچو گلگونه بقائی هم ندارد جوهرم
نی سگ اصحاب کهفم نی خر عیسی ولیک
هم سگ وحشی نژادم هم خر وحشت چرم
همدم هاروت و هم طبع زن بربط زنم
افعی ضحاکم و ریم آهن آهنگرم
شیر برفینم نه آن شیری که بینی صولتم
گاو زرینم نه آن گاوی که یابی عنبرم
در دبستان نسو الله کردهام تعلیم کفر
کاولین حرف است لامولی لهم سردفترم
قبلهٔ من خاک بتخانه است هان ای طیر هان
سنگسارم کن که من هم کعبه کن هم کافرم
لاف دینداری زنم چون صبح آخر ظاهر است
کاندر این دعوی ز صبح اولین کاذبترم
از درونسو مار فعلم وز برون طاووس رنگ
قصه کوته کن که دیو راهزن را رهبرم
شبهت حوا نویسم، تهمت هاجر نهم
چادر مریم ربایم، پردهٔ زهرا درم
چون هما اندک خور و کمشهوتم دانند و من
چون خروس دانه چین زانی و شهوت پرورم
روز و شب آزاد دل از بند بند مصحفم
سال و مه بنهاده سر بر خط خط ساغرم
هم زحلرنگم چو آهن هم ز آتش حامله
وز حریصی چون نعایم آهن و آتش خورم
زاهدم اما برهمن دین، نه یحیی سیرتم
شاعرم اما لبید آئین، نه حسان مخبرم
بوالعلا را مستحل خوانم مبالک را محل
هر دو معصومند و من با حفصتی بدعت گرم
گوشت زهر آلود دانایان خورم ز آن هر زمان
تلختر باشم و گر شوئی به آب کوثرم
خویشتن دعوتگر روحانیان خوانم به سحر
کمترین دودافکن هر دودهام گر بنگرم
شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم
سخت سخت آید خرد را اینکه منکر منکرم
مهرهٔ خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرین خواجه چه بیمعنی خرم
گر ز مردی دم زنم ای شیر مردان مشنوید
زانکه چون خرگوش گاهی ماده و گاهی نرم
از سر ضعفم ضعیف القلب اگر زورم دهند
با انا الا علی زنان فرش خدایی گسترم
پیل مستم مغزم ان انگژ بیاشوبند ازانک
گر بیاسایم دمی هندوستان یادآورم
خالیم چون قفل و یک چشمم چو زرفین لاجرم
مجلس ارباب همت را چو حلقه بردرم
هم در این غرقاب عزلت خوشترم کز عقل و روح
هم سبک چون بادبانم هم گران چون لنگرم
رد خاقانم به خاکم کن که قارون غمم
ننگ شروانم به آبم ده که قانون شرم
نیستم خاقانی آن خلقانیم کان مرد گفت
و این چنین به چون به جمع ژنده پوشان اندرم
روشنان خاقانی تاریک خوانندم ولیک
صافیم خوان چون صفای صوفیان را چاکرم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۴ - در موعظه و نصیحت و تخلص به ستایش بهاء الدین سعد بن احمد

از آن قبل که سر عالم بقا دارم
بدین سرای فنا سر فرو نمیآرم
نشاط من همه زی آشیان نه فلک است
اگرچه در قفس پنج حس گرفتارم
نه آن کسم که درین دامگاه دیو و ستور
چو عقل مختصران تخم کاهلی کارم
به کاه برگی برگ جهان نخواهم جست
چنان که نیست به یک جو جهان خریدارم
دلا جهان همه باد است و خلق خاک پرست
نه آتشم که فروزی به باد رخسارم
طمع مدار که از بهر طعمهٔ ارکان
عنان جان و خرد را به حرص بسپارم
مباد کز پی خشنودی چهار رئیس
دو پادشا را در ملک دل بیازارم
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
میان دیدهٔ همت خیال پندارم
از آن خیال من امروز خلوتی جستم
وز آن فروغ من اکنون فراغتی دارم
بسا که از پی جست جهان چون پرگار
چو دایره همه تن گشته بود زنارم
کنون نگر که ازیان منزل نبهره فریب
به رسم طالع خود واپس است رفتارم
اگرچه زین فلک آب رنگ آتشبار
چو باد و خاک سبک سایه و گرانبارم
چو باد از در هر کس نخوانده درنشوم
چو خاک هم خود را بیخطر بنگذارم
نیم چو آب که با هر کسی درآمیزم
نیم چو ابر که بر هر خسی گهر بارم
چو طوطی ارچه همه منطقم نه غمازم
چو تیغ گرچه همه گوهرم نه غدارم
نیاز گر بدرد پیکر مرا از هم
نبینی از پی کار نیاز پیکارم
چو زر نخواهم خود را اسیر دست خسان
ز حرص آنکه به زر همچو زر شود کارم
چو آب درنشوم بهر نان به هر گوشه
از آن چو شمع همه ساله خویشتن خوارم
هزار شکر کنم فیض و فضل یزدان را
که داد دانش و دین گر نداد دینارم
ز خلق گوشه گرفتم که تا همی ساید
کلاه گوشهٔ همت به چرخ دوارم
به طبع آهن بینم صفات مردم را
از آن گریزان از هر کسی پریوارم
بدانکه چون الف وصل باشم از خواری
که نام نبود و بینند خلق دیدارم
اگر بدانی سیمرغ را همی مانم
که من نهانم و پیداست نام و اخبارم
بدان که نیست کفم چون دهان گل پر زر
به دست طعنه چرا که هر خسی نهد خارم
مگر نداند کز عقد عقل و جوهر جان
پر است گردن اعمال و دست اسرارم
ازین زبان درافشان چو دفتر اعشی
مرصع است به گوهر هزار طومارم
نه مرد لافم خاقانی سخنبافم
که روح قدس تند تار و پود اشعارم
ز کس به دهر خجل نیستم بحمد الله
مگر ز ایزد و استاد صدر احرارم
به شکر ایزد و استاد در مقام سجود
نهاده سر به زمین همچو کلک و پرگارم
به شکر صدر زمان هر زمان به بحر سخن
صدف مثال دهان را به در بینبارم
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم
کلیم طور مکارم اجل بهاء الدین
که مدح اوست مسیحای جان بیمارم
سپهر حمد و سعادات سعد دین احمد
که خاک درگهش افزود آب بازارم
ملک صفاتی کاندر ممالک شرفش
سپهر گفت که من کمترین عمل دارم
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
تو را غلامم از آن بر نجوم سالارم
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم
ایا غیاث ضعیفان و غیث درویشان
به باغ مدح تو بر شاخ معرفت بارم
اگر چه نام من اندر حساب «الشعراست»
ز مدحت تو به «الاالذین» سزاوارم
به پیش فیض تو ز آن آمدم به استسقا
که وارهانی ازین خشکسال تیمارم
صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت
که جان در آن نتوانم نمود ننگارم
کدام علم کز آن عقل من نیافت اثر
بیازمای مرا تا ببینی آثارم
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم
بمان به دولت جاوید تا به حرمت تو
زمانه زی حرم خرمی دهد بارم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امام ناصر الدین ابراهیم

در این دامگاه ارچه همدم ندارم
بحمدالله از هیچ غم غم ندارم
مرا با غم از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم
به نام و به وحدت چنو سر فرازم
که این هر دو معنی ازو کم ندارم
مرا کشت زاری است در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم
به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبز پوشان بالا رسیدم
دگر جامهٔ حرص معلم ندارم
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم
دهان خشک و دل خستهام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان
یکی لقمه بیشربت سم ندارم
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبع خرم ندارم
مرا باد و دیو است خارم اگرچه
سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم
هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم
از آنم به ماتم که زنده است نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بینم ندارم
چو از حبس این چار ارکان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم
اگرچه بریده پرم، جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم
برآرم پر و برپرم کشیانه
به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهٔ غم ندارم
مرا پای بسته است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم
همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم
امام امم ناصر الدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم
براهیم خوشنام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم
فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم
ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش
کمال تو را هیچ مبهم ندارم
گر او هست دجال خلقت برغمش
تو را کم ز عیسی مریم ندارم
وگر فعل ارقم کند من که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم
زهی دین طرازی که بینقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم
از آنگه که خاک درت سرمه کردم
به چشم سعادت درون نم ندارم
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم
به دنبال تو چون سگی برنیایم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم
اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخشی سزاوار رستم ندارم
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلودهام روی زمزم ندارم
ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت
زبان بر ثنای دمادم ندارم
دعاهات گفتم به خیرات بپذیر
اگرچه دعای مقسم ندارم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۶ - در شکایت از روزگار و دوستان و ستایش تهمتن پهلوان

روزم فرو شد از غم، هم غمخواری ندارم
رازم برآمداز دل، هم دلبری ندارم
هر مجلسی و شمعی من تابشی نبینم
هر منزلی و ماهی من اختری ندارم
غواص بحر عشقم، بر ساحل تمنی
چندین صدف گشادم، هم گوهری ندارم
امید را بجز غم سرمایهای نبینم
خورشید را بجز دل نیلوفری ندارم
زر زر کنند یاران، من جو جوم که در کف
جز جان جوی نبینم جز رخ زری ندارم
از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
برجور خوش کنم دل چون داوری ندارم
بر دشمنان نهم دل چون دوستان نبینم
با بدتری بسازم چون بهتری ندارم
ریحان هر سفالی بیکژدمی نبینم
جلاب هر طبیبی بینشتری ندارم
خاقانی غریبم، در تنگنای شروان
دارم هزار انده و انده بری ندارم
یاران چو کید قاطع بر دفع کید ایشان
جز پهلوان ایران یاریگری ندارم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۷ - مطلع دوم

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل
کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی میبینم از هلالت
دیوانهام که جز تو مهپیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد
زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت
مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا
جز درگه تهمتن آبشخوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا
نیلوفرم که بیاو نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش
کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان
کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه
الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید
هر فضلهای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت
کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم
از قیصران چنان تو دینگستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او
گفت از حواریان چو تو حقپروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا
در قبضهٔ مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی
بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم
از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت
کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم
مهدی که بیند آتش شمشیر شاه گوید
دجال را به تودهٔ خاکستری ندارم
کیوان که راهبی است سیه پوش دیر هفتم
گفت از خواص ملک چو تو سروری ندارم
برجیس جاثلیق که انجیل دارد از بر
گفت از مدایح تو برون دفتری ندارم
بهرام کاسقفی است به زنار هرقلی در
گفت از ظلال تیغش به مغفری ندارم
خورشید کوست قبلهٔ ترسا و جفت عیسی
گفت از ملوک روم چو تو صفدری ندارم
ناهید زخمه پرور ناقوس کوب انجم
گفت از سماع مادح تو به زیوری ندارم
تیری که سوخته است ز قندیل دیر عیسی
گفت از جمال مدح تو به مخبری ندارم
ماهی که شیفته است به زنجیر راهبان در
گفت از محیط دست تو به معبری ندارم
عدل یتیم مانده ز پور قباد گفتا
کز تیغ فتح زایت به مادری ندارم
ملک عقیم گشته ز آل یزید گفتا
کز نفس دین طراز تو به حیدری ندارم
گرزش چو لاله بر درد البرز را و گوید
کافلاک را به گنبدهٔ نستری ندارم
رایات او چو دید نقیب بهشت گفتا
زین راستتر به باغ بقا عرعری ندارم
شمشیر اوست شاه ظفر ز آن به چرخ گوید
کالا بنات نعش تو هم بستری ندارم
توقیع او چو یافت رقیب سروش گفتا
هر عجم ازین حروف کم از عبهری ندارم
ای مرزبان کشور بهرامیان بحسبت
بیآستان تو دل بر کشوری ندارم
وی پهلوان ملکت داودیان به گوهر
شایم به کهتریت که بد گوهری ندارم
بر خلق و خلق تو من چون چشم و دل گمارم
در چشم و دل کم از تبت و ششتری ندارم
شروان به همت تو چو بغداد و مصر بینم
زان نیل و دجله پیش کفت فرغری ندارم
من شهربند لطف توام نه اسیر شروان
کاینجا برون ز لطف تو خشک و تری ندارم
شروان به دولت تو خود خیروان شد اما
من خیروان ندیدم الا شری ندارم
حرمت برفت حلقهٔ هر درگهی نکوبم
کشتی شکست منت هر لنگری ندارم
آنم که گر فلک به فریدونیم نشاند
برگ سپاس بردن ز آهنگری ندارم
بالله که گر به تیرگی و تشنگی بمیرم
دنبال آفتاب و پی کوثری ندارم
آن آهنم که تیغ تو را شایم از نکوئی
ریم آهنی نهام که ز خود جوهری ندارم
در طاق صفهٔ تو چو بستم نطاق خدمت
جز در رواق هفت فلک منظری ندارم
در سایهٔ قبولت باد جهان نیارم
بر کوههٔ ثریا عقد ثری ندارم
جان نقش بلخ گردد دل قلب مرو گیرد
آن روز کز در تو نسیم هری ندارم
جویم رضات شاید گر دولتی نجویم
دارم مسیح گرچه سم خری ندارم
بینم محیط شاید گر قطرهای نبینم
دارم اثیر زیبد گر اخگری ندارم
بر من درت گشاید درهای آسمان را
زین در نگردم ایرا زین به دری ندارم
پرگار نیستم که سر کژرویم باشد
کز راستی بجز صفت مسطری ندارم
دانم که نیک دانی دانند دشمنان هم
کامروز در جهان به سخن همسری ندارم
در بابل سخن منم استاد سحر تازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم
شطرنجی ثنای توام قائم زمانه
کز نطع مدحت تو برون لشکری ندارم
ور ز آبنوس روز و شبم لشکری برآید
جز بهر نطع مدح چو تو مهتری ندارم
افراسیاب طبع من آن بیژن شجاعت
عذر آورد که بهتر زین دختری ندارم
مرغ توام مرا پر فرمان ده و بپران
کالا سزای دانهٔ تو ژاغری ندارم
دارم دل عراق و سر مکه و پی حج
درخورتر از اجازت تو درخوری ندارم
طاووس بودهام به ریاض ملوک وقتی
امروز پای هست مرا و پری ندارم
اینجا چو چشم سعتریانم نماند آبی
چون سعتری نمک و سعتری ندارم
چندان بمان که چشمهٔ خورشید دم بر آرد
کالا به چشمه سار عدم خاوری ندارم
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهٔ رضای تو به یاوری ندارم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


  • قصاید
  • شمارهٔ ۱۴۸ - در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبهٔ معظمه

هر صبح سر ز گلشن سودا برآورم
وز صور آه بر فلک آوا برآورم
چون طیلسان چرخ مطرا شود به صبح
من رخ به آب دیده مطرا برآورم
بر کوه چون لعاب گوزن اوفتد به صبح
هویی گوزنوار به صحرا برآورم
از اشک خون پیاده و از دم کنم سوار
غوغا به هفت قلعهٔ مینا برآورم
خود بینیازم از حشر اشک و فوج آه
کان آتشم که یک تنه غوغا برآورم
اسفندیار این دژ روئین منم به شرط
هر هفته هفتخوانش به تنها برآورم
بس اشک شکرین که فرو بارم از نیاز
بس آه عنبرین که به عمدا برآورم
لب را حنوط ز آه معنبر کنم چنانک
رخ را وضو به اشک مصفا برآورم
قندیل دیر چرخ فرو میرد آن زمان
کان سرد باد از آتش سودا برآورم
دلهای گرم تب زده را شربتی کنم
ز آن خوش دمی که صبحدم آسا برآورم
هردم مرا به عیسی تازه است حامله
ز آن هر دمی چو مریم عذرا برآورم
زین روی چون کرامت مریم به باغ عمر
از نخل خشک خوشهٔ خرما برآورم
تر دامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم
دل در مغاک ظلمت خاکی فسرده ماند
رختش به تابخانهٔ بالا برآورم
رستی خورم ز خوانچهٔ زرین آسمان
و آوازهٔ صلا به مسیحا برآورم
نینی من از خراس فلک برگذشتهام
سر ز آن سوی فلک به تماشا برآورم
چون در تنور شرق پزد نان گرم، چرخ
آواز روزه بر همه اعضا برآورم
آبستنم که چون شنوم بوی نان گرم
از سینه باد سرد تمنا برآورم
آب سیه ز نان سفید فلک به است
زین نان دهان به آب تبرا برآورم
آبای علویند مرا خصم چون خلیل
بانگ ابا ز نسبت آبا برآورم
از خاصگان دمی است مرا سر به مهر عشق
هر جا که محرمی است دم آنجا برآورم
در کوی حیرتی که هم عین آگهی است
نادان نمایم و دم دانا برآورم
چون نای اگر گرفته دهان داردم جهان
این دم ز راه چشم همانا برآورم
ور ساق من چو چنگ ببندد بده رسن
هم سر به ساق عرش معلا برآورم
با روزگار ساخته زانم به بوی آن
کامروز کار دولت فردا برآورم
جام بلور در خم روئین به دستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم
تا چند بهر صیقلی رنگ چهرهها
خود را به رنگ آینه رعنا برآورم
تا کی چو لوح نشرهٔ اطفال خویش را
در زرد و سرخ حلیت زیبا برآورم
تا کی به رغم کعبه نشینان عروسوار
چون کعبه سر ز شقهٔ دیبا برآورم
اولیتر آنکه چون حجر الاسود از پلاس
خود را لباس عنبر سارا برآورم
دلق هزار میخ شب آن من است و من
چون روز سر ز صدرهٔ خارا برآورم
خارا چو مار برکشم و پس به یک عصا
ده چشمه چون کلیم ز خارا برآورم
در زرد و سرخ شام و شفق بودهام کنون
تن را به عودی شب یلدا برآورم
چون شب مرا ز صادق و کاذب گزیر نیست
تا آفتابی از دل دروا برآورم
بر سوگ آفتاب وفا زین پس ابروار
پوشم سیاه و بانگ معزا برآورم
مولو مثال دم چو برآرد بلال صبح
من نیز سر ز چوخهٔ خارا برآورم
چند از نعیم سبعهٔ الوان چو کافران
کار حجیم سبعه ز امعا برآورم
شویم دهان حرص به هفتاد آب و خاک
و آتش ز بادخانهٔ احشا برآورم
قرص جوین و خوش نمکی از سرشک چشم
به ز آنکه دم به میدهٔ دارا برآورم
هم شوربای اشک نه سکبای چهرها
کاین شوربا به قیمت سکبا برآورم
چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشهٔ وحدت طلب کنم
زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
کام از شکار جیفهٔ دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
من قصهٔ خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
نامش به شیر شرزهٔ هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
خاقانیا هنوز نهای خاصهٔ خدای
با خاصگان مگو که مجارا برآورم
گر در عیار نقد من آلودگی بسی است
با صاحب محک چه محاکا برآورم
امسال اگر ز کعبه مرا بازداشت شاه
زین حسرت آتشی ز سویدا برآورم
گر بخت باز بر در کعبه رساندم
کاحرام حج و عمره مثنا برآورم
سیساله فرض بر در کعبه قضا کنم
تکبیر آن فریضه به بطحا برآورم
حراقهوار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم
از دست آنکه داور فریادرس نماند
فریاد در مقام مصلا برآورم
زمزم فشانم از مژه در زیر ناودان
طوفان خون ز صخرهٔ صما برآورم
دریای سینه موج زند ز آب آتشین
تا پیش کعبه لولوی لالا برآورم
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمیر
زو نعت مصطفای مزکی برآورم
دیباچهٔ سراچهٔ کل خواجهٔ رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
سلطان شرع و خادم لالای او بلال
من سر به پایبوسی لالا برآورم
در بارگاه صاحب معراج هر زمان
معراج دل به جنت ماوی برآورم
تا قرب قاب قوسین بر خاک درگهش
آوازهٔ دنی فتدلی برآورم
گر مدحتش به خاک سراندیب ادا کنم
کوثر ز خاک آدم و حوا برآورم
کی باشد آن زمان که رسم تا به حضرتش
آواز یا مغیث اغثنا برآورم
زان غصهها که دارم از آلودگان دهر
غلغل دران حظیرهٔ علیا برآورم
دارا و داور اوست جهان را، من از جهان
فریاد پیش داور دارا برآورم
ز اصحاب خویش چون سگ کهف اندر آن حرم
آه از شکستگی سر و پا برآورم
دندانم ار به سنگ غرامت شکستهاند
وقت ثنای خواجه ثنایا برآورم
سوگند خورد مادر طبعم که در ثناش
از یک شکم دوگانه چو جوزا برآورم
اسمای طبع من به نکاح ثنای اوست
زان فال سعد ز اختر اسما برآورم
امروز گر ثناش مرا هست کوثری
رخت از گوثری به ثریا برآورم
فردا هم از شفاعت او کار آن سرای
در حضرت خدای تعالی برآورم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,602 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,165 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,646 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
18 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۰ ق.ظ)، sadaf (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۴ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۲:۰۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۸-۰۲-۹۵, ۰۸:۰۴ ب.ظ)، Ar.chly (۱۵-۰۷-۹۴, ۱۱:۳۴ ب.ظ)، SilentCity (۰۸-۰۶-۹۴, ۰۶:۳۹ ب.ظ)، ****Dayan**** (۰۸-۰۵-۹۴, ۰۸:۳۷ ب.ظ)، دختر ایران (۱۰-۰۵-۹۴, ۱۱:۲۴ ق.ظ)، آرام18 (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۴۲ ب.ظ)، white lion (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۰:۴۶ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۸-۰۷-۹۵, ۱۲:۰۹ ب.ظ)، fatemeh . R (۲۴-۰۵-۹۵, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۰-۹۴, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، bahari (۲۵-۱۰-۹۴, ۰۲:۵۳ ق.ظ)، d.ali (۰۹-۰۲-۹۶, ۱۱:۲۰ ق.ظ)، alam222 (۰۵-۰۹-۹۵, ۰۹:۲۴ ب.ظ)، maTisA (۰۵-۰۳-۹۶, ۰۲:۵۸ ب.ظ)، arom (۲۹-۰۴-۰, ۰۴:۵۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان