امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار سیاوش کسرایی
#1
[عکس: eojcjmnrjs9ashidgz24.jpg]
سیاوش کسرایی (5 اسفند 1305 هشت بهشت اصفهان - 19 بهمن 1374 وین) از شاعران و فعالان سیاسی معاصر ایران است
.



سیاوش کسرایی زاده ۱۳۰5 در اصفهان است. وی سرودن شعر را از جوانی آغاز کرد. شاهکار او منظومه آرش کمانگیر است. وی از شاگردان نیما بود که به او وفادار ماند.ضمن آنکه سالیان دراز در حزب توده فعال بود و در کنار شعر به مسایل سیاسی نیز می پرداخت. به همین دلیل گروهی او را شاعری مردمی می‌نامیدند. بسیار زود به همراه خانواده اش به پایتخت آمد. او در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران درس خواند و علاوه بر فعالیت‌های ادبی و سرودن شعر، عمری را به تکاپوهای سیاسی (حزب توده ایران)گذراند. اما سرانجام، ناگزیر از مهاجرت شد و دوازده سال پایانی زندگی اش را ابتدا در کابل و سپس در مسکو بسر برد. وی سال‌های پایانی عمر خویش را دور از کشور محبوب خود و در تبعید در اتریش و شوروی گذراند؛ وی در سال ۱۳۷۴ به دلیل بیماری قلبی در وین، پایتخت اتریش در سن ۶۹ سالگی بر اثر بیماری ذات الریه زندگی را بدرود گفت و در گورستان مرکزی وین (بخش هنرمندان)به خاک سپرده شد

.



در میان اشعار وی منظومه آرش کمانگیر از لحاظ اجتماعی و به سبک حماسه سرایی و شعر غزل برای
درخت از لحاظ سبک و محتوا درخشش خاصی دارند.
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...

بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...

در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:

«... گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛

یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن...

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»

پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:

«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.

جنگل هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

«زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.

مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو ...

هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.

باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپ ی نا مردمان در کار...

انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، -
که مباداشان دگر روز بهی در چشم،-
یافتند آخر فسونی را که می جستند...

چشم ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.

آخرین فرمان، آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
تا کجا؟...تا چند؟...
آه!... کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد.»

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.

«صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، -
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛
دشت نه، دریایی از سرباز...

آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست.
بی نفس می شد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز.

لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور،
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر؛
کودکان بر بام،
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در.

کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته.
خلق، چون بحری برآشفته،
به خروش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
برش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد.

«منم آرش، -
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛ -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده.

مجوییدم نسب، -
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب،
چو صبح آماده ی دیدار.

مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش.
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!

دلم را در میان دست می گیرم
و می افشار مش در چنگ، -
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بی تاب خشم آهنگ ...

که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم؛
که جام کینه از سنگ است.
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است.

در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی ست در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم.

کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم.
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مآوایم؛

به چشم آفتاب تاره رس جایم.
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمان بر.

ولیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست.
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز.»

پس آن گه سر به سوی آسمان بر کرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:

“درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آن گه بی درنگی خواهدش افکند.

زمین می داند این را، آسمان ها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است.
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش.
نفس در سینه ها بی تاب می زد جوش.

«ز پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، می آید.
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیده ی خون بار می پاید.
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد،
به راهم می نشیند، راه می بندد؛
به رویم سرد می خندد؛
به کوه و دره می ریزد طنین زهر خندش را،
و بازش باز می گیرد.

دلم از مرگ بی زار است؛
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است.
ولی، آن دم که زاندوهان روان زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است.
همان بایسته ی آزادگی این است.

هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند.
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند.

پیش می آیم.
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم.
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کند.»

نیایش را، دو زانو بر زمین بنهاد.
به سوی قله ها دستان زهم بگشاد:
“بر آ، ای آفتاب، ای توشه ی امید!
بر آ، ای خوشه ی خورشید!
تو جوشان چشمه ای، من تشنه ای بی تاب.
برآ، سر ریز کن، تا جان شود سیراب.

چو پا در کام مرگی تند خو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جودارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم؛
ز گلبرگ تو، ای زرینه گل، من رنگ و بو خواهم.

شما، ای قله های سرکش خاموش،
که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش می گیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید.
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.»

زمین خاموش بود و آسمان خاموش.
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید.
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.

نظر افکند آرش سوی شهر، آرام.
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
سرود بی کلامی، با غمی جان کاه،
ز چشمان بر همی شد با نسیم صبح دم هم راه.
کدامین نغمه می ریزد،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت،
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گام هایی را که آگاهانه می رفتند؟

دشمنانش، در سکوتی ریش خند آمیز،
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند.
پیرمردان چشم گرداندند.
دختران، بفشرده گردن بند ها در مشت،
هم او قدرت عشق و وفا کردند.

آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت.
وز پی او،
پرده های اشک پی درپی فرود آمد.»

بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا.
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانی ها.
شعله های کوره در پرواز،
باد در غوغا.

“شام گاهان،
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر.

آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش.
کار صدها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند.
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.

آفتاب،
در گریز بی شتاب خویش،
سال ها بر بام دنیا پا کشان سر زد.

ماهتاب،
بی نصیب از شبروی هایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد.

آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت.
سال ها و باز،
در تمام پهنه ی البرز،
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید،
وندرون دره های برف آلودی که می دانید،
رهگذر هایی که شب در راه می مانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند،
و نیاز خویش می خواهند.

با دهان سنگ های کوه آرش می دهد پاسخ.
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید،
می نماید راه.»

در برون کلبه می بارد.
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ.
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...

کودکان دیری ست در خوابند،
در خواب است عمو نوروز.
می گذارم کنده ای هیزم در آتش دان.
شعله بالا می رود پر سوز ...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
آدم
ای رفته از بهشت
ای مانده در زمین
عریان و پک و بکره و تفته مانده ام
هانم برشو و ببین
تا اوج قله هاش همه خواهش است و بس
این سینه ها در آرزوی باروز شدن
وین ساقه های سنگ ستم می کشند سخت
از جان خشک خویش و غم بی ثمر شدن
دیری است یاوه مانده و بی تاب و بی قرار
نه خنده می زنم
نه گریه می کنم
بگرفته در گلوی من آواز چشمه سار
بی ککل گیاه هوس بی نسیم عشق
بی حاصل است مزرعه سبز ماهتاب
بیهوده است جنبش گهواره های موج
بی رونق است جلوه ایینه های آب
بر گونه های من
شط گیسوان خویش پریشان نمی کند
وین آسمان خشک
بسته است در نگاهم و باران نمی کند
در هر کران من
خالی است جای تو
اینجا نشان معجزه دستهات نیست
اینجا نشان معجزه دستهات نیست
اینجا نشانه نیست هم از جای پای تو
تنها نمی تپد دل من از جدایی ات
شب را ستاره هاست
زین زردگونه ها
آدم
کوته مکن نوازش دست خدایی ات
شبها در آسمان
در این حرمسرای نه سلطانش از ازل
چشم هزار اختر دیگر به سوی توست
وین پچ پچ همیشگی دختران بام
در هر کنارگوشه همه گفتگوی توست
آدم
بیرون شو از زمین
چونان که از بهشت
تو دستکار رنجی و پرورده امید
راحت بنه! گریز دگر کن ز سرنوشت
حوا هووی پکدل آفرینش است
با او بیا به راه
با او بیا که عشق دهان وکند به شعر
کاو از او ز پنجره ماه دلکش است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ دروغ هراسنک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
شناور سوی ساحل های ناپیدا
دو موج رهگذر بودیم
دو موج همسفر بودیم
گریز ما
نیاز ما
نشیب ما
فراز ما
شتاب شاد ما با هم
تلاش پک ما توام
چه جنبش ها که ما را بود روی پرده دریا
شبی در گردبادی تند روی قله خیزاب
رها شد او ز آغوشم
جدا ماندم ز دامانش
گسست و ریخت مروارید بی پیوند مان بر آب
از آن پس در پی همزاد ناپیدا
بر این دریای بی خورشید
که روزی شب چراغش بود و می تابید
به هر ره می دوم نالان به هر سو می دوم تنها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
بسیار قصه ها که به پایان رسیید و باز
غمگین کلاغ پیر ره آشیان نجست
اما هنوز در تک این شام می پرد
پرسان و پی کننده هر قصه از نخست
دل دل زنان ستاره خونین شامگاه
در ابر می چکید
سیمرغ ابرها
می رفت تا بمیرد در آشیان شب
پهلو شکافته
سهراب
روی خک
می سوخت می گداخت
در شعله های تب
آوا اگر که بود تک شیهه بود
شوم
ز یک اسب بی سوار
و آهنگ گامهای گریزنده ای ز دشت
آغاز نا شده
پایان ناگزیرش را
می خواست سرگذشت
اما هجوم تب
سهراب را به بستر خونین گشوده لب
می سوزدم و به آبم
اما نیاز نیست
نه تشنگی فروننشیند مرا به آب
ای داد از این عطش
فریاد از آن سراب
اینجا کجاست من به چه کارم ؟
چه ابرهای خشکی
چه باغهای جادویی
آن پیر آن حکیم
این میوه های تلخ به شاخ از چه آفرید ؟
آن دسته گل چه کس ز کجا چید ؟
مادر ز بهر من
این جاودانه بستر پر را که گسترید ؟
ایا به باد رفت
در باغ هر چه بود ؟
تنها به جای باز
میوه کال گسستگی؟
یاقوت های خون
تک قطره های لعل
این مهره را که داد
این سرخ گل بگو بگو که به پهلوی من نهاد
دیرست دیر دیر
بشتاب ای پدر
مادر ! به قصه ای
با من ز آمدن
وز شور و شوق دیدن آن پهلوان بگو
بیم از دلم ببر
خم گشت آسمان
چون مادری به گونه سهراب بوسه زد
سهراب دیدگان را
بر نقش تازه داد
تهمینه
در برابر اینه
سرمست عشق و زمزمه پرداز
گیسو فکنده در نفس باد
آوازه داده اند و تهمتن
از راه می رسد
دلخواه دور من
با گامهای خویش به درگاه می رسد
رستم کجا و شهر سمنگان ما کجا ؟
نیروی چیست این
کو را چنین به سوی شبستان ما کشد ؟
آخر شکار گور و گمشدن رخش
هر یک بهانه ای است در انبان روزگار
تا فرصتی پدید کند بر نیاز من
ای رهنمای چرخ و فلک درشبی چنین
کامم روا بدار
این بانگ بشنوید
این شور درفتاده به شهر از برای اوست
این کوه و دشت و برزن و بازار
وین کاخ و بارگاه
یا هرچه از من است
دل و دیده جای اوست
اینک که ناگهان
از راه می رسد
ای اینه بگو
منچون کنم چه سان که خویشاوند او بود ؟
گیسو چگونه برشکنم باز
یا در میان این همه رنگینه جامه ها
آخر کدام یک بگزینم ؟
با او سخن چه گونه گشایم
آرایه چون کنم که به چشمش نکو بود ؟
ای نه من به دلبری و حسن شهره ام
دیگر که راه رسد
جز تهمتن که بر گل آتش گرفته ام
باران شبنمی برساند ؟
آری که را سزد
تا کودکی یگانه دوران
بر دست و دامنم بنشاند ؟
ابری عبور کرد
گویی به دستمال سپیدش خیال را
از دیدگان خسته سهراب می سترد
مادر ! کجا کجا
این اسب بالدار کجا می برد مرا ؟
تهمینه باره را
از پای تا به سر همه می بوید
بر زینو برک و گردن او دست می کشد
در یال های او
رخساره می فشار د و می موید
یکتای من پسر
تک میوه جوانی و عشقم کجا شدی ؟
ای جنگل جوانه امید
چون شد کزین درخت پر از شاخ آرزو
بی گه جدا شدی ؟
گفتم تو را نگفتم ؟
کز عطر راز تو
افراسیاب نیز مبادا که بو برد ؟
امکا تو را غرور به پندارهای نیک
اما تو را شتاب به دیدار تهمتن
چشم خرد ببست
دشمن به مصلحت
می داد با تو دست
اما تو بی خبر
با آن دورویگان به خطا داشتی نشست
می کوفت سم پیاپی بر خک آن سمند
سر در نشیب زین
تهمینه می کند روی وموی
در برگرفته گردن آن باره جوان
در خویش می گریست و می کرد گفتگوی
آخر چرا نشانه یکتای تهمتن
آن شهره مهره را
بیهوده زیر جامه نهان کردی
وین گونه شوربخت پدر را
بدنام و تلخ کام جهان کردی ؟
سهراب خشم خورده و نالان
ز آن رو که ژاژخواه دهانی به نیشخند نگوید
نوخاسته نگر که به بازو
بربسته به نابجا
طوق و نگین رستم دستان
آنگاه
تهمینه را به حوصله خواهان
مادر درود بر تو و بدرود
دردا که مرگ دامنت از دست من ربود
مادر
هر مهر کز برای منت در نهانبود
بی هر ملامتی
با تهمتن بدار که اینک
تنهاترین کسی است که در این جهان بود
با او بدار مهر که شایای آن بود
برخیز و رخ بشوی و برآرای گیسوان
دیگر نکن به زاری آشفته ام روان
از باره جوان
تهمینه زین و برگ و سلاح و لگام را به نوازش
بر می گیرد
با اسب تن سپرده به تاریکی و به دشت
تا چندگامکی
همراه می رود
آنگه درون ظلمت
پیچان و پکشان
گویی که شکوه هایی با باد می کند
بدرود رود من بود ونبود من
ای ناگرفته کام
داماد مرگ حجله شهنامه
داماد بی عروس
ای سرو سرخ فام
گفتم به پروراندم فرزندی
زیبا و پر هنر
در رامش آورم سر پر شور و تهمتن
باشد که همنشینی این پور و آن پدر
در سرزمین ما
بیخ گیاه کینه بسوزاند
وین مرز و بوم را
با بالهای مهر بپوشاند
اینک پسر
گوزن جوان گریزپای
برپشته ای به خک غریبی غنوده است
اینک پدر
تهمتن
آن کوه استوار
در آسیای دردش
چون سنگ سوده است
تنها و دورمانده و ناشاد
در این میانه من چو غباری به گردباد
ای آفریدگار
دادی تو بهترین و ستاندی تو بهترین
بیداد و داد چیست ؟
آن چیست ؟
چیست این ؟
بانگش خطی بروی سیه آسمان کشید
تهمینه دور شد تاریک شد
چو لکه ای از شب سیاهتر
و آن لکه را بیابان بر برگ شب مکید
قد می کشد گیاه شب از خکهای دشت
مرغی ز روی سنگ به آفاق می پرد
بادی به دوردست
آوازهای خامش سهراب می برد
گلهای قاصدم
در جویبار باد
از هر کناره رفت
یک تن چرا از این همه درها که کوفتم
بیرون نکرد سر شمهی مرا نداد ؟
دیرست آه دیر شبگیر
دیگر به جز ستاره کست دستگیر نیست
نه آب خود مبر
ای مرد در به در
بازآ که هم ز سنگ تو جوشند چشمه ها
یک دم کنار من بنشین پهلوان پدر
پر درد مانده اشک فروخورده
از خود به خشم
خسته و خک آلود
رستم کنار پیکر بی تاب
دستش میان موی پسر بود
شیری به تنگنای قفس در
با آبشاری
کوبان به صخره سر
تا گردش سپهر مدارش درین خم است
ننگی چنان و داغ تو بر جان رستم است
دستم بریده چشم و دلم کور رود من
روزم سیاه آه ای آفریدگار چون برفراز می کشی و می کنی تباه؟
گفتند : مردی رسیده است بلی یکیه در جهان
جز رستمش به رزم هم آورد گرد نیست
گر تهمتن به عرصه نباشد
امید برد نیست
پور و پدر برابر و بیگانگی شگفت
با صد نشان که بر رخ و بالاست
نشناختم تو را
نشناختی مرا
این پرده پوش شعبده گر چشم بند کیست
این کوری از کجاست ؟
می گفت دل که : رستم
بنگر ببین نه بوی تو را دارد بگو بجو
افسوس عقل باطل
می زد نهیب نه
هان دشمن است او
خم می شود تهمتن
گریان
در گیسوان درهم سهراب
سر می برد فرو
گ.یی که او گلی را نهفته در آن میان
بو می کند به جان
دیری ست تا که من
در راه استی
وین سرزمین که زیستگه مردمان ماست
شمشیر می زنم
تنها نه این منم که چنین می کنم پدر
می کرده این چنین و هم این رسم از نیاست
برگشته بخت خصم که آهنگ ما کند
آه از تو ناشناخته ره جان بیگناه
دشمن چه ها کند
آری شکست گرچه درین جنگ ننگ بود
اما به روز واقعه
افسوس
آن نابه کار خنگ خرد نیز لنگ بود
تدبیر بسته لب
از هر کرانه راه به تقدیر باز کرد
رستم چه کور بود که گم باد نام او
دستی به آشتی نگشاده
خود جنگ ساز کرد
دشمن گرفت پاره جان را و با فریب
پهلوی او درید
اما چه شوم تر به مکافات خود رسید
وای از من پلید
کین بسته بود در به دلم با هزار قفل
دریغا ز یک کلید
دستت چو تیغ خدعه فرود آرد
حتی به راه داد
هشدار
عاقبت
آن تیغ را به قلب تو می کارد
باری
زین قصه بگذرم که چنین است روزگار
پیوند و مهر ماست
رشک آور کسان
اما غم و جودایی هر جفت نازنین
آرام بخش خاطر این قوم زشتکار
در جستجوی اختری انگار
در توده های ابر
آن پیر تهمتن
رو می کند به پهنه دلگیر آسمان
اما هنوز با پسرش دارد او سخن
رستم
همیشه تنها
از هفتخوان مدهش شهنامه می گذشت
هر چند جان او
در حسرت برآمد و پیدایی تو بود
هر چند چشم او
در جستجوی دیدن رعنایی تو بود
نو خاسته دلیری
فرزندی
همراه و همنبرد
لیکن بدین صفت که تو از راه آمدی
تنهاست باز مرد
آری به آرزو
گرم است زندگی
بی شعله اش ولیک
خکستری ست مانده به جا از اجاق سرد
زان رستم است که چرخ بلندش نبسته دست
اینک
چه مانده است ؟
یک پهلوان و در همه گیتی
پیروز
در شکست
شادا سفر گزیده به منزل رسیده ای
خوشبخت آن که در شب پر هول روزگار
آرامش درون
او را به شهر جادویی خواب می برد
اما مرا
که مانده بسی راه ناتمام ؟
شب خوش
که صخره را
طغیان پر تلاطم سیلاب می برد
رستم گرفته دست پسر در میان دست
بر لب ز حسرت آه
سنگین به گود ظلمت دل بال می کشد
گویی که خامشانه فرو می رود به چاه ؟
شب چون زنی که پر شود از برکه های قیر
آرام در خرام
خورشید خفته بود نه پیدا چراغ ماه
تاریک بود شام
از هیچ کس نبود صدایی که می رسید
سهراب دردمند
در خویش می تپید
آن ماهتاب سرزده از برج کهنه کو ؟
کو آن برنده کو ؟
گرد آفرید آن گل پرخاشجو چه شد ؟
آن خطر ناشناس که همچون نسیم خیس
یک دم به جان تفته و سوزان من وزید
گم شد به نیمه راه
ایا کسی به دشت
آهوی من ندید ؟
چونان گلی سپید
به نرمی
گرد آفرید از زره شب برون خزید
ای جان ناشکیبا
سهراب
شب می رود ز نیمه
سحر می رسد به خواب
دیدار ما
زیاده درین سرگذشت بود
بیگاه و پرشتاب
جز حسرتی چه سود تماشا را
گاه عبور تند شهاب از بر شهاب
یا دسته گل بر آب ؟
بگذار همچو سایه در این شب فرو شوم
با شورهای دل
تنها گذارمت
همراه عشق خویش
به یزدان سپارمت
سهرابگفت : نه
با من دمی بمان
در تنگنای کوته آن دیدار
دراوج کارزار
اهریمنانه دستی گر عقل ما ربود
دلهای ما به هم دری از عشق برگشود
دیدار ما ضروری این سرگذشت بود
زرین شهاب عشق
بر ما عبور کرد
هر چند
شوری غریب تر
جانهای برگداخته را از هم
آن گونه دور کرد
آری
ما عشق را اگر نچشیدیم
آن را چو دسته گل
بر روی آبهای روان دیدیم
وینک که راه وادی خاموشان
در پیش می گیرم
عاشق می میرم
اما تو ای عبور نوازش
اما تو ای وزیده بر این برگ ناتوان
هشدار تا سوار شتابان عشق را
در هر ردا و جامه به جای آری
دریاب وقت را که تو را جاودانه نیست
این بیکرانه را
زنهار
بیکرانه نپنداری
کنون برو روان و تنت پک و شاد باد
همواره از منت
با مهر یاد باد
در پیچ و تاب های پرندینه با نسیم
گرد آفرید
چون شبحی دور می شود
شب رخنه ها و روزنه می بندد
شب کور می شود
آوای بالهای شگفتی
سهراب را که یک دو دم از خویش رفته بود
بر جای خود نشاند
بگشود چشم و سقف سیه را مظاره کرد
می دید
در چشم یا گمان
درهای آسمان چو گلی باز می شود
وز سایه روشن دل ابری سیه حکیم
دستار بسته خامش و
موی و محاسنش
چون پاره های مه
آذین روی و سر
بر هودجی ز بال عقابان
می اید هر دم بزرگتر
می اید
با دفترش به دست
با پرچمی زشعله آتش فراز سر
مرغان به جای فرشش
می گسترد پر
سهراب
کاسوده می نمود ز جا خاست
دیدار با حکیم
پنداشتی که درد ورکاست
ژولیده روی و موی
خفتان و جامه چک
پیچان و پکشان
دستی به روی زخم تهیگاه
خون چکان
با حرمتی چنان که بشاید
بر او نماز برد
او را سلام داد
وانگه شکستهوار به پیش آمد
بر دفتر گشوده شهنامه ایستاد
ای پر خرد حکیم سخن ساز
با نقطه ای ز خون
پایان گذاشتی
آن قصه را که عشق
دیباچه می نوشت در آغاز
پروردی ام چه نیک و
رها کردی ام چه زود
ای گردآفرین
به نگارش
ایینت این بود
در شاهنامه ات
ای شهریار داد
داری به هر سپاه یلانی که می زییند
شادان به سالیان
در دفتر بزرگ تو با گردش قلم
بی مرگ می شود پدرم پیر پهلوان
اما مرا جوان
آری جوان به دست همین مرد می کشی
بدنام کرده رستم دستان به داستان
تهمینه را نشانده به اندوه بیکران
سهراب
غمخنده ای چو بر لب پیر حکیم دید
یک چند آرمید
وز تو نفس گرفت
می آمدم به ره
چه پک و چه پویا
چون قطره ای به جانب دریا
پیوند
با آن بزرگ زنده زایا به چشم بود
غافل
کاندر میان آدمی و آرزو رهی ست
هر چند پر کشش
اما بسا بساست خطا خیز و مرگزا
می آمدم
تا داد و دوستی
بر تخت برنشانم
آنگاه سر به خدمت
پیش پدر نهم
برادرم از میان
ایین خود سری
کاووس را نمان و هر جا که دیو خوست
کاخی به داد برکشم و مهر پروری
آزادگی شود
ایین پک ما
درها چو پرگشایم بر گنج و خواسته
دیگر کسی گرسنه نخسبد به خک ما
گفتم که جنگ من
پایان جنگهاست
زین پس جهان ما همه عشق است و آشتی
و شاخههای گل
در تیردان و ترکش مردان رزمجوی
نقش و نشان ماست
چون قصد نیک بودم و باور به کار خویش
پروا نداشتم به دل این کارزار را
بی پایه می شمردم و خصمانه
یا که از سر دلسوزی
تشویش مادرانه
هر زینهار را
آخر چگونه با تو بگویم من ای حکیم
کاندر میان ابر و مه آسمان ما
گم بود گم ستاره رخشان رهنما
ما در جدال مرگ به تاریکی
فرزمد با پدر
وان چهره های زشت سزاوار دشمنی
پنهان به گوشه ها
بر ما نظاره گر
قدمت کشیده سرکش و سوزان
چون آخرین برآمد کاهیده شمع شب
سهراب پر توان
دارد سخن به لب
انگار تا که من بر رسیدم
وارونه شد جهان
ناراستی پدید
پیوندها نهان
پور و پدر برابر هم تیغ می کشند
اما
پایی نه در میان
دستی نه پیشگیر
یک لب به مهربانی و پیوند باز نه
از پشت سالها
دوری و انتظار
آن دم که پا گرفته یکی شعله تا بدان
از ره رسیده را
با چشم دل ببینی و بشناسی
در پرده های مه نفسی کارساز نه
وقتی به رزم
چشم و چراغ تو
رستمت
می رفت تا پسر بکشد
با خود اوفتد
زال زرت چه شد که به تدبیر مینشست ؟
سیمرغ رهنمای کجا بود
آن قاف آشیان ؟
وینک که زخم پهلوی من چون گل عقیق
پر داده عطر مرگ
کاووس شاه کیست که بی رایت ای حکیم
دارو کند نهان ؟
لب بسته خامشان
فرمانبران رام کدام آفریدگار
یا بد سرشتگان کدام آفرینش اند ؟
اینان به خامشی
ایا نه هیمه های مدد کار آتش اند ؟
سهراب
آشفته تر ز پیش
دستی به روز زخم تهیگاه می کشد
شب
اه می کشد
نازش به پهلوانی رستم
در واپسین دمان
بر خک سرد بود
خفتن کنار مادر و آغوش گرم او
دردا چه بی دوام
کوتاه
عمر شبنم
لبریز درد بود
خوش بود روزگار
گر محنت کسان
چون خار سرزنش به دل و جان نمی خلید
یا بردرخت پر گل و پر بار آرزو
هر روز نو به نو
این بی شمار میوه رنگین نمی رسید
در کشور تو آه
یک سرگذشت نیست چو از آن من
تباه
جنگ و شکست و بی کسی و غم
پاداشتن کدام گناهست این رستم ؟
سهراب
در هم کشیده روی
خاموش و خسته تکیه به شمشیر می کند
پرسان ملول
سر به سوی پیر می کند
اما حکیم
بر پرده سیاهی شب چشم کرده تنگ
ز اندیشه ای به گفتن پاسخ
دارد می رنگ
گردن ده نقش هاست به پیش نظر ورا
بر پهنه خیالش
دریای آتش است
شعله ست و دود و اسب و سیاهی
در شعله های سرخ
سوارش سیاوش است
آنگاه بارگاه
افراسیاب و دشت
تشت طلا و خون
سر شهزاده واژگون
و بازگیر و دار
اسفندیار و عاقبت کار
آن سو شغاد بد کنش و دام
دام شکارگاه
رستم درون چاه
در انتها گریختم یزدگرد شاه
ماهوی و ایابان
آن شومبار جنگ شبیخون تازیان
توفان و گردباد
وان نامه اشکنامه بیداد
زان شوربخت جنگی روشن بین
درمانده مرد رستم فرخزاد
شعله
چون مرغ سربریده پریشان
پرپر زنان به درگه و دیوار و سقف شب
اما حکیم
از اوج جایگاه بلندش
غم گشته روی چهره سهراب
یا جستجو کنان در نقشی از کتاب
دارد دریغ و دردی
بیرون ز هر کلام
زین رو به گفت دیگر آرد سخن به لب
آرام
ای آرزوی تنگدلان
بر کشیده نام
تا تارک سلاله رستم
آرام
در راه پر مخاطره بگذاشتی چو گام
دیگر چه جای شکوه و اندوه ؟
پر مایه پهلوان
در خورد پهلوانی
این قصه کن تمام
و آنگاه
ناخوانده و ندیده ز من برگ بی مشار
نا آِنا به پیچ و خم چرخ کجمدار
جان شیفته به کام خطر درفکنده تن
این نکته ها چرا ز تو
تندی چرا به من ؟
کشور کرا و
شاه کجا و
سپه کجا ؟
من در پی افکنیدن این کاخ مردمی
وین نظم رنجبار
گوینده ای حکیمم
ایینه دار سیرت وسیمای روزگار
من خوشه چین کشته دهقانم
من بازگشت هر سخن و سرگذشت را
آنچم سپرده اند
در پیشگاه داد به پیمانم
اما تا دانه را ز پوست نپردازم
تا نگذرد ز چرخه دستاس آزمون
تا ورز ناورم
تا دور آتش اندیشه نفکنم
زان
نان نمی دهم
اما حدیث مرگ تو انسان پر بها
نشناختی مرا که در همه این دفتر درشت
حتی نمونه وار
آزار مور کشی را فراز خک
فرمان نمی دهم ؟
نه من نمی کشم
گردونه های سکت و سنگین مرگ را
آن را کسان به شیوه و کردار گونه گون
همراه می کشند
نه من به باغ خویش
بی گاه بر نمی کنم از شاخه برگ را
آتش به تار و پود پلاس سیاه شب
افکنده پیچ و تاب
مشتاق در شنیدن دنباله سخن
سهراب
دارد بسی شتاب
آن دم که خود پذیره شدی مهره پدر
یاقوت دانه شهره گیتی را
بستی به بازوان
در از بلا به خویش گشودی و در نخست
باید که راز فاجعه در سنگ سرخ جست
سهراب آنچه زیور بازوی و دست توست
آن مهره ای
مهر جهان پهلوانی است
مردی بدان برآمده راه ناچار
حتی
در مرز و بوم خویش
نقشی جهانی است
نا پیش بین و غافل و سهل آزما کسان
که به نوخاسته جوان
یا هر ز راه تازه رسی ناگشوده چشم
بیگاه بسپرند چنین مهره گران
آری
آن مهره آن نگین
آن لعل درنشسته به بازو بند
چون دانه های دلکش جادویان
کان را درون شعله آتش می افکنند
نا گه تو را از خانه و کاشانه می کند
آواره می کند
آری تو را به گردش چشمی
با شهر و با دیارو چه بسیار مردمان
با مهر و کینه های بسا ناشناخته
پیوند می زند
اما به گشت روز و شب و ماه و سالیان
دندانه زمان
زر بفت عمر و وقت خوشت را
خاموش وار می جود و پاره می کند
آن مهره هر پلیدی و هر پستی
ناداری و ندانی و بیداد و بیم را
پیش تو
همچو نقش پدیدارمی کند
وین گونه
چشمهای تو
بر درد روزگار
بیدار می کند
آن می کند به کار که برخیزی
با اردوی ستم
تا پای جان بمانی و بستیزی
هر چند دل به خدمت کاشانه می نهی
اما جهان به پیش تو لشگر کند به صف
بر تیر هر بلا
آنک تویی هدف
شمشیر می خوری
شمشیر می زنی
دردی تو را دهد
زخمی تو را زند
جانکاه تر ز مرگ
خواهد زمانه گوهر یکتات بشکند
یا در ستوه آوردت
تا نهی ز کف
و آنگاه کار سترگ را
یاور به خویش و پکی پندار نیست بس
شادان کسی که در دل ظلمت سرای جهل
در سوز خود به نور خرد یافت دسترس
باری
این مهره نقش داست
در نام رشک و بیم برانگیز تهمتن
این مهره رنگ زد
برعشق تند وسرکش تهمینه
زین مهره پر گرفت
بال بند آرزویت تا بلند جای
خاموش باش و بیهده بهتان به کس مزن
این مهره رخ نهفت به هنگامه تا تو را
خونینه تن کشاند بر امواج شعر من
در انتهای دشت
گویی بساط خیمه شب را
از جای می کنند
یا در خط افق
دیوار روز را
برجای ی نهند
شب می رود ز دست
اما حکیم را
بس حرف ها که هست
شرمنده آن که پشت به یار و دیار خویش
با صد بهانه روی به بیگانه می کند
شامان نمی دهد چه توان کرد حرف نیست
آِفته از چه ساحت این خانه می کند
فرخنده آن که بی کژی و کاستی به جان
درکار می رود
پیروزی و شکستش
بیرون ز گفت ماست
فرخنده آن که راه به هنجار میرود
آری توان که رهرو دریا کنار بود
آنگه به سالیان
بیرون ز ورطه های همه مرگبار ماند
اما نمی توان
بی غرفگی در آب
دریاشناس گشت و گهر از صدف ربود
سهراب
ای زخم جهل خورده به تاریکی
دارو به گنج خانه کاووس شاه هست
اما نه از برای تو و زخمهای توست
آری تو را عطش نه به آب است از آن که آب
در زیر پای توست
از من شنو که روشنی جان دوای توست
در سنگلاخ چشمه دانایی
سهراب جای توست
بگذار
یک راز سر به مهر بگویمت آشکار
این مهره شگرف
معجون مرگ دارو و جان داروست
میرایی و شکفتگی جاودان در اوست
زهراست زهر باده لعلش
جز عاشقان پیاله نگیرند از این شراب
بیگاه می کشد
تا هر پگاه بر کشدت همچو آفتاب
کنون چه جای یاری کاووس خویشکام
که بود و سلامتت
او را به هر دمی است یکی مرگزا خطر ؟
یا زال زر که خود ز نبردت نه آگه است
سیمرغ را برای کدامین علاج درد
آتش نهد به پر ؟
بیجا چرا گلایه
از این و آن دگر ؟
گر هر که رابه کار
چه سودا چه سود خویش
پایان ناگزیری
در پیش روی هست
در کار خود نگر
پایان تلخ نوست بسی ناگزیرتر
هان ای خجسته جان
ای جاودان جوان
ای می روی که زخم تهیگاه خویش را
بر هر که خنجریش به دست است
بنمایی
تو می روی که زخم تهیگاه خویش را
در چشم خستگان پریشان شب زده
بر آن کسان که بی خبر از چند و چون کار
بازوی خویش را
س بر طوق پهلوانی پیکار می دهند
بگشایی
تا عاشقان مباد کزین پس خطا روند
با این چراغ سرخ به ره آشنا روند
سهراب خون تو
همراه خون سرخ سیاووش
اسفندیار و رستم و بسیار چهره ها
گمنان یا به نام
از هر فراز در شط شهنامه ریخته است
این رود پر خروش
دیریست
کز چنبر زمانه بدخو گریخته است
این رود می رود
تا دشتهای سوخته رابارور کند
خون است
خون جوش می زند
گل گل ز خک خاطره می روید
آنگاه
گر دست پرتوان و خداوندی خرد
عطری ز باغ خاطره بر پرده آورد
سیمای آرزو
مغموم و ناتمام بدین گونهای که هست
بر سقف هر نگاه نمی ماند
در انتهای دشت
بحر سپیده دم
موجی ز نور بر افق تیره می کشد
نجوا کنان
حکیم می اندیشد
بر دفتری چنان
جنگیده ام بسی
نه به شمشیر
با قلم
هر واژه ای براده جان بود
جان سوده ام به کار
گفتم هر آنچه بود با خرد روز سازگار
بدرود تلخ من
با تهمتن به چاه
پایان یکه خواهی و پیروز پروری
بدرود با هزاره افسانه وار بود
پایان ناگزیر
سرآغاز
بر دفتر گشوده این روزگار بود
با اندکی درنگ
رو می کند حکیم به سهراب
سر می دهد صدا
اینک دمی ز پنجره صبحدم ببین
بر بحر
آنچه را که روان است
آن جاودان سفینه که سرگردان
با بار مهره های امانت
بگشاده بادبان
بر روی آبهای جهان است
گر نیک اگر که بد
گر دلشکن اگر که دلاراست
گهواره شما پیشینه شما
غمنامه و سرود و ستمنامه شما
زرنامه خرد عطش داد عطر عشق
شهنامه شما و نسبنامه شماست
خوش سیر می کند
بر شهرهای دیده و دلهای بی شمار
باشد که عاقبت
در ساحل سلامت
صاحبدل بر او بگشایند بندری
تا بار خود فرو نهد آنجا کند قرار
سهراب
در چشم و لب تراوش شادی
در چنگ می فشار د بازوبند
آرام می نشیند می لغزد می خسبد
بر پهنه کتاب
چون سایهای سبک
قویی به روی آب
اما حکیم
اشک نگین کرده در نگاه
آهسته
آنچنان که یکی طفل خفته را
بردارد از زمین و در آغوش بفشرد
بنده دو بال دفتر از هم گشوده را
افشان ز چشم شبنم سرخی به برگ ها
در چشم نیمروز
بر دشت می رود
اسبی خمیده گردن
لخت بی لگام
چون مهره ای نشسته به بازوی آسمان
خورشید سرخ فام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
بر كرده ام سر
از رخنه اي در سينه سنگ
آري بهارم من ، در اين تنگ.

تنها اگر باد
تنها اگر ابري و باران
تنها اگر خورشيد بود ، اين گل نمي رست.
زين تنگنا ، راه رهانيدن نمي جست.

اي سايه ابر
اي دامن باد
اي تيغ خورشيد
اي جام باران!
اين گل نمي بود
گلدانه را گر شوق گل گشتن نبودي
در گريبان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
تو قامت بلند تمنايي اي درخت!


همواره خفته است در آغوشت آسمان
بالايي اي درخت
دستت پر از ستاره و چشمت پر از بهار
زيبايي اي درخت!


وقتي كه باد ها
در برگ هاي در هم تو لانه مي كنند
وقتي كه باد ها
گيسوي سبز فام تو را شانه مي كنند
غوغايي اي درخت!
وقتي كه چنگ وحشي باران گشوده است
در بزم سرد او
خنيانگر غمين خوش آوايي اي درخت!


در زير پاي تو
اينجا شب است و شب زدگاني كه چشمشان
صبحي نديده است
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايي اي درخت!


چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند مي كني
پروا مكن ز رعد
پروا مكن ز برق كه بر جايي اي درخت!


سر بر كش اي رميده كه همچون اميد ما

با مايي اي يگانه و تنهايي اي درخت!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
نه نه نمي تواني باران!
كز جاي بر كني
يا بر تن زمين
با تار و پود سست
پيراهني ز پوشش رويينه بر تني!

با دانه دانه هاي پراكنده
با ريزشي سبك
با خاكه بارشي ، كه نه پي گير
نه نه نمي تواني ، باران!
هرگز نمي توان.

بارن! تو را سزد
كاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
حرف بگفته باشي و نجواي همدلي !

باران! تو را سزد
كز من ملال دوري يك دوست كم كني!
مي آيدت همين ، كه بشويي
گرماي خون
از تيغ چاقويي كه بريده است
ناي نحيف مرغك خوشخوان - كنار سنگ!
يا بر كني به بام
آشفته كاكلي ز علف هاي هرزه روي.


اما نمي تواني زير و زبر كني
نه نه نمي تواني زين بيشتر كني!
اين سنگ و صخره هاي سقط را
سيلي درشت بايد و انبوه
سيلي مهيب ، خاسته از كوه...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
آب در پوسته حوض عرق ميريزد
زرد و بشكسته و بي جان خورشيد
عنكبوتي است كه افتاده در آب.
هر كسي در طرفي
سايباني طلبيده است و به چشمان ديده است
هفتمين پادشهش را در خواب.


نگهم مور چه وار
مي رود از بن ديوار به اوج
نر دبان ، سوخته انگشتانش
كه نهادست ز حيرت زدگي بر لب بام.

نفسم وا نفسم
دارم از اين همه خاموشي و گرما ، سرسام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,671 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,747 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان