امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار فاطمه اختصاری
#1
و شب که خسته تر از خواب ِ چشم هام شده
...و شب که خسته تر از خواب ِ چشم هام شده
شروع می شوم از «جمعه» ی تمام شده
صدای هق هق ِ تو، پشت خنده های من است
صدای خرد شدن توی دنده های من است
شبیه یک پل ِ مخروبه زیر پای کسی
نشسته ام وسط ِ «شنبه» تا تو سر برسی
به شکل سایه که از زندگیم رد می شد
که استخوان هایم زیر پا لگد می شد
یواش پرت شدن از حواس ِ این زن به...
اتاق بی دری از خاطرات «یکشنبه»
به لحظه لحظه ی دوریت، سوختن در تب
کبودی لبم از فکر بوسه ات هر شب
به انتخاب دو تا عاشقانه از سعدی
به شوق دیدن تو در «دوشنبه»ی بعدی
به هم رسیدن و... آرام رد شدن از هم!
طناب ِ پاره شده در روابطی مبهم
دو تا کلاغ ِ پریده به قصّه های جدا
«سه شنبه» را سپریدن! به هیچ جای ِ کجا
دلم گرفته/ سراغ تو را از این تقویم
بیا به خاطره های گذشته برگردیم
اگرچه فاصله مان درّه هایی از سنگ است
پل ِ شکسته ی تو «چارشنبه» دلتنگ است
برای پای تو که از سرم عبور کنی
بیایی و همه ی هفته را مرور کنی
صدای مشترک ِ روزهای غم باشی
صدای هق هق هر «پنج شنبه»ام باشی
زمان گذشت... و ساعت چهار بار نواخت
زمان گذشت... و زن بازی خودش را باخت
زمان گذشت... و شب شد دو چشم خیسم را
که هی مچاله کنم هر چه می نویسم را
که کلّ هفته به فکرت... بیفتم از غم ها
[سقوط زن
جلوی ِ
چشم ِ
مات ِ
آدم ها...]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
به چیزهای قشنگی که نیست! فکر بکن
به چیزهای قشنگی که نیست! فکر بکن
کنار کوچکی من بایست!... فکر بکن ↓
به روز ِ منتظری توی دست «آینده»
به باز کردن ِ یک نامه ی پر از خنده
به چندتا لِگوی زرد و خانه سازیها
به هی قدم خوردن، توی شهربازیها
به فیلم دیدن ِ در صحنه ی همglaاغوشی
به اینکه صبح، کنارم لباس می پوشی
به یک تنفس کشدااااار در اتاقی که...
به حرفهای نگفته از اتّفاقی که...
به راهت افتادم، از بلندی شب هام
مدام دل دل ِ یک بوسه گوشه ی لب هام
رسیده ایم به هم توی خواب میدان ها
«گذشته»ایم کنار هم از خیابان ها
دو صندلی بغل هم! میان یک اتوبوس
دو دست قفل شده در شمارش معکوس
به چشم های پُف ِ صبح زود فکر بکن
به چیزهای قشنگی که بود! فکر بکن
به چیزبرگر خوشمزّه ی «امام حسین»
به حرف اوّل یک ارتباط یعنی: «ع»
به بوی من که به پیراهن تو می چسبید
به گفتن ِ حرفی، بعد سال ها تردید
به چادرم که سه سال است رفته ای زیرش
به شهر خسته ی من با هوای دلگیرش
نشسته منتظرم ایستگاه راه آهن
چه زود پُر شده از غصّه کوله پشتی ِ من
دوباره یخ زدن ِ زندگیم در «اکنون»
که دست های من از جیبت آمده بیرون
دلم هوای تو را کرده در شب کشدااار
و گریه می کنم آهسته روی تخت قطار
قیافه ای معمولی گرفتن از سَر ِ درد (سردرد)
یواشکی بازی با سه تا مکعّب زرد...
برای ماندن لبخندهات در یادم
به صحنه های قدیم ِ کنارت افتادم
به عشق/ می کشیام با نفس درون خودت
نشسته ام وسط نامه ای ته ِ کمدت
به بغض ِ جا مانده بین چیزبرگرها
شبانه دررفتن، از میان شاعرها
به روز اوّلمان پشت یک دَر ِ بسته
به گریه های من و مرد ِ ازهمه خسته
به دست سِر شده ی روی دست فکر بکن
به چیزهای قشنگی که هست! فکر بکن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
رود اشک

رود اشکم که به دریاچه ی غم می ریزد

خوابم از حالت چشم تو به هم می ریزد

گریه ام مثل خودم مثل غمم تکراری ست

بسته ی خالی قرصم پُر ِ از بیداری ست

بسته ی خالی یک پنجره در دیوارش

بسته ی خالی یک زن وسط ِ سیـ ـگارش

بسته ی خالی خورشید ِ به شب تن داده

بسته ی خالی یک خانه ی دور افتاده

بسته ی خالی یک عاشق جنجالی تر

بسته ی خالی یک صندلی خالی تر!

بسته ی خالی تبعید که در سیبت بود

بسته ی خالی پاییز که در جیبت بود

مرگ، پیغام تو در گوشی خاموشم بود

بسته ی خالی قرصی که در آغوشم بود

قفل بودم وسط تخت به زندانی که...

زدم از خانه به کوچه به خیابانی که...

دور دنیای تو هی آجر و آهن چیده

همه ی شهر در آن عق شده و گندیده

از شلوغی جهان، حوصله اش سر رفته

همه ی شهر دو تا پا شده و در رفته

بوق ماشین و سر ِ گیج من و کوچه ی هیز

دلم آشوب شده از خودم و از همه چیز

فکر یک صندلی پُر شده توی اتوبوس

فکر گل های پلاسیده ی ماشین عروس

زن که در چادر ِ مشکیش به شب افتاده

بچه ای خسته که از راه، عقب افتاده

مغز درمانده ی خالی شده ی بی ایده

مرد با عقربه ی روی مچش خوابیده

منم و زندگی ِ پُر شده با تصویرم

یک شب از خواب بدت می پرم و می میرم

منم و عکس مچاله شده در دستی که...

منم و عشق که خوردیم به بن بستی که...

خانه با سردی دیوار همglaاغوشم کرد

از چراغی وسط رابطه خاموشم کرد

قفل زد روی دهانم که پر از خون شده بود

جسدی آن طرف پنجره مدفون شده بود

جسد ِ زندگی ِ کرده شده با غم ها

جسد زل زده به چشم ِ تر ِ آدم ها

جسد خاطره هایی که کبودم کردند

مثل سیـ ـگار به لب برده و دودم کردند

جسدی که شبح ِ یک زن ِ دیگر می شد

جسد روز و شبی که بد و بدتر می شد

جسد یک زن ِ خوشبخت ِ یقیناً خوشبخت!!

بسته ی خالی سیـ ـگارم و قرصت در تخت

جیغ خاموشی رویای تو و مهتابی

با خودت غلت زدن در وسط ِ بی خوابی

با تنی خسته که آمیزه ای از لرز و تب است

در شبی تیره که از ثانیه هایش عقب است

در شبی از تو و کابوس تو طولانی تر

در شبی تیره که هر کار کنی باز شب است...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!

شعری از
فاطمه اختصاری تا بداند در روزهایی که تنهایی از تمام زوایا نفوذ کرده، تنها نیست.
تا کورشود هر آن کس که می خواهد با پایین کشیدن دیگران بالا رود. قابل توجه آنهایی که

قلم مقدس شان را آلوده به اراجیفی می کنند که شایسته ی ....

بی خیال، فاطمه اختصاری عزیز را بخوانید :

دندان ِ کرم خورده، سرت روی صندلی
کرم کتاب خواندن و تا صبح خر زدن
چک کردن ِ ایمیل و تمام کامنت ها
دنبال هیچ چیز، به هر سمت سر زدن
لیوان ِ چای، چُرت ِ پس از بحث فلسفی
بی حوصله به هر چه و هرکس تشر زدن
دل درد، خوردن ِ ژلوفن با نبات داغ
با هم اتاقی ات وسط تخت عَر زدن
با چشم های بسته رسیدن سر ِ کلاس
اسمی که «هست» بین حضور و غیاب ها
اسمی که حرف های فروخورده دارد و
از درد ِ درد گم شده لای کتاب ها
دستی بلند می شود و سعی می کند...
آماده اند قبل سؤالت جواب ها
با هم کلاسی پَکرت می روی فرو
با چشم های باز، فرو، توی خواب ها
کرمی درون جمجمه ات وول می خورد
از لرزش موبایل به دنیا می آیی و
در مرکز اتاق شلوغی نشسته ای
هی سعی می کنی که بفهمی کجایی و
با هرچه هست دُورو برت، با خود ِ خودت
با هرکه زل زده به تو ناآشنایی و
حس می کنی که سوخته کلّ تنت، ولی...
پایت که خورده است به لیوان چایی و...
ردّ ِ تماس کن! نگرانت نمی شوند!
ول کن کمی گلوی زنی را که خسته ای
افتاده ای به جان خودت مشت می زنی
دندان کرم خورده ی خود را شکسته ای
با لکه های تازه ی خون پشت پیرهن
روی کتاب های نخوانده نشسته ای
و بسته می شود وسط شعر، چشم هات
و باز می کنی چمدان را که بسته ای...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
یک مرد مثل ِ کافه ای بسته
تصویری از وا/بستگی در کل
معشوقه ی یک دائم الخمرم
یک بطری ِ تا خِرخره الکل!
یک بی تعادل بین منطق هام
- «پس من چرا عاشق شدم، پس تو...؟!»
مثل مریض ِ لاعلاجی که
توی اتاق ِ انتظار است و...
با مزّه ی تلخ دهان هر صبح
پا می شود از تخت و خواب ِ من
نامطمئن به «دوستش دارم!»
تُف می کند به انتخاب ِ من
هر روز در افکار مغشوشش
دنبال ِ غیر ِ واقعیّت هاست
توی خیالاتش کسی دارد
در واقعیّت، واقعاً تنهاست
یک درّه ی تا سر پُر از آب و
من سنگ ِ افتاده در اعماقم
معشوقه ی یک مست که دنیاش
اشباع ِ صددرصد شده با غم!
یک مرد مثل ِ کافه ای کوچک
زل می زنم به در، دری بسته
زل می زنم به زندگی ِ گیج
با عشق... امّا واقعا خسته !!
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
دیگر چرا غم میخوری حالا که تهرانی؟!

شهر شلوغی که خودت را گم کنی تویش

شهری که هی زیر دماغت می زند بویش

خاموش، ته سیـ ـگارها افتاده هر سویش
دارد نگاهت می کند چشمان ترسویش

دیگر چرا غم می خوری؟ حالا که تهرانی!




بر پشت بام خوابگاهم، ساعتِ 8 است

پیراهن و شلوار خیسم داخل طشت است
دنیایم از چیزی لزج انگار آغشته ست
چیزی که در من به زمان حال برگشته ست

هی فاطمه! از اینکه اینجایی پشیمانی؟

پشت طناب رخت ها با برج میلادم
مثل زنی که خواستی، بغضم ولی شادم!
یک روسری ِ بی خیال ِ رفته بر بادم
رو شد تمام دست، با برگی که افتادم

پاییز هم خوب است با شب های بارانی

از بندهای شهر «تو» خود را می آویزم

چسبیده به یک گوشه ی دنیا همه چیزم
چسبیده ام به واقعاً «تو» با همه چیزم!
دلتنگی ام را توی آغوش «تو» می ریزم

دیگر نباید «تو!» مرا با شک بترسانی


یک مشت بغض و خاطره با عشق در جنگ است

تنهایی ام با غربت تهران هماهنگ است

نه! برنمی گردم به شهری که پر از سنگ است

هرچند مشهد هم دلش مثل دلم تنگ است


اما چه باید کرد با این شهر سیمانی؟!...




[عکس: fateme_ekhtessa.jpg]

از فاطمه اختصاری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
این شعر برای بهمن پارسال هستش!

الف.پرنده.میم

شعر جدید
فاطمه اختصاری عزیز، شاعر جوان مشهدی و صاحب کتاب «یک بحث فمینیستی قبل
از پختن سیب زمینی ها»، که یکی از بهترین آثارش هم هست، حتما بخوانید...
[عکس: Fateme_Ekhtesari.jpg]
دریچه باز شد و آخرین پرنده پرید
الف به فکر پراکندگی ِ پرها بود
اگرچه هیچ کسی برنگشت «رفتن» را
هنوز منتظر آخرین خبرها بود
الف ادامه ی حرفی نگفته از تو نبود
الف اشاره ی دستی به دوورترها بود
نشست و خیره به خط های آخرین نامه...
اگرچه هیچ کسی برنگشت... در وا بود!


دریچه باز شد و دست رفت توی قفس
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
پرنده روی تنش لمس کرد چاقو را
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
الف به شستن خون از حیاط می پرداخت
تو داشتی تلفن را جواب می دادی
مزاحم سمجی بود پشت خط اما
تو با علاقه همیشه جواب می دادی
دریچه باز شد و... مساله دریچه نبود !!
فضای ِ خالی ِ بی انتهای ِ آن توو بود
الف که فلسفه می خواند هم نمی فهمید
پری که ریخته در خانه از خود او بود
که مرگ توی رگش داشت زندگی می کرد
که روی گردن ش از قبل ردّ ِ چاقو بود
تو داشتی تلفن را جواب می دادی!
صدای بااااد تمامی ِ شب در آن سو بود...
کنار قهوه و سیـ ـگار ِ خود دراز کشید
پرنده خستگی زنده بودنش را داشت
نه میل ماندن و نه رفتن و نه مردن و نه...
که گوشه ی قفسش عکسی از زنش را داشت
که پشت اینهمه دیوار و پرده های ضخیم
هنوز دنیا شب های روشنش را داشت
که زل زده به قفس، شعر می نوشت هنوز
بدون قافیه هم، ترس ِ «رفتنش» را داشت


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
به بالشت سر خود را فرو کنی تا صبح

شعری زیبا از فاطمه اختصاری، برای شب های تنهایی ام
[عکس: Fateme_Ekhtesari_2.jpg]
به بالشت سر ِ خود را فرو کنی تا صبح
ولی نخوابی و کابوس ها ولت نکنند
به خود بپیچی از این فکرهای آشفته
که قرص های غم انگیز، عاقلت نکنند
که خاطرات به مغزت/ هجوم آوردند
میان مردمی اما چقدر بیگانه!
صدای مشت، به دیوار مشت کوبیدن
صدای ریختن ِ آجر آجر ِ خانه
جلو نشاندن ِ سرباز روی صفحه ی مرگ
به شک میافتی از این بازی ِ غلط کرده
که چشم های کسی از جلوت رد می شد
که خاطرات به مغزت هجوم آورده
کمین کنی وسط گلّه با لباس سیاه
کمین کنم که نبینند هیچ چیزم را!
بگیرم از وسط جمعیت لباسی سبز
فرو کنم به تنش پنجه های تیزم را
به زور جِر بدهم خواب های خوبی را
که دیده است برای ِ جهان ِ بعد از این
به چشم های تو با التماس زل زده است
به زور هل بدهم از بلندی اش پایین
بیافتد و همه ی زندگیم را ببرد
به آتشی که تو کبریت می زدی با شک
جنون بگیرم و دیوارها خراب شوند
بیافتم از وسط ِ اعتقادها به درک!
فرار می کنم از شب به غار ِ تنهاییم
به حسّ ِ گریه که در زوزه هام پنهان است
به اشتباه که کردیم و کرده شد ما را
به گرگ قصّه که از زندگی پشیمان است...
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
[عکس: 344-L-copy1.jpg]
ببند درها را، با اتاق تنها باش

ببند پنجره ها را که باد می آید

تمام خاطره ها از کسی که دیگر نیست

شبیه قصه ی تلخی به یاد می آید

ببند چشمت را روی شب یواش بخواب

ببند چشمت را… روز شاد می آید!!


دو دست یح زده چسبیده است دستت را

فرشته ای ست کنارت به راه افتاده

نگاه می کنی از روی پل به درّه ی من

صدای توست که در پرتگاه افتاده

ادامه می دهی از خواب ها به بیرون/ تر

که جاده گم شده به اشتباه افتاده


مهی غلیظ گرفته مسیر را در شک

بگرد خانه ی خود را دوباره پیدا کن

بگرد دُور خودت بعد دُور دایره ها

دری جدید به دنیای بسته ات وا کن

شبیه یک کلمه در سرت بچسب به شعر

و گریه هایت را هم درون آن جا کن


کسی که نیست کنارت نشسته مثل ِ قبل

رسیده است از این لحظه ها به باور ِ تو

به بوی پیرهنش فکر می کنی با غم

که پخش می شود آهسته توی دفتر تو

فرو بکن دستت را میان موهایش

کسی که نیست کنارت، نشسته در سر تو


کف حیات می افتد خدای خواب آلود

از آن بلندی دیوانه وار خود، از بام

نگاه می کنی از پشت شیشه ها به کسی

که مثل سایه ی تنهات، رد شد از شب هام

عزیز زندگی ات را بچسب با عشق و

کنار این همه غصّه، صبور باش الهام…
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
[این شعر چیزی کوچک و خاکستری دارد]
توی اتاق ِ خواب ِ بچّه یک پری دارد↓
با دست های خونی اش این چیز کوچک را...

[این بچّه غیر از گریه راه دیگری دارد؟]

پشت همین دیوارها بی فکر خوابیده

در خواب های مخفی اش نامادری دارد

انگشت های خونی اش را تند می شوید

[لطفا بگو این چاردیواری دری دارد؟]
نه! هیچ راهی، ارتباطی نیست با بیرون
شب حالت ِ گیج و تهوّع آوری دارد

دارد تلو... دارد تلو... لو/ می دهد خود را

با دست های خیس ِ خونش یک پری دارد
...

نامادری در خواب هایش گریه سرداده

حتما برای خود دلیل بهتری دارد
[این شعر مغز بچّه ای بوده ست که شاید
یک جفت چشم کوچک و خاکستری دارد
]
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ثـمین (۰۵-۰۹-۹۵, ۱۰:۰۱ ب.ظ)، alam222 (۰۵-۰۹-۹۵, ۰۹:۳۲ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان