امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار فاضل نظری
به تنهايي گرفتارند مشتي بي پناه اينجا
مسافرخانه رنج است يا تبعيدگاه اينجا

غرض رنجيدن ما بود از دنيا كه حاصل شد
مكن اي زندگي عمر مرا ديگر تباه اينجا

براي چرخش اين آسياب كهنه دلسنگ
به خون خويش ميغلطند خلقي بيگناه اينجا

نشان خانه ما را در اين صحراي سر در گم
بپرس از كاروان هايي كه گم كردند راه اينجا

اگر شادي سراغ از ما بگيرد جاي حيرت نيست
نشان ميجويد از من تا نيايد اشتباه اينجا

تو زيبايي و زيبايي در اينجا كم گناهي نيست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است
در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه
دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق
آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست
دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست
اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من
« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سهشنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد

که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد


مرنج از بیش و کم ، چشم از شراب این و آن بردار

که این ساقی به قدر "تشنگی" پیمانه می سازد


مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد


به من گفت ای بیایان گرد غربت! کیستی ؟ گفتم :

پرستویی که هر جا می نشیند لانه می سازد


مگو شرط دوام دوستی دوری ست٬ باور کن

همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
خوشبخت، یوسف به سفر رفتهی من است
یار سراغ دگر رفتهی من است

آینده و گذشتهی محتوم من یکیست
تقدیر، خنجر به جگر رفتهی من است

این چشمهای که بر سر خود میزند مدام
فواره نیست، طاقت سر رفتهی من است

مست و است و شوربخت که سر میزند به سنگ
دریا جوانی به هدر رفتهی من است

هر غنچهای که سر زند از خاک، بعد از این
لبخند یوسف به سفر رفتهی من است
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمدهام بر سر بازار

هر غنچه به چشم من دلتنگ جز این نیست
یادآوری خاطرهی بوسهی دیدار

روزی که شکست آینه با گریه چه میگفت؟
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار!

کشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار

چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار

ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار

تا لحظهی بوسیدن او فاصلهای نیست
ای مرگ به قدر نفسی دست نگهدار
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید
سفر به خیر تو را من دگر نخواهم دید

دگر برای کسی درد دل نخواهم کرد
دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید

به ریگ همسفر رودخانه میگفتم
از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید

قبول کن که نفاق از فراق تلختر است
قبول کن که از این تلختر نخواهم دید

فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا
که تیر آهم را بیاثر نخواهم دید
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
ناگزیر از سفرم، بیسر و سامان، چون «باد»
به «گرفتارِ رهایی» نَتَوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر میشود از خویش گریخت؟
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسد تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوختهای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان