امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار خواجوی کرمانی
ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی
شرطست که دست از من دیوانه بشوئی
بر روی نکو این همه آشفته نگردن د
سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی
طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی
خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی
ای باد بهاری مگر از گلشن یاری
وی نفحهٔ مشکین مگر از طره اوئی
انفاس بهشتی که چنین روح فزائی
یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی
گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد
زنهار که با آن مه بیمهر بگوئی
کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت
آگاه نی از من دلسوخته گوئی
بوی جگر سوخته آید بمشامت
هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی
در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی
در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو
فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
من کیم زاری نزار افتاده ئی
پر غمی بی غمگسار افتاده ئی
دردمندی رنج ضایع کرده ئی
مستمندی سوگوار افتاده ئی
مبتلائی در بلا فرسوده ئی
بی قرینی بیقرار افتاده ئی
باد پیمائی به خاک آغشته ئی
خسته جانی دل فگار افتاده ئی
نیمه مستی بی حریفان مانده ئی
میپرستی در خمار افتاده ئی
بیکسی از یار غایب گشته ئی
ناکسی از چشم یار افتاده ئی
اختیار از دست بیرون رفته ئی
بیخودی بی اختیار افتاده ئی
عندلیبی از گل سوری جدا
خسته ای دور از دیار افتاده ئی
پیش چشم آهوان جان داده ئی
بر ره شیران شکار افتاده ئی
دست بردل خاک بر سر مانده ئی
بر سر ره خاکسار افتاده ئی
رو بغربت کرده فرقت دیده ئی
بیعزیزان مانده خوار افتاده ئی
بیدل و بی یار رحلت کرده ئی
بی زر و بی زور زار افتاده ئی
همچو خواجو پای در گل مانده ئی
بر سر پل مانده بار افتاده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
از مشک سوده دام بر آتش نهاده ئی
یا جعد مشک فام بر آتش نهاده ئی
زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهاده ئی
بازم بطره از چه دلاویز میکنی
چون فلفلم مدام بر آتش نهاد هئی
زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علی الدوام بر آتش نهاده ئی
هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهاده ئی
دل های شیخ و شاب بخون در فکنده ئی
جان های خاص و عام بر آتش نهاده ئی
از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست
گوئی که عود خام بر آتش نهاده ئی
آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهاده ئی
چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهاده ئی
خواجو برو به آب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهاده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
گرد ماه از مشک چنبر کرده ئی
ماه را از مشک زیور کرده ئی
شام شبگون قمر فرسای را
سایبان مهر انور کرده ئی
در شبستان عبیر افشان زلف
شمع کافوری ز رخ بر کرده ئی
از چه رو بستانسرای خلد را
منزل هندوی کافر کرده ئی
روز را در سایهٔ شب برده ئی
شام را پیرایهٔ خور کرده ئی
لعل در پاش زمرد پوش را
پردهدار عقد گوهر کرده ئی
تا به دست آوردهئی طغرای حسن
ملک خوبی را مسخر کرده ئی
ای مه آتش عذار آن آب خشک
کابگیر آتش تر کرده ئی
بر کفم نه گر چه خون جان ماست
آنکه در نصفی و ساغر کرده ئی
جان خواجو را ز جعد عنبرین
هر زمان طوقی معنبر کرده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
از لب شیرین چون شکر نبات آورده ئی
وز حبش بر خسرو خاور برات آورده ئی
بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار
از پی نسخ بتان سومنات آورده ئی
مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته ئی
یا خطی در شکرستان بر نبات آورده ئی
خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا
نسخهٔ کلی قانون نجات آورده ئی
ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا
زانکه سودای لب آب حیات آورده ئی
تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح
چشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آورده ئی
چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون
گویدم در دجله نهری از فرات آورده ئی
زاندهان گر کام جان تنگدستان میدهی
لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آورده ئی
دوش میگفتم حدیث تیره شب با طره هات
گفت خواجو باز با ما ترهات آورده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
این چه بویست ای صبا از مرغزار آورده ئی
مرحبا کارام جان مرغ زار آورده ئی
بهر جان بیقرار آدم خاکی نهاد
نکته ی از روضهٔ دارالقرار آورده ئی
وقت خوش بادت که وقت دوستان خوش کرده ئی
تا ز طرف بوستان بوی بهار آورده ئی
سرو ما را چون کشیدی در بر آخر راست گوی
کز وصالش شاخ شادی را ببار آورده ئی
عقل را از بوی می مست و خراب افکنده ئی
چون حدیثی از لب میگون یار آورده ئی
یک نفس تار سر زلفش ز هم بگشوده ئی
وز معانی این همه مشک تتار آورده ئی
در چنین وقتی که خواجو در خمار افتاده است
جان فدا بادت که جامی خوشگوار آورده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بوده ئی
پای بند چین زلف دلگشائی بوده ئی
آشنایان را ز بوی خویش مست افکنده ئی
چون چمن پیرای باغ آشنائی بوده ئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشته ئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بوده ئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بوده ئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بوده ئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جسته ئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بوده ئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آورده ئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بوده ئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بوده ئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بوده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
دیشب ای باد صبا گوئی که جائی بوده ئی
پای بند چین زلف دلگشائی بوده ئی
آشنایانرا ز بوی خویش مست افکنده ئ
چون چمن پیرای باغ آشنائی بوده ئی
دسته بند سنبل سروی سرائی کشته ئی
خاکروب ساحت بستانسرائی بوده ئی
لاجرم پایت نمیآید ز شادی بر زمین
چون ندیم مجلس شادی فزائی بوده ئی
نیک بیرون بردهئی راه از شکنج زلف او
چون شبی تا روز در تاریک جائی بوده ئی
تا چه مرغی کاشیان جائی همایون جسته ئی
گوئیا در سایهٔ پر همائی بوده ئی
از غم یعقوب حالی هیچ یاد آورده ئی
چون همه شب همدم یوسف لقائی بوده ئی
هیچ بوئی بردهئی کو در وفا و عهد کیست
تا عبیر آمیز بزم بیوفائی بوده ئی
از دل گمگشتهٔ خواجو نشانی باز ده
چون غبار افشان زلف دلربائی بوده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
آتش اندر آب هرگز دیده ئی
عنبر اندر تاب هرگز دیده ئی
چون دهان بر لعل شورانگیز او
پسته و عناب هرگز دیده ئی
شد نقاب عارضش زلف سیاه
شام بر مهتاب هرگز دیده ئی
سنبل پرتاب هرگز چیده ئی
نرگس پرخواب هرگز دیده ئی
نرگسش در طاق ابرو خفته است
مست در محراب هرگز دیده ئی
شد دلم مستغرق دریای عشق
ذره در غرقاب هرگز دیده ئی
در غمش خواجو چو چشم خونفشان
چشمهٔ خوناب هرگز دیده ئی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
دوش پیری یافتم در گوشهٔ میخانه ئی
در کشیده از شراب نیستی پیمانه ئی
گفت درمستان لایعقل بچشم عقل بین
ور خرد داری مکن انکار هر دیوانه ئی
گر چه ما بنیاد عمر از باده ویران کرده ایم
کی بود گنجی چو ما در کنج هر ویرانه ئی
روشنست این کانکه از سودای او در آتشیم
شمع عشقش را کم افتد همچو ما پروانه ئی
دل بدلداری سپارد هر که صاحبدل بود
کانکه جانی باشدش نشکیبد از جانانه ئی
آشنائی را بچشم خویش دیدن مشکلست
زانکه او دیدار ننماید بهر بیگانه ئی
هر که داند کاندرین ره مقصد کلی یکیست
هر زمانی کعبه ئی برسازد از بتخانه ئی
دل منه بر ملک جم خواجو که شادروان عمر
با فسونی یا رود بر باد یا افسانه ئی
حیف باشد چون تو شهبازی که عالم صید تست
در چنین دامی شده نخجیر آب و دانه ئی


*پایان دفتر شعر خواجوی کرمانی
mara
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,639 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,177 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
رهـا (۲۶-۰۹-۹۴, ۱۱:۲۶ ق.ظ)، d.ali (۲۸-۰۶-۹۶, ۰۹:۴۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان