امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار رضا براهني
#21
حماسه ی معکوس

به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم رسیده ایم
درختی بلند با
تمام آشیانه های پیچیده ی پرندگانش افتاده
وقتی که
به جویها و خندق ها می نگریم
سرهای بریده ی پرندگان را می بینیم
بازوان لاغر کودکان زاغه ها را
جدا از اندام های نحیفشان
و کتابهای نیمه سوخته را که
باران از سوختن تمام بازشان داشته
از ایستگاه های قطار
بوی تنباکوی مرطوب، تریاك و بیخوابی
می آمد
و هوای محبوس قرنها
هجوم جماعت و
افتادن مداوم پاها بر کفهای خاك گرفته
از جنونی جنایی سخن
می گفت
در لحظه ی دیگر چهره های سفر از پشت شیشه ها دیده
می شد
انگار مسافران می دانستند مثل بدرقه کنندگان که
سرانجام جمله در بیابانهای بی آب یله خواهند
شد
قطار قومی بازنشسته را با
سلسله تصاویر پوسیده اش سوی شوره زارها می برد
و سل سنتی مسموم
ریه ها را کفتار وار بیخیال می خورد
به راه خود ادامه دادیم
وسط راه به شاعرهای پریشانحال برخوردیم که
کلماتشان را به سوی سربازهای بی اعتنا می انداختند
- مثل مجانینی که گل پژمرده به سوی این و آن بیفکنند -
و سربازان مثل ...باریک فلزی خبردار ایستاده
بودند تا
شاه و شهبانو و وزراشان بیایند و بگذرند
ما عبور کردیم زیرا باید
به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم می رسیدیم
و به هنگام عبور، پدرانمان را دیدیم که
با دو دهان باز شده در میان جماعت ایستاده
بود و
چشمهای آبیش را به مسیر شاه و شهبانو دوخته
گفتیم پدر با ما بیا
دهنش را باز کرد که
حرف بزند اما
یک دهن حرفهای دهن دیگر را بلعید
و صدای پدر به گوش نمی رسید
باد در خیابانهای مثل میکروب هار می آمد
شاه و شهبانو را بر مرکب خود می آورد
دو کرکس بلند بودند که
لاشه های جوان پیدا کرده بودند و
منقار خود را بایستی در آنها فرو می کردند
سگهای میدان قدمهاشان را با
ضرب بلند سرود نظامی هماهنگ
می کردند و
گربه های هار کف می زدند
پدر دستهایش را به سوی آسمان برداشته
بود و دعا می کرد و
باد، آفتاب را پشت ابریشم آسمان می لرزاند
مادر چادرش را کناری زده بود و به ترکی چیزی می گفت
لکن حرفهایش نامفهوم بود
انگار حروف میخی زبانی کهنه را کشف
کرده بود و تنها با
جیغ می توانست آن را به دنیا اعلام
کند
بعد جماعت می دویدند از روی
شانه ها سینه ها و دستهای یکدیگر
صدای اسبها ماشینها آدمها در هم فرو رفته
بود
بناها جمله کجکی ایستاده
بودند
آیا زلزله ای جهان را برای لحظه ای باژگون کرده؟
و دوربینها از لحظه ای تصادفی، تصویری در مغز انسان افکنده اند؟
آنگاه برادرم و من هر کدام از سویی
جسد کفن پوش پدر را بلند کرده
بودیم و آهسته آهسته در
چال می کردیم « وادی السلام » یکی از گورهای گود
آیا پاها ی پدر از آن سوی نیمکره - شاید
نیمکره ای روشن - خواهند روئید؟
مادر چادرش را سرش کشیده
بود و در
معبر شاه و شهبانو به زبان ترکی گدایی می کرد
و ما عبور می کردیم زیرا
باید به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم می رسیدیم
عکس های شاه و شهبانو
شاهدهای خندان اطاق های مندرس شهر نو بودند
قوادها درست در کنار همین عکسها انعام
می گرفتند و وقتی که
انسان با فاحشه تنها می ماند
مغزش چنان تحریک می شد که
انگار هر چه در اطاق بود
- از تشک روی زمین گرفته تا پنجره های پوشیده به کاغذ -
آکنده از برقی نامرئی هستند
و اندیشیدن بدانها
سلولهای مغز را خاکستر خواهد
کرد
در آنجا به یاد زمانی می افتادیم که
مادر ما را بیرون شهر دور از چشم همه به چرا می برد
ما ناهار را از روی زمین می چریدیم
چند قدم دورتر از ما
بره ها و گاوها و الاغها روی زمین را می چریدند
ما دَمَرو آنها چاردست و پا
برادر بزرگ از نشخوار گاوها تقلید می کرد
ما از او تقلید می کردیم و
ساعتی بعد حرکت گازانبری کژدمها در معده شروع
می شد
و استفراغ بوی زمین شخم زده ی تازه کود داده را می داد
مورچه های مرده در چرك و خونابه شناور بودند
در عبور خود طپانچه های زنگ زده ی انقلاب مشروطیت را
می دیدیم
آویزان از دیوارهای خیابانها
در پشت شیشه های کتابفروشی ها
عکس عینکی چخوف
ریش پهن و چشمهای گود افتاده ی یک تولستوی هفتاد ساله
سر تازه تراشیده ی مایاکوفسکی
یک روز پیش از خودکشی
ریش سفید همینگوی
چشمهای الکلی فالکنر دیده می شد
مادر، کاسه ی گدایی بدست به این عکسها نگاه
می کرد و به ترکی می گفت
(1) « بولارینداهش بیری بیزیم کیشی لریمیزه اوخشامیر »
برادر به فارسی به عابران می گفت:
به این زن رحم کنید »
« شوهرش تازه مرده خودش هذیان می گوید
خواهر سکه های زرد و کوچک را که
مثل برگهای خشک آخر پائیز می ریخت
جمع می کرد
و ما همه به راه خود ادامه می دادیم زیرا که
باید به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم می رسیدیم
بازارها شبیه سردخانه ی دادگستری بود
مردگان ردیف نشسته در این سوی و آن سوی
با این فرق که مردگان بازار با هم داد و ستد می کردند
ناگهان مرده ای از گوشه ای بیرون می پرید
- مثل قدیسی که از یک کاشی بیزانسی در رفته باشد -
و می گفت: بخر!
و جیبهای جوان ما خالی تر از آن بود که
اندیشه ی خرید از آن برون بخزد
هیاهوی عبث و پیچاپیچ
هیاهوی مرده ی بازارها را -
همچون جسد سرطانی پدر پشت سر می گذاشتیم
از میدان سپه دیوانه وار بالا می آمدیم
شاه و شاهرضا را سراسیمه می دویدیم
و می رسیدیم به جایی که
مقاطعه کاران، مهندسان، دلالان
- این ستون عظیم دشمنان ما -
ودکا می نوشیدند
و کبابها را با انگشتهای به خون آةوده
از سیخ های داغ بیرون می کشیدند
بزاق دهان ما آنچنان تحریک می شد
که مثل گوگرد از سوراخ... بیرون می ریخت
از گرسنگی
حتی ...
به اندازه ی هسته خرمایی خیز بر می داشت
غذا می خواست
جلوی میخانه ها منتظر می ماندیم
تا مانده ی غذای گرم را در آشغالدانی بریزند
و بعد چنان با سر توی آشغالدانی فر
می رفتیم
که مثل سگهای قحطی زده تنها پاها مان دیده
می شد
بیرون که کشیده می شدیم
بوی اجسادی را می دادیم که
تازه از زیر آوار کشیده شده
باشند
شباهت « بروگل » چهره هامان به تصاویر گدایان
داشت
و آنگاه به مادر که
نگاه می کردیم می دیدیم که در گوشه ای از خیابان نشسته
چادرش را کنار می زدیم
بودای مونث را می دیدیم که
بر فقر پسرانش اشک می ریزد
دستش را می گرفتیم بلندش می کردیم
به راه رفتن خود ادامه می دادیم زیرا که
باید به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم می رسیدیم
شاه نفت را چون گیلاسدر دست گرفته
بسلامتی غرب می نوشد
و شهبانو پستان آهوی مام میهن را با لبان کلفتش می دوشد
شب در زیر ستارگان
روز در معبر خورشید
هر ماه
هرسال
مانده « سن موریتس » و دستکشی به رنگ خون بر برفهای
عکسهای اسکی شاه را روی برفها تماشا می کنیم
در تصویر دیگر
ولیعهد از پلکان هواپیما فرو می آید
از برابر صف شانزده کچل پنجاه ساله عبور
می کند
سرهاشان را اینان آنقدر جلو آورده اند که گویی
ولیعهد قرار است طاسی کامل سرها را تصدیق
کند
سوار هلی کوپتر می شود
صدای هلی کوپتر را می شنویم
به باغهای بیوه به درختان پتیم می اندیشیم
به گورستانهای خالی از درخت
و سنگ اندر سنگ
و کویرهای فرسنگ تا فرسنگ که
در آن اسبها از داغی هوا دیوانه
می شوند و
شیهه ی آخرینشان شمشیر وار فرود
می آید
- بی آنکه به چیزی اصابت کند -
و در بیابان به هدر رود
به تفنگهایی می اندیشیم که
شن در گلنگدنهاشان گیر کرده
به رادیاتورهای سوراخ شده در
گرمای پنجاه درجه بالای صفر سانتیگراد
و به ماندن، مانده، ماندن
و پیاده شدن از اسبها و قاطرها به کرکس های بیابان
و ابوالهولهای سراب را در برابر می بینیم
و به آن میعاد نخستین می اندیشیم:
حرکت، حرکت، حرکت
سربازخانه ها نجاست خود را در آفتاب پهن
کرده اند
نجاست دانشگاه ها بدتر از آن است زیرا که
نجاست در مغز استادان رسوب کرده
از یبوست بدل به بتون مسلح شده
امید ما آنجا نبود
به سیم آخر زدیم
و پیغام های خود را با دستهای لرزان
بر دیوارهای مستراح دانشگاه نوشتیم
کفتار مادرزاد دستگاه امنیت! - - « ابوالقاسمی » دور از چشم
بیش از این چه می توانستیم کرد؟
باید به راهروی خود ادامه می دادیم
به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم می رسیدیم
مرگ فانوسی بود که از میانه ی مِهِ روبرو نزدیک
می شد
ما برگزیدگان مرگ بودیم
و مرگ در برابر، روشن بود آنچنانکه گویی
اسبی سپید از زمینه ی ظلمت می درخشد
شب به دور هم می نشستیم
- همچون حیوان های کوچک و مظلوم -
طرح پشت طرح
انگار از روی غریزه می کشیدیم
امید به پیروزی، خرگوش خواب را
در لانه ی قدیمی چشم راه می داد
بعد به ناگهان بیدار می شدیم
به صدای شکستن در، افتادن نردبان، بازشدن پنجره، فرو ریختن کتابها و برق
دستی در ماشین، چشمهامان را با دستمال سیاه می بست
دریچه ای از عرق سرد
- ترس -
ما را در خود فرو می برد
به سیاهچالها رانده می شدیم
و آنگاه به شکنجه گاهها
و حتی در آنجا هم به راهروی خود ادامه می دادیم
اکنون این پایان راه است
پایان توطئه های ما
پایان تاریخ ما
پایان حماسه ی بودن، نه!
حماسه ی نبودن ما
پایان حماسه ی معکوس ما
بودای مونث
چادرش را بسر کشیده
« چیتگر » در را میدان تیر
در سپیده دم صحرا
به انتظار ما نشسته است
و ما به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم، رسیده
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
حوادث

در نخستین روز شب
یا نخستین شب رور
پشت هر بام دو سرباز تراشیدند
با دو تا سعتر پولادین
(دو تفنگ پُر سرنیزه به سر )
تا گشایند به تقطیع سریع شلیک
خون گرم از رگ وحشت زدگانی که چنان مورچه ها بودند
ما دویدیم سوی خانه، در و پنجره را بستیم
پشت دیوار نشستیم و دعا خواندیم
این نخستین روز ما بود
این نخستین شب
این نخستین شب روز
وسط هفته، دو سه تیر هوایی در کردند
ما شنیدیم، دویدیم سوی خانه، در و پنجره را بستیم
پشت دیوار نشستیم و دعا خواندیم
روز ما قبل آخر
همه را خنداندند
همه را، زیرا
دو کبوتر را
آنچنان تاك تاتاك تاك، بیک چشم بهم زدن، در فلق آبی روزانه ی ما کشتند
که کبوترها
مثل دو دستکش (انباشته از مشت گره کرده، ولی مرده)
میان لجن جوی سیاه افتادند
تا دو سه ساعت از آفاق خدا
پَر آلوده به خون می بارید
ناقلاها همه را خنداندند
باز کردیم در و پنجره را، رفتیم
به خیابان جدیدی رفتیم
و ندیدیم کز آفاق فضا، دستکشی خائن و پولادین
بر فراز سر ما از شبح قاتلی آویزان بود
روز آخر، همه را در همه جا کشتند
همه را در همه جا پوساندند
شهر از قهقهه ی شلیک
قشقرق بود و صفیر و سوت
بیشرفها همه می خندیدند
روز ما بعد آخر
دو سگ نر، دو سگ ماده، کنار جوی
جفت گیری می کردند
ما ندیدیم، ولی گویا
روز آزادی بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
جنگل و شهر

لحظه ای بعد از غروب
قلب معشوقم به کنجی از قفس، از خانه پا بیرون نهادم
و قفس در دست
بر فراز جاده ای که جنگلی را از میان تپه ها می کند
راه افتادم به سوی شهر
از همه جای شب جنگل، سرود آشنایی را
می شنیدم خوب
می شنیدم نغمه ی رنگین جهان برگها را از طریق گوش های چشم ها
لمس می کردم تحرك های مرموز گیاهان را
و زمین گهواره ی شب را تکان می داد
زیر پاها یم
خویشتن را چون گیاهی سبز تسلیم نسیم سرد می کردم
می شنیدم در مه جنگل
در درختان مرغ ها آواز می خوانند
گاه نجوای نسیم
همچو نجوای زنی عاشق درون شب
می گذشت از لابه لای شاخه های جنگل تاریک
شاخه ها و برگها، با مرغ ها آواز می خواندند
زین ستاره زان ستاره ی شب،
می شنیدم من صداهای بلورینی
دست نامرئیُّ شب
خوشه ای از جنگل خاموش ساخت
خوشه را در دامنم انداخت
باز کردم بازوان قلب خود را سوی آن خوشه
هستی من، هستی شب بود و جنگل بود
گوییا جنگل زناف روح من روییده بود
گوییا جنگل زنی بود و به روی بسترش خوابیده بود
گوییا جنگل مرا می خواست
گوییا جنگل چو خطی از خطوط عصزهای مرده بود
و زبان این خط کهنه
گوییا قلب روانم بود
من زبان ناطق جنگل
من زبان ناطق دنیای شب بودم
من به روی رود شب چونان پلی بودم
این سر پل ساحل احساس
وان دگر دشتی ز اندیشه
خون من، خون گیاهان بود
بر سر هر رگ هزاران باغ
هر چه می گفتند و می خواندند، با من بود
من تمام خوابهای خویشتن را با حقیقت جنگل روبرو دیدم
چشم من آب زلال چشم حیوان های جنگل بود
و گیاهان، ریشه هاشان در تن من بود
و زمین در زیر پایم بود،
می شنیدم لیک،
جنبش آن را به روی شانه های خویش
من جهان را شستشو می دادم از ناپاکی اش
من زمان قابل لمس زمین بودم
من زمین قابل لمس زمان بودم
عقل من دیوانه بود
مغز من در قلب من جا داشت
گوییا دیوانگی قلب من
بر سراپای شب جنگل تسلط داشت
راه می رفتم درون جنگل مرموز
سوی بی پایانی احساس
و درختان راه می رفتند
خون من اندیشه جاوید بود
و همه اشیاء شب در من
زندگی آغاز می کردند
من طبیعت را چنانچون ماده حیوانی که فرزندان خود را
با زبانش شستشو می داد، می دیدم
از میان شانه هایم کاج های سبز می رستند
سوی سوسوهای اخترها
سجده می کردم به ابهام شب مرموز
شب
جامه هایش را به زیر پای خود می ریخت
من درون حجله ی جنگل
لخت می دیدم همه جای شب مرموز را چون روز
آه، ای دیوانگی های دو چشم من!
آه، ای دیوانگی های دو گوش من!
آه، ای دیوانگیُّ مغز و قلب من!
روح من زنجیری سحر شما دیوانه هاست!
...
لحظه ای بعد از غروب
من قفس در دست
بر فراز جاده ای که جنگلی را از میان تپه ها می کند
راه می جستم به سوی شهر
در دل جنگل
یکپرنده ناگهان از شاخه ای پر زد
در فضای بیکرانی پر زد و پر زد
و سپس آرام آمد بر سرم بنشست
چشمهایش را به راهم دوخت
سایه ی فانوس های سبز رنگ چشم هایش را
بر فراز جاده ام انداخت
ناگهان
او سرودش را چنان سرداد سوی مرغ های دیگر جنگل
و سرود او چنان از مغز من، بر قلب من، وز قلب من، بر پای من بارید
و رگانم را به رقص آورد
و زمین و جنگل و شب را گرفت
و زمین و جنگل و شب را به رقص آورد
که قفس را باز کردم با دو دست خویش
و صدایم با صدای آن پرنده در فضا رقص ان
ای معشوقه ی من، این تو، این جنگل! »: گفتم
«! می توانی بال و پر گیری به سوی شاخه های سبز
قلب معشوقم ولی کنج قفس خوابیده بود
من نمی دانم چرا معشوق من در شب
با دگر مرغان همآوازی نکرد آغاز؟
آن پرنده بر سر من در شب جنگل چنان آوازهایی خواند
که صدایش جمجمه م را مثل شمشیری
از میان بشکافت
و پرنده در دل مغزم نهان شد پاك
چشم هایش چشمهایم، بالهایش بازوان م شد
من به راه افتادم آنگه، تندتر از پیش
از فراز جاده ای که جنگلی را از میان تپه ها می کند
و بهنگامی که دیدم مرغ برفیُّ سپیده،
از کنار تپه ها برخاست
وز سپیدی ها پلی شد در میان آسمان و خاك
جاده پایان یافت
من قفس در دست
ایستاده بر فراز تپه ای، آرام
و سپیده همچنان دریاچه ای سر مست
در میان آسمان و تپه ها استاده بود
و سبکتر از پرنده، باد و باران بود
و شپیده همچو ارواح هزاران تپه ی پر نور بود
که به سوی آسمان سرد می رفتند
ابر می شد مرغ برفیُّ سپیده در فضای باز
و سپیده همچو موهای سپید پیرزنها بود
پیرزن هایی که از چشم سیاه و تیره شان، کم نور
کورسویی در فضا گم می شود
ایستاده بر فراز تپه ای، آرام،
جامه ای از برف پر نور سپیده بر فراز شانه های من
ناگهان تیری به پیشانیم خورد
و نگاهم را میان تپه ها و آسمان آویختند
خون پیشانیم روی برف ریخت
خون پیشانیم روی تپه های سرد ریخت
و سپیدی رنگ سرخی یافت
مشت خورشید، آسمان کاغذی را پاره کرد
....
ایستاده در میان ناچار راه شهر، خشکیده
پیکری می گفت:
هر چه باداباد! »
«! هیچکس پایان این روز چنان شب را نمی داند
سنگ سنگینی به زیر پای پیکر بود و خود می خواند:
هرچه باداباد! »
اسکلتها را بسوزانید
و قفس هایی بسازید آهنین و سخت
«! از برای زندگان شهر
باز می گردم!
پیکر دیوانه می گوید:
هر چه باداباد! »
«! هیچکس پایان این روز چنان شب را نمی داند
آی پیکر، گوش کن با گوشهای مفرغین خویش
من نمی میرم!
در میان چار راه سینه ام، چون بمب ساعت دار،
قلب من در انتظار آخرین لحظه ست،
می توانم منفجر گردم به سوی تو
می توانم این جهان را منفجر سازم!
من نمی میرم!
در میان چار راه شهر
گر مرا آتش زنند
گر مرا خاکستری ناچیز گردانند
باز می گردم درون باد سوی دست های مفرغین تو
سنگ چخماقم که با یک اصطکاك گرم روشن می کنم شب را
لیک من هرگز نمی میرم!
گر بروی چهره ام، یا مغز، یا قلبم،
سرب داغ مرگ را ریزند
حلق آویزم کنند از آسمان شهر
و زبانم را بریده سوی کرکسها بیندازند
باز می گردم به سوی تو درون ابر
لیک من هرگز نمی میرم!
گر مرا در یک قفس بنهند و اندر شهر
همچو محکومین بگردانند
یا هزاران تن،
سنگبارانم کنند
باز میث گردم به سوی بازوان مفرغین تو
مرده ی من در درون زنده ی دیگر
زنده ی من در درون مرده ی دیگر
من نمی میرم
آی پیکر، گوش کن با گوشهای مفرغین خویش:
روزگاری بود نعل اسبها را می شنیدم در شبی تاریک،
بخه سوی شهر بی نامی روان بودند
روزگاری بود می دیدم که سگهای سیاه هار
قلبها را در خیابان پاره می کردند
روزگاری بود می دیدم که زنها را
زنده زنده جای سنگ و خشت در دیوار می چیدند
روزها و سالها و قرنها، در جاده های بی پناهی زندگی کردم
در شفق ها و فلق های همه اعصار
چشم ها را تا گشودم، مردگان را بر فراز دارها دیدم
چشم را بستم، دعا خواندم
آی پیکر، گوش کن با گوشهای مفرغین خویش:
گرچه من کشتن نمی دانم،
لیک مردن نیز نتوانم
من کلاهی از صداقت می نهم بر سر
و بهار این جنونم را
سبز می گردانم از آفاق تا آفاق
آی پیکر، گوش کن با گوشهای مفرغین خویش:
من هزاران چشم و دل دارم
وز هزاران جاده و جنگل
بر وجودت راه می یابم
می توانی تو نگاهت را
همچو حیوانی بگردانی ز چشم من به سوی دیگران در دور
لیک چشم من، ز پشت گردن تو، بر نگاهت راه می یابد
و تو را دیوانه می سازد.
آی پیکر، گوش کن با گوشهای مفرغین خویش:
گر چه شبها پیر می گردی
گر چه در اطراف تو اشباح خاموشی
با هزاران ناخن و انگشت نامرئی
آن ردائی را که نامش مرگ باشد
بر تنت آرام می دوزند
لیک می دانی،
قلب من در چار راه عشق
جاودانه ایستاده ساکت و صامت
مشت من گر باز گردد، آفتابی برملا گردد
پای من گر راه افتد، جاده ها پر نور می گردد
من نمی میرم
و صدای من نمی میرد
من کسی هستم که خود را می شناسد
نام من نام هزاران جاده است
سوی بی پایانی خورشید
من نمی میرم
در میان چار راه سینه ام چون بمب ساعت دار،
قلب من در انتظار آخرین لحظه ست
می توانم منفجر گردم به سوی تو
می توانم این جهان را منفجر سازم
من نمی میرم، نمی میرم، نمی میرم!
...
آی، ای فواره ی میدان تنهایی!
در میان چار راه سینه ام آرام می خوانی
راستی را سرب می گردم
و صدایم سرب می گردد
گوش کن ای ناشنیده نعره ی مستان!
سرب می خوانم
من درخت نعره ام را ریشه کن می سازم از اعماق این سینه
با توام ای سنگ، ای دیوار، ای همسایه ی سنگی!
ساغر روح دلیرت را،
پر کن از آواز عشق من!
با توام ای ناشنیده نعره ی عشاق!
من تمام دستهایم، چشمهایم سرب می خواهند!
اندرونم سرب می خواهد
آی، ای فواره بی میدان تنهایی!
سرب می خوانم
با توام ای ناشنیده نعره ی عشاق!
روسپ ی ها را بگو خود را بیارایند
چون عروسکها
روسپ ی ها، روسپ ی ها، روسپ ی ها!
خویشتن را چون عروسکها بیارایید!
من ز بازار شب تاریک،
سوی شهر روشن چشمانتان راهی ز پاکی باز خواهم کرد
روسپ ی ها، روسپ ی ها، روسپ ی ها!
خویشتن را چون عروسکها بیارایید!
...
قایق من در شفق لنگر می اندازد
آه، ای ابر طلا اندوده ی خاموش!
قایق من در شفق رلنگر می اندازد
لانه های آهنین شهر نورانی است
قایق من در شفق لنگر می اندازد
گوییا در غرب می سوزد هزاران قلعه در شعله
قایق من در شفق لنگر می اندازد
سایه های ابر، بر چهره ی ما زندگان شهر
قایق من در شفق لنگر می اندازد
روسپ ی ها، روسپ ی ها، روسپ ی ها!
خویشتن را چون عروسکها بیارایید!
قایق من در شفق لنگر می اندازد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
مرد

مرد بزرگ،
آیینه هاست
و انعکاس سلسله دستان مردم است
سوسوی دعوتی است از آن سوی شب،
شبی
کان را کرانه نیست، خداوندگار نیست
بر کشتی شکسته ی شب، ناخداست او
مشت است در زمانه ی دستان باز،
باز،
دستی است کز سخاوت خود بر ملاست او،
او را اگر گرفتی و گفتی گرفتنی است
در چنگ های شوم تو، حتی، رهاست او
بیماری غریب گرفته ست قوم را
بر هر وبای شوم زمینی دواست او
وقتی در این قیامت یغماییان ما
تعبیری از سعدی] ] « گلیم خویش بدر می برد ز موج » هر کس
سدی است موج حادثه را و فداست او
گر پور زال نیست، چرا من غمین شوم؟
زیرا که او علی ست که شیر خداست او
وقت است این سکوت در آید ز پا، به سر
افراشت باز قامت عالم، صداست او
ار فرق مردهای زمین در ربوده اند
این روسبی زنانِ زمان بس کلاه ها
فرق است مردهای زمان را، کُلاست او
تصویری از بریدن و بردن دارم
زین عالم جدید
وقتی تمام مردم عالم را
مثل براده از تن آهن بریده اند
او سرافراز باد که آهن رباست او
وقتی که گاو طعنه به بلبل زند،
خموش!
گل آنکه، گفت، هیچ نپرسم چراست او
با هم غریبه ایم که ناساز می زنیم
آن نغمه زن کجاست؟ غمش آشناست او
تاریخ راهزن همه را جامه هار بود
کو آن رفیق پاك که ما را قباست او؟
مصرعی از مولوی] ] « ولله که شهر بی تو مرا حبس می شود »
ما را هوای اوست که ما را هواست او
مصرعی از مولوی] ] « زین همرهان سست عناصر دلم گرفت »
کو دستهای دوست؟ که دست رضاست او
مردم، هر یک درون آینه ای، خواب می روند
بیدار باد و باز فزون باد یاد او
چون انعکاس سلسله دستان ماست او
او زنده باد باز که آیینه هاست او
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
مرگ یک مرد

چه یادگار سیاهی نهاد بر درگاه
کسی که نعره ی خود را به آفتاب رساند
و هیچ رحم نکرد
به چشم خویش، به آن آفتاب خرمایی
که هیچ رحم نکرد
و مثل آب رها کرد بازوان ش را
که بر سواحل تابان شانه های بلند
حمایلی ز افق های روشنایی بود
غروب گونه ی نابش، هزار مردمک دیده را پریشان کرد
و در حواشی آیینه های پیر و کدر
کسی که سایه ی خود را به آفتاب رساند
به خویش خیره شد و در هراس باقی ماند
و پشت کرد
به این رذالت گسترده بر بساط زمان
و خلق، خلق شهید از کرانه نالیدند:
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید »
بیتی از حافظ] ] « که مرده ایم به داغ بلند بالایی
چه یادگار سیاهی نهاد بر درگاه
کسی که رحم نکرد
کسی که مانم خود را به آ،تاب رساند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
مصیبتی زیر آفتاب

در بیابان خیابانها بودم
که یکی آمد ، گفت:
فصل سنگین خطرناکی است
زیر باران سحر بودم، باران سحر
که یکی دیگر آمد، گفت:
فصل سنگین خطرناکی ست
شب که از پله ی میخانه به پایین رفتم
و در آن سردابه
در اسارت های
مه و دود و عرق تلخ، برادرهایم را
دیدم
که ز دریا و ماهی ها
جنگل و عشق و مسیح و نور
و نسیم سخنی ساده، به اندوه سخن می گفتند
زن هرجایی وحشت زده ای جیغ کشید:
فصل سنگین خطرناکی ست
و زمانی که نشستیم و لبی تر کردیم
و گیاه ترمستی رویید
از بغلهایم و بالید سوی گونه ی من
پیشخدمت که به یک لهجه ی نامأنوس
سخن از سکه و میخانه و می می گفت:
و به آواز کریهی گفت: « سر فر گوش من آورد »
فصل سنگین خطرناکی ست
سرب در گوش فرو کردم و از خانه و میخانه به بیرون رفتم
گشتم و گشتم و بسیار هراسان گشتم
گفتم و گفتم و بسیار پریشان گفتم
مردی از راه رسید - گویا کُردی -
قمه ی کاغذی اش را نگریست
نعره زد خشماگین:
فصل سنگین خطرناکی ست
مرد دیگر - گیلک یا ترکی -
دست از میوه ی خود برداشت
دست بر گوش نهاد
و به مردی که هنوز
رنگ دریای کبود عمان
گرد توفان کویر لوت
و نگاهی ز بیابان داشت
نعره زد، خشماگین:
فصل سنگین خطرناکی ست
رفتم از کوچه و از جاده و از تپه ی خون آلوده
پشت آن پشته ی خون، کلبه ی پوسیده و تنهای زنی را دیدم
- مادرم، مادر تو، دختر من، دختر تو، یا زن من یا زن تو -
او چنان گربه ز پشت شیشه
باد را گریه کنان می نگریست
و به باران شبانگاهی می گفت:
ای هجای معصوم!
فصل سنگین خطرناکی ست
ساحل خشک زمین بود و فضا
گیسوانی ز فضا آویزان
دعوتی بود ز من
که بیا سوی جهان من
دست بگشادم و رفتم بالا
و چه دیدم آنجا؟
ساحل ماسه ای شب را
که در آن، ظلمت و ژرفایی شب راه تو را چاه تو می گرداند
موش ها از همه جا مویه کنان می گفتند:
فصل سنگین خطرناکی ست
زیر پایم جلوی پنجره چاهی دیدم
که در اعماق سپیدش، آب
مثل یک چلچله پرپر می زد
اما
کفتری محتضر از گوشه ی ظلمت می گفت:
این سراب است، نه آب
فصل سنگین خطرناکی ست
خلق بودند و هیاهو و هجوم خلق
از همه جای خیابانها
آینه های شبانگاهی می رُستند
و ز پشت همه ی آینه ها
- آتش افروزی پر نور هزاران شیشه -
زیر ساطور هلال ماه
خلق، فریاد زنان می گفتند:
فصل سنگین خطرناکی ست
فصل سنگین خطرناکی ست
فصل سنگین خطرناکی ست
من ز صرافان فردوسی
من ز دلالان بازار
من ز قوادان نجواگر
و گدایان تمنا و سماجت پرسیدم
من ز درویشان خسته
و تماشاگرهای مست
و سیاستمندان ساحر
و مجانین غافل پرسیدم
از تنفس
و تلفظ
و هجاهای زبان پرسیدم
من از این سوی به آن سوی سفر کردم و زان سوی به این سوی و سپس پرسیدم
من ز پرسیدن، حتی، پرسیدم
و ز عشاق بی پاسخ
- که چو حیوان کریهی بدوی
نسلشان سوی فنا می رفت -
من ز شاعرهای افیونی
من ز روشنفکران مأبون،
جانیان بی خواب
جیب برهای خیابان اسلامبول
طول و عرض همه ی تاریخ
وز نشیب و ز فراز جغرافی
و جهت های موافق
و مخالف پرسیدم
همه فریاد زنان از همه سو می گفتند:
فصل سنگین خطرناکی ست
همه فریاد زنان می گفتند:
دم بزن! حرف مزن!
بشنو! گوش مکن!
و ببین، لیک مبین!
حرکت کن! برگرد!
فصل سنگین خطرناکی ست
بوق، کرنا و دهل
و تمامی صداهای چرند
مشت و پوتین و قدمهای بلند،
بر تباهیِ تبار همه ی عاطفه ها
و زنی که تف سفلیسی خود را انداخت
روی آواز کبوترها
روی آن کفه ی یکسان ترازوی عدل
کفه ای که بالا رفت
کفه ای که آمد پائین
و سگی هار که شاشید به روی همه ی پیکره ها
دختری باکره که خود را
عاشق آتش سوزان تنوری کرد
و مقدس شد
راهبی تشنه که از قبله ی معبود بخاست
زاهد پشت سرش را کشت
عکس هایی همه در خواب و خیال
همه با چکمه و شمشیر و سبیل
و عصاهای تعلیمی
طاقهای کهن و گنبد و بازار و شب و رمالان
روسپ ی های هزاران شوهر
فالگیران هزاران زن
و شلوغی و شلوغی و شلوغی همه جا
و صدای اذان در خلاء خشک کویر شهر
و صداهای مکبر به رکوع و به سجود شب و روز:
حرکت کن! برگرد!
حرکت کن سوی دیوار، سوی چار چراغ ظلمت
حرکت کن سوی میدان شب سفلیسی
حرکت کن! برگرد!
و بیبن آیا
روسپ ی های سر پیچ شمیران و سر پیچ خیابانها را
آب باران خواهد شست؟
راستی گردن مقتولین
قبضه ی وحشت قاتل ها را
خواهد آیا بخشید؟
راستی روح آیا
از قوانین پلید عدد و ارقام
خویش را راحت خواهد کرد؟
خلق ای خلق شهید! ای همه جا شاهد خاموش خیانتها!
می توانید شما برگردید
از تمام معبرها
از تمام میدانها
بگذارید دکانها و خیابانها را
بگذراربد همه پیکره ها را و شمایلها را
روسپ ی خانه، جنون خانه، کتاب و هوس دفتر را
می توانید شما
بگذاربد و از اینجا بروید
خلق! ای خلق شهید! ای همه جا شاهد خاموش خیانتها!
در بیابان خیابان ها رفتم
در بیابان خیابانها می گفتم:
من زوال پدرم را می بینم
من زوال پسرم را می بینم
خلق! ای خلق شهید!
اسکلتهای طلا رقص یدند
در تمام میدان ها
جشن احمق ها بود
و تمام قوادان
از شما دعوت می کردند
که بیایید و بنوشید و بخوابید و ببینید به خواب
چوبه دار و مار تابوت
گزمه و چوب و تفنگ و پولاد
سحر ماشین و چراغ قرمز
فصل سنگین خطرناکی است
تازه ما قاب اندازان
قاب را روی زمین سیه انداخته بودیم که سشخصی گفت:
فصل سنگین خطرناکی ست
من و معشوقم ششدر بودیم
که کسی طاسی انداخت و گفت:
فصل سنگین خطرناکی ست
گربه ها حتی می گفتند
موش ها حتی می گفتند
و سگان زوزه کشان می گفتند
....
که به لبخندی با معنی می گفتند
شب سفلیسی و فواره ی سوزاکی میدان سپه می گفت
روسپ ی های عقیم
- روسپ ی های عقیم جنوب شهر -
و زنان آبستن
- حامله های شمال شهر -
همه می گفتند
فصل سنگین خطرناکی ست
مرد مشکی پوش در ماشین
- با کلاهی که بر آن کارگران می خندیدند -
با عصایی که مرصع به جواهر بود -
او به راننده ی خود فرمان داد:
حرکت کن! برگرد
فصل سنگین خطرناکی ست
گلفروشی سبدی لاله فرستاد زنی زیبا را
- تازه معشوق رئیسش شده بود آن زن -
روی آن کارت سیاهی و بر آن، این کلمات:
فصل سنگین خطرناکی ست
ذوالفقاری به نیامش می گفت
چوبه داری به طناب دارش
و پزشکی به مریضی می گفت
زنی از دهکده ای آمد و در شهر دو همزاد به دنیا آورد
روز اول، دکتر گفت:
فصل سنگین خطرناکی ست
روز دوم، جراحی گفت:
فصل سنگین خطرناکی ست
روز سوم که پرستار به بالین مریض آمد، گفت:
حرکت کن! برگرد
فصل سنگین خطرناکی ست
خلق،! ای خلق شهید! ای همه جا شاهد خاموش خیانتها!
می توانید از این کوچه به آن کوچه، از این کوچه به آن دروازه
می توانید شما برگردید!
لیک من هستم و خواهم ماند
شمع ها را بر خواهم داشت
- شمع انگشتانم را -
و از این کوچه به آن کوچه سفر خواهم کرد
خویشتن را همه جا خواهم جست
یا بسوی پدرم خواهم رفت
روی زانو و کف دستانم
- بی وساطت های
مادر
و به انگشتانی خونین
خویش را در تن او خواهم کشت
لحظه ای پیش از رفتن
آخرین خوابم را خواهم دید:
گسترانیده گیاهانی از گیسوها »
روی پیشانی تب کرده ی من
و چنان شعله زنان می خندد
که بسان جنگلهایی
- پر ز آواز تمام مرغان -
می رویم
و چو بر می خیزم از خواب:
شهر را می بینم
شهر با شعبده و آتش و مشت و پولاد
قائم استاده، نماز وحشت می خواند
و مکبر می گوید:
حرکت کن! برگرد!
فصل سنگین خطرناکی ست
فصل سنگین خطرناکی ست
من از این شهر نخواهم رفت
من در اینجا خواهم ماند
تا به پایان زمان
تا که تاریخ برادر،
آن برادر که خیانت کرد
و مرا، مثل یک طفل زنازاده رها کرد کناره درها
با پشیمانی خود، توبه کنان، برگردد
و مرا
از در خانه ی دیوانه ی بیگانه صفت بردارد

نرم و نیلی

آنک رواق آبی خاموش
در دور دست می گذرد
- مثل پرنده ای ست که پنداری
بالش بزرگ
حتی بزرگ و بازتر از دریاست -
با بالهای آبی نورانی
آنکرواق آبی خاموش
آن نیلی بلند فراموشی
در دور دست می گذرد
من ایستاده ام،
حیران
می بینم
که کُرکهای عاطفه های عصر
آرام و ساده می گذرند از دور
و شب، هنوز، دورترین نقطه ست
آیا عجیب نیست؟
من دستهای نرم تو را می بینم
اما
از آن رواق آبی خاموشی
آن نیلی بلند فراموشی
آغاز می کنم:
مثل پرنده ای است که پنداری
بالش بزرگ
حتی بزرگ و بازتر از دریاست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
پهلوی چپ مهتاب

1
چو از باغ آمدم
باغ
آفتابی بود پر جولان
که در اقصای رنگینش کمان قصه های رنگها
چرخان و رقص ان بود
زبان هایی
نسیم سبز را می گسترانیدند
روی بالهای ما
و بال برگهای سبز
روی رود نیلی بود
آویزان
و گلها - هر یکی فانوس سرخی -
در تجلی بود
از انگشتهای باغ
و بر هر حفره ی سبز درختی
عندلیبی
آتش سرخ شکوفان بود
تو از باغ آمدی با گیسوهای افکنده بر کتفان نورانی
و گفتی: باغ، تنها ماه دارد کم در این دوران پر جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران
2
ستون نور را
با دست
می سودند روی چشم های تو
و تو چون پلکها را می گشودی
زیر این سرمه
به جای آهوان، آهوی چشمان تو می زائید
کبکان بلورینی
و مژگان تو
- جادوهای جاویدان -
به یک آن می گشاییدند فرش جاده ها را زیر پای ما
شترها، اسبهای کاروان ها
راز چشمان تو را با خویش
می بردند
و هر نسلی، به نسل دیگری
افسانه ای می خواند
ز رقص طیف چشمان تو بر ابریشم رنگین رویاها
تو از باغ آمدی رقص ان و پا کوبان
و گفتی: هان! چه می گویی تو با آن پایکوبی های جاویدان؟
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب، در دوران
3
تداعی های پاك عاشقانه
صدای ناب سایشهای دستی که می گفتند:
تو ما را می شناسی، »
تو،
« یقیناً می شناسی، تو
تکلم های لبهای تو با برگان دیوانه
و بعثت های پر نور درختان از بسیط خاك
- پیمبرهای سبز باغ سبز -
تمام انفجار نور از ظلمت
و خلوت کردن خاموش بازوها
تو از باغ آمدی، از خلوت آغوش آهوها
قدم های تو می گفتند:
تو ما را می شناسی، »
تو،
« یقیناً می شناسی، تو
و با تو هجرت یک گام و گام دیگرت، مبعوث در جولان
و من گفتم: به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب در دوران
4
ز ایوان های مرمرپوش رویایم
دو پای تو - دو سایه -
دو تصویر درشت نورافکنهای گلها بود
دو تصویر درشتی که - دریغا - دور می گشتند
و ایوان های مرمرپوش رویاها فرو می ریخت
و مادرهای رویای امید من
- عزاداران جاویدان -
همه گیسو فرو کنده
فرو افکنده
روی ملک ویرانی
که روزی، روزگاری سرزمین خوابهایم بود
به جای آن صداهای بلورین، مهربان و گرم و مهرانگیز
هراسان گشتگی در دایره های هزاران جیغ پولادین پنهان بود
صداهایی ز مخفی گاه های شب، که می گفتند:
زمان شماطه هایش را »
درون حلق مردم ذوب خواهد کرد
و ساعت چون ترازوهای عادل
فراز شهر خواهد ایستاد از اوج
تمام شب، تمام روح ما
چون شبنمی گرینده خواهد بود
سکوتی نیز خواهد بود طولانی و جاویدان
به زیر پرچمی از رنگ های ننگ
جسدهای شهیدان دروغین شاد می گردن د
« انالحق گوترین حلاج ها بر دار می رویند
5
ز بالاهای بالا آمده، مانده کنار ساحل ویرانگی ها و تباهی ها
سقوط باغ و ماه و آفتاب سرخ را خاموش می دیدم
توئ گویی هر سه شان، سه سنگ سوزان کویری بود
که در چاهی عمیق و کور و عطشان، دستهایی تشنه می انداخت
به افسوسی لبان تو، کنار بادها و چاه های تشنگی می گفت:
در این دوران بی خورشید و بی فریاد و بی جولان
به پهلوی چپت بنگر، شب مهتاب بی دوران
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
امت تو

می شنیدم دیشب از باران
نام پاك آن کتاب آسمانی را
کز میانِ آبها، جبریل رعد و ابر
از برای دستهایت هدیه می آورد
راستی معشوق من، جز این درختان برهنه،
امتی دیگر نداری تو؟
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
پس از پایان

عشق، قلبی است درون دل بیدار زمان
به شبی در باران
راستی را به شبی در باران
چه کسی با همه گلهای زمین
قلب خاکستری ما را باز
سرخ خواهد گرداند؟
چه کسی از لب و از نوك زبان همه ی کودکها،
در زمان های پس از ما و پس از حادثه های ما
نام فرّار تو را خواهد خواند؟
راستی در دل خو ننهفتم
سکه ای را که به یکسوش نگاهی شت ز تو
و سوی دیگر آن نام کسی هست نبشته با گل؟
هیچکساز دل ما آگه نیست!
بگذار از پس دیوار زمان
آخرین توشه ی گلهای زمین را
روی پاها ی تو بگذارم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
پیامی از شب کهن

آبی که تند می گذرد،
این آب
چون مجمع الجزایر لبخند
جغرافیای قهقهه در آفتاب بود
امروز بامداد پگاه، اما
سیلی است
چون سیل خردلی است که در شیب های شوم گل آلودش
خونی رقیق و بی رمق و پست و زشت می گذرد
از موج های شوم و سبع می پراکند
تصویری از زوال و پریشانی
ویرانگی،
مثل بخار سرخی برمیخیزد،
بر چشمهای مرده ی این شهرهای تنگ
می ماسد
گُل
گُل
که با شکفتن خود می خواست
برخیزد
خورشید را بسوی زمین آرد
می پوسد
مرغابیان شاد جوان
آرام
بر روی آب
بر موج های خردل و خونابه
لحظه ای
با پنجه های پهن نشستند
ما شاهدان تاریخی
دیدیم
بر موج های خردل و خونابه، بالهایی از پنبه را که می پوسید
مرغابیان شاد جوان را که مسخ می گشتند
دیدیم
- مرغابیان شاد جوان را که مثل موش، چون موش های کور گل آلوده
غرق می گشتند -
ما شاهدان تاریخی
تاریخ را
در نقب شوم یک شب ظلمانی
دیدیم:
تاریخ
مثل کتیبه های جذامی بود
با صورتی که نیمی از آن را
کفتار های فربه ی امروزی
بلعیده بودند
یاد آورید باز شما
آیا
ما را
در جاده های جاری آینده
آن سوی مرزهای پس از ما؟
- مایی که زیستیم -
در مرز باستانی شب، این شبی که از کهنی، کهنگی کثیف شده ست؟
ما این شنیده ایم . به آن سوی مرز
آن مرز باستانی شب می گوییم
آبی که تند می گذرد، امروز
آبی که آب نیست
آبی که سیل خردل و خونابه است
روزی که آب بود
و آب پاك بود
چون مجمع الجزایر لبخند،
جغرافیای قهقهه در آفتاب بود
ما این شنیده ایم و به آن سوی مرز
آن مرز باستانی شب می گوییم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,641 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,180 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,700 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان