امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار شیخ محمود شبستری
#21
بخش ۲۱ - تمثیل در بیان رابطهٔ شریعت و طریقت و حقیقت


تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بیرون آوری خام
ولی چون پخته شد بی پوست نیکوست
اگر مغزش بر آری بر کنی پوست
شریعت پوست، مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
خلل در راه سالک نقص مغز است
چو مغزش پخته شد بیپوست نغز است
چو عارف با یقین خویش پیوست
رسیده گشت مغز و پوست بشکست
وجودش اندر این عالم نپاید
برون رفت و دگر هرگز نیاید
وگر با پوست تابد تابش خور
در این نشات کند یک دور دیگر
درختی گردد او از آب و از خاک
که شاخش بگذرد از جمله افلاک
همان دانه برون آید دگر بار
یکی صد گشته از تقدیر جبار
چو سیر حبه بر خط شجر شد
ز نقطه خط ز خط دوری دگر شد
چو شد در دایره سالک مکمل
رسد هم نقطهٔ آخر به اول
دگر باره شود مانند پرگار
بر آن کاری که اول بود بر کار
تناسخ نبود این کز روی معنی
ظهورات است در عین تجلی
و قد سلوا و قالوا ما النهایة
فقیل هی الرجوع الی البدایة
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
بخش ۲۲ - قاعده در حکمت وجود اولیا



نبوت را ظهور از آدم آمد
کمالش در وجود خاتم آمد
ولایت بود باقی تا سفر کرد
چو نقطه در جهان دوری دگر کرد
ظهور کل او باشد به خاتم
بدو گردد تمامی دور عالم
وجود اولیا او را چو عضوند
که او کل است و ایشان همچو جزوند
چو او از خواجه یابد نسبت تام
از او با ظاهر آید رحمت عام
شود او مقتدای هر دو عالم
خلیفه گردد از اولاد آدم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
بخش ۲۳ - تمثیل در بیان سیر مراتب نبوت و ولایت



چه نور آفتاب از شب جدا شد
تو را صبح و طلوع و استوا شد
دگر باره ز دور چرخ دوار
زوال و عصر و مغرب شد پدیدار
بود نور نبی خورشید اعظم
گه از موسی پدید و گه ز آدم
اگر تاریخ عالم را بخوانی
مراتب را یکایک باز دانی
ز خور هر دم ظهور سایهای شد
که آن معراج دین را پایهای شد
زمان خواجه وقت استوا بود
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود
به خط استوا بر قامت راست
ندارد سایه پیش و پس چپ و راست
چو کرد او بر صراط حق اقامت
به امر «فاستقم» میداشت قامت
نبودش سایه کان دارد سیاهی
زهی نور خدا ظل الهی
ورا قبله میان غرب و شرق است
ازیرا در میان نور غرق است
به دست او چو شیطان شد مسلمان
به زیر پای او شد سایه پنهان
مراتب جمله زیر پایهٔ اوست
وجود خاکیان از سایهٔ اوست
ز نورش شد ولایت سایه گستر
مشارق با مغارب شد برابر
ز هر سایه که اول گشت حاصل
در آخر شد یکی دیگر مقابل
کنون هر عالمی باشد ز امت
رسولی را مقابل در نبوت
نبی چون در نبوت بود اکمل
بود از هر ولی ناچار افضل
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر
بر اول نقطه هم ختم آمد آخر
از او عالم شود پر امن و ایمان
جماد و جانور یابد از او جان
نماند در جهان یک نفس کافر
شود عدل حقیقی جمله ظاهر
بود از سر وحدت واقف حق
در او پیدا نماید وجه مطلق
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
بخش ۲۴ - سال از شرایط شناخت وحدت و موضوع شناخت عرفانی



که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
بخش ۲۵ - جواب




کسی بر سر وحدت گشت واقف
که او واقف نشد اندر مواقف
دل عارف شناسای وجود است
وجود مطلق او را در شهود است
به جز هست حقیقی هست نشناخت
از آن رو هستی خود پاک در باخت
وجود تو همه خار است و خاشاک
برون انداز از خود جمله را پاک
برو تو خانهٔ دل را فرو روب
مهیا کن مقام و جای محبوب
چو تو بیرون شدی او اندر آید
به تو بی تو جمال خود نماید
کس کو از نوافل گشت محبوب
به لای نفی کرد او خانه جاروب
درون جان محبوب او مکان یافت
ز «بی یسمع و بی یبصر» نشان یافت
ز هستی تا بود باقی بر او شین
نیابد علم عارف صورت عین
موانع تا نگردانی ز خود دور
درون خانهٔ دل نایدت نور
موانع چون در این عالم چهار است
طهارت کردن از وی هم چهار است
نخستین پاکی از احداث و انجاس
دوم از معصیت وز شر وسواس
سوم پاکی ز اخلاق ذمیمه است
که با وی آدمی همچون بهیمه است
چهارم پاکی سر است از غیر
که اینجا منتهی میگرددش سیر
هر آن کو کرد حاصل این طهارات
شود بی شک سزاوار مناجات
تو تا خود را بکلی در نبازی
نمازت کی شود هرگز نمازی
چو ذاتت پاک گردد از همه شین
نمازت گردد آنگه قرةالعین
نماند در میانه هیچ تمییز
شود معروف و عارف جمله یک چیز
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
بخش ۲۶ - سال از کیفیت جمع بین وحدت و کثرت



اگر معروف و عارف ذات پاک است
چه سودا در سر این مشت خاک است

تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
بخش ۲۷ - جواب



مکن بر نعمت حق ناسپاسی
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد که را گفت
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
در آن روزی که گلها میسرشتند
به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
بخش ۲۸ - تمثیل در بیان نسبت عقل با شهود



ندارد باورت اکمه ز الوان
وگر صد سال گویی نقل و برهان
سپید و زرد و سرخ و سبز و کاهی
به نزد وی نباشد جز سیاهی
نگر تا کور مادرزاد بدحال
کجا بینا شود از کحل کحال
خرد از دیدن احوال عقبا
بود چون کور مادرزاد دنیا
ورای عقل طوری دارد انسان
که بشناسد بدان اسرار پنهان
بسان آتش اندر سنگ و آهن
نهاده است ایزد اندر جان و در تن
چو بر هم اوفتاد این سنگ و آهن
ز نورش هر دو عالم گشت روشن
از آن مجموع پیدا گردد این راز
چو دانستی برو خود را برانداز
تویی تو نسخهٔ نقش الهی
بجو از خویش هر چیزی که خواهی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
بخش ۲۹ - سال از معنی انا الحق




کدامین نقطه را نطق است «اناالحق»
چه گویی هرزه بود آن یا محقق
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
بخش ۳۰ - جواب



انا الحق کشف اسرار است مطلق
جز از حق کیست تا گوید انا الحق
همه ذرات عالم همچو منصور
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
در این تسبیح و تهلیلند دائم
بدین معنی همیباشند قائم
اگر خواهی که گردد بر تو آسان
«و ان من شیء» را یک ره فرو خوان
چو کردی خویشتن را پنبهکاری
تو هم حلاجوار این دم برآری
برآور پنبهٔ پندارت از گوش
ندای «واحد القهار» بنیوش
ندا میآید از حق بر دوامت
چرا گشتی تو موقوف قیامت
درآ در وادی ایمن که ناگاه
درختی گویدت «انی انا الله»
روا باشد انا الحق از درختی
چرا نبود روا از نیکبختی
هر آن کس را که اندر دل شکی نیست
یقین داند که هستی جز یکی نیست
انانیت بود حق را سزاوار
که هو غیب است و غایب وهم و پندار
جناب حضرت حق را دویی نیست
در آن حضرت من و ما و تویی نیست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,640 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,687 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان