امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سهراب صمصامی
#21
روح ِ بابک در تو
در من هست .
مَهَراس از خون یارانت ، زرد مشو
پنجه در خون زَن و بر چهره بکش !
مثل بابک باش
نه
سرخ تر ،‌ سرخ تر از بابک باش !
دشمن
گرچه خون می ریزد
ولی از جوشش ِ خون می ترسد
مثل ِ خون باش
بجوش !
شهر باید یکسر
بابکِستان گردد
تا که دشمن در خون غرق شود
وین خراب آباد ،
از جغد شود پاک و
گلستان گردد ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
او سوار "آریا – بنز" است
تو
بر دوچرخه .
*
تکیه گاه اوست غرب
تکیه گاه توست خلق ...
*
اوست یک تن
تو
هزاران ، صد هزاران تن
پا بزن
پا بزن ای قدرت خلق !
*
پا بزن بر چرخ و بر دنده
انتهای ِ ره ،
تویی پیروز
اوست بازنده ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
برای فریدون فرشیان
*
در میدان های سکوت ،
آدم های بی دفاعی را
دار می زدند
و دارها و آدم های آویخته شان
در گاهواره ی مرگ
چون درختی را می نمودند
که در انبوهی از سیاهی ِ مات فرو رفته ،
و در بهاری جاویدان زندگانی می کنند
و سکوهای افتخار
خالی از هر نفر
در لحظه های کور ،
نگاهی سرگردان بود
و عابری که پیامی داشت
و به سوی میدان سکوت می شتافت
خود نیز
درختی خزان زده شد
و شاخه هایش را
میوه های سیاه غربت پوشانید
و چندین لاشخوار
از چوبه های خشکِ دور دست
پرواز کردند
و بر کرسی ِ رنگین نگهبانان نشستند ...
و این نیز خود نمایش را پایان نداد .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
تلخ ماندم ، تلخ
مثل زهری که چکیده از شبِ ظلمانی شهر
مثل اندوه ِ تو ،
مثل گل سرخ
که به دست طوفان
پرپر شد ...
تلخ ماندم ، تلخ
مثل عصری غمگین
که تو را بر حاشیه اش
پیدا کردم
و زمین را
- توپِ گردان
پرت کردم به دل ِ ظلمت ...
*
تلخ ماندم ، تلخ
دیو از پنجره سر بیرون کرد .
از دهانش
بوی خون می آمد ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
تو چهره ات شگفت ترین ست ،
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش ،
ای بی خیال ِ من
در چشم های تو
این مشت های بسته
این شعله های بسته
این شعله های پاکِ بلند
آخر به انزوای ِسرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره ی زرّین
آویزه می کند :
- اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگِ منقبض ما
آخر به عمق ِ قلبِ جهان
راه خواهد یافت ...
*
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب ،
از اوج شوکت خود به زیر می آید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگِ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
از تصوّر بی باکی ِ ما بهراسند
و آن روز ِ خفته در حریر بیاید
که بوسه های دختران ِ عاشق ما
طعم ِ سپیده ی موعود ،
و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد ...
*
تو چهره ات عزیزترین است ...
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست .
وقتی تو می گریی
بهار نمی آید
و زمستان ادامه خواهد داشت .
وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
نابود می شود .
وقتی تو می خندی ...
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش
ای بی خیال ِ من ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
تو رفتی
شهر در تو سوخت
باغ در تو سوخت
اما دو دستِ جوانت
بشارت فردا ،
هر سال سبز می شود
و با شاخه های زمزمه گر در تمام خاک
گل می دهد
گلی به سرخی ِ خون ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
با یک شکوفه ،
با تو ،
من آغاز می کنم
حماسه ی بزرگ عشق را ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
در دست های تو
دنیا
دروغین است ...
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ ...
*
این فردا که فراز ِ دار می بینی
قلبِ بزرگ ماست ...
دریا درون سینه ام جاری ست
با قایق تردید ،
با ارتفاع موج ها ، شلّاق
در من همه فانوس ها
خاموش می شوند
گل ها معلق در فضا
یکریز می گریند
سنگین ِ یک چیدن
سر پنجه ی بی اعتنای ِ توست
و قلبِ مغموم کبوترها
در اصطکاک لحظه های دام
با سرخی ِ شفاف
در انتظار مهربانی های چشمانند ...
*
پایت همه خسته ،
دستت همه بسته ،
در من طنین آبشاران نیست
در درست های تو
دنیا دروغین است ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
ویرانگری ، اساس نبرد است
ویرانگری
نوید ِ آبادی
هر آنچه ساختند
از خشت خشت
ویران باد ...
*
ای لاله های میهن من
گلگونه های فسرده ،
گو بی شما
تاریخ را هر آنچه بسازند
ویران باد
آبادی ِ ضحاک ویران باد ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
فصل ِ کاشتن گذشت
ای پر از جوانه و خاک
از کجای دستِ رود
می توان خرید
مشتِ آب پاک را
تا تو باور کنی
پیام های خفته درجوانه را ...
*
نیزه های نعره ی روح ِخسته و شکسته ی
یک جوانه در سپیده دم
قلبِ "اعتراف" را شهید می کند :
- "سرد می شود
لحظه های آهنین و داغ ِ ما
در میان جوی های آبِ هرز
چکه ی غلیظ سرخ ِ خونمان
ماهی صبور حوض های خانگی ست ..."
*
فصل انفجار ِ خاک خواب رفت
رعد های بی صدا
فتح کرده اند
آسمان کاغذی ِ شهر ِ ما
و جوانه ها
با تمامی سپید ِ وُسعتِ وجودشان
در میان جنگل ِ فریب شهر ، غرق گشته اند :
"ماچ و بوس" ، "باد" و کاغذ ِ شعار ِ
"خوب زیستن" !
نورهای کاذبِ درون کوی ِشهر
یا نئون های خوشگل و تمیز و دل فریبِ
"هفت رنگ" !
دودهای مشمئز کننده ،
ساق های "خوش تراش" !
شیشه های الکل سپید
و هزار اختگی
و هزار اختگی ...
*
فصل ِ کاشتن گذشت
ای رفیق روستا
ای که بوی شهر مست می کند تو را
هر سلام
خداحافظی است ...
شهر ها همه ، روح خستگی ست
ما پیامبر عُفونَتیم
و رسالتی بدون هاله ،
بدون حرف و آیه
بر خیال ِ آب ها نوشته ایم ...
*
ای رفیق روستا
فصل کاشتن گذشت
فصل انفجار خاک
خواب رفت ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,639 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۰۴-۰۴-۹۴, ۰۹:۵۹ ق.ظ)، ssamsami (۰۴-۰۴-۹۴, ۰۵:۰۴ ب.ظ)، میثم 7 (۱۹-۱۱-۹۵, ۰۷:۴۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان