امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار شیخ بهایی
#41
روی تو گل تازه و خط سبزهٔ نوخیز
نشکفته گلی همچو تو در گلشن تبریز
شد هوش دلم غارت آن غمزهٔ خونریز
این بود مرا فایده از دیدن تبریز
ای دل! تو در این ورطه مزن لاف صبوری
وای عقل! تو هم بر سر این واقعه مگریز
فرخنده شبی بود که آن خسرو خوبان
افسوس کنان، لب به تبسم، شکر آمیز
از راه وفا، بر سر بالین من آمد
وز روی کرم گفت که: ای دلشده، برخیز
از دیدهٔ خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بی‌چیز
چون رفت دل گمشده‌ام گفت: بهائی!
خوش باش که من رفتم و جان گفت که : من نیز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42

پای امیدم، بیابان طلب گم کرده‌ای
شوق موسایم، سر کوی ادب، گم کرده‌ای
باد گلزار خلیلم، شعله دارم در بغل
نالهٔ ایوب دردم، راه لب گم کرده‌ای
می‌کند زلفت منادی بر در دلها که من
گوهر خورشید در دامان شب گم کرده‌ای
گوهر یکتای بحر دودمان دانشم
لیکن از ننگ سرافرازی، لقب گم کرده‌ای
ای بهائی! تا که گشتم ساکن صحرای عشق
در ره طاعت، سر راه طلب گم کرده‌ای
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43

من آینهٔ طلعت معشوق وجودم
از عکس رخش مظهر انوار شهودم
ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد
آن دم که ملائک همه کردند سجودم
تا کس نبرد ره به شناسایی ذاتم
گه مؤمن و گه کافر و گه گبر و یهودم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44

به شهر عافیت، مأوی ندارم
بغیر از کوی حرمان، جا ندارم
من از پروانه دارم چشم تحسین
ز عشاق دگر، پروا ندارم
بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت
سر و سامان این سودا ندارم
بهائی جوید از من زهد و تقوی
سخن کوتاه، من اینها ندارم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
مقصود و مراد کون دیدیم
میدان هوس ، به پی دویدیم
هر پایه کزان بلندتر بود
از بخشش حق، بدان رسیدیم
چون بوقلمون، به صد طریقت
بر اوج هوای دل، تپیدیم
رخ بر رخ دلبران نهادیم
لحن خوش مطربان شنیدیم
در باغ جمال ماهرویان
ریحان و گل و بنفشه چیدیم
چون ملک بقا نشد میسر
زان جمله، طمع از آن بریدیم
وز دانهٔ شغل باز جستیم
وز دام عمل، برون جهیدیم
رفتیم به کعبهٔ مبارک
در حضرت مصطفی رسیدیم
جستیم هزار گونه تدبیر
تا تیغ اجل، سپر ندیدیم
کردیم به جان و دل تلافی
چون دعوت «ارجعی» شنیدیم
بیهوده صداع خود ندادیم
تسلیم شدیم و وارهیدیم
باشد که چه بعد ما عزیزی
گوید چه به مشهدش رسیدیم:
ایام وفا نکرد با کس
در گنبد او نوشته دیدیم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46

شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47

تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
می‌کند کار سمندر، بلبل بستان من
طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من
گفتمش: از کاو کاو سینه ‌ام، مقصود چیست؟
گفت: می‌ترسم که بگذارد در آن پیکان من
بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ می‌دارند اهل کفر، از ایمان من
با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من
رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من
از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من
چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
یک دمک، با خودآ، ببین چه کسی
از که دوری و با که هم نفسی
ناز بر بلبلان بستان کن!
تو گلی، گل، نه خاری و نه خسی
تا کی ای عندلیب عالم قدس!
مایل دام و عاشق قفسی؟
تو همایی، همای، چند کنی
گاه، جغدی و گاه، خرمگسی؟
ای صبا! در دیار مهجوران
گر سر کوچهٔ بلا برسی
با بهائی بگو که با سگ نفس
تا به کی بهر هیچ در مرسی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49

مضی فی غفلة عمری، کذلک یذهب الباقی
ادر کأسا و ناولها، الا یا ایها الساقی
شراب عشق، می‌سازد تو را از سر کار آگه
نه تدقیقات مشائی، نه تحقیقات اشراقی
الا یاریح! ان تمرو علی وادی أخلائی
فبلغهم تحیاتی و نبئهم باشواقی
وقل یا سادتی انتم بنقض العهد عجلتم
و انی ثابت باق علی عهدی و میثاقی
بهائی، خرقهٔ خود را، مگر آتش زدی، کامشب
جهان، پر شد ز دود کفر و سالوسی و زراقی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان