امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 4 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار | سيد مهدي موسوي
#1
دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را
داری کنار شوهرت از بغض می میری
شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را
هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را
در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را
هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخر ها
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها
حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را
می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را
با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی
«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی
«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود
خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام
از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار
سیـ ـگار با سیـ ـگار با سیـ ـگار با سیـ ـگار
می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم
با دست لرزانت برایش شام می پختم
روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی
بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی
راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!
بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!
دست مرا از دورهای دووور می گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می میری
خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار
با بغض روشن می کنی سیـ ـگار با سیـ ـگار
باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می شوری!
با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد
جای مرا خالی بکن وقت ِ همglaاغوشی
از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی
از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات
جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات
بیدار شو از خرخر ش در اوج تنهایی
و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی
حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه های بالش خیست
حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!
حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!
حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
ناگهان زنگ می زند تلفن، ناگهان وقت رفتنت باشد...
مرد هم گریه می کند وقتی سر ِ من روی دامنت باشد
بکشی دست روی تنهاییش، بکشد دست از تو و دنیات
واقعا عاشق خودش باشی، واقعا عاشق تنت باشد
روبرویت گلوله و باتوم، پشت سر خنجر رفیقانت
توی دنیای دوست داشتنی!! بهترین دوست، دشمنت باشد
دل به آبی آسمان بدهی، به همه عشق را نشان بدهی
بعد، در راه دوست جان بدهی... دوستت عاشق زنت باشد!
چمدانی نشسته بر دوشت، زخم هایی به قلب مغلوبت
پرتگاهی به نام آزادی مقصد ِ راه آهنت باشد
عشق، مکثی ست قبل بیداری... انتخابی میان جبر و جبر
جام سم توی دست لرزانت، تیغ هم روی گردن ت باشد
خسته از «انقلاب» و «آزادی»، فندکی درمیاوری... شاید
هجده «تیر» بی سرانجامی، توی سیـ ـگار «بهمنت» باشد
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
نگاه میکنم از غم به غم که بیشتر است
‎‫به خیسیِ چمدانی که عازم سفر است
‎‫من از نگاه کلاغی که رفت، فهمیدم
‎‫که سرنوشت درختان باغمان تبر است
‎‫به کودکانه ترین خوابهای توی تنات
‎‫به عشقبازی من با ادامه ی بدنات
‎‫به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
‎‫به بچّهای که توام! در میان جاری خون
‎‫به آخرین فریادی که توی حنجره است
‎‫صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
‎‫به خواب رفتن تو روی تخت یک نفره
‎‫به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره
‎‫به «هرگز»ات که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
‎‫به دستهای تو در آخرین تشنّجهام
‎‫به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
‎‫به شعر خواندن ِ تا صبح بی همآغوشی
‎‫به بوسه های تو در خواب احتمالی من
‎‫به فیلمهای ندیده، به مبل خالی من
‎‫به لذّت رؤیایت که بر تن ِ کفیام…
‎‫به خستگی تو از حرفهای فلسفیام
‎‫به گریه در وسط ِ شعرهایی از «سعدی»
‎‫به چای خوردن تو پیش آدم بعدی
‎‫قسم به اینهمه که در سَرم مُدام شده
‎‫قسم به من! به همین شاعر تمام شده
‎‫قسم به این شب و این شعرهای خط خطیام
‎‫دوباره برمیگردم به شهر لعنتیام
‎‫به بحث علمی بی مزّهام در ِ گوشات
‎‫دوباره برمیگردم به امن ِ آغوشات
‎‫به آخرین رؤیامان، به قبل کابوس ِ …
‎‫دوباره برمیگردم، به آخرین بوسه
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می داد
کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می داد
دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت
اگر که پوچی دنیایتان امان می داد
زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می داد
پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد
و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,807 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,245 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,862 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
~ MoOn ~ (۲۶-۰۵-۹۴, ۱۱:۰۵ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان