امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| فخرالدین عراقی
#51
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز

آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد


آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر

از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد


من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم

آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد


گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی

بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد


در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم

ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد


کم نال، عراقی، زانک این قصه درد تو

گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#52
بنمای به من رویت، یارات نمی افتد

آری چه توان کردن؟ با مات نمی افتد

گیرم که نمی افتد با وصل منت رایی

با جور و جفا، باری، هم رات نمی افتد؟


می افتدت این یک دم کیی براین پر غم

شادم کنی و خرم، هان یات نمی افتد؟


هر بیدل و شیدایی افتاده به سودایی

وندر دل من الا سودات نمی افتد


با عشق تو می بازم شطرنج وفا، لیکن

از بخت بدم، باری، جز مات نمی افتد


از غمزه خونریزت هرجای شبیخون است

شب نیست که این بازی صد جات نمی افتد


افتاده دو صد شیون از جور تو هرجایی

این جور و جفا با من تنهات نمی افتد


بیچاره عراقی، هان! دم درکش و خون میخور

چون هیچ دمی با او گیرات نمی افتد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#53
با شمع روی خوبان پروانه ای چه سنجد؟

با تاب موی جانان دیوانه ای چه سنجد؟

در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد

تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه ای چه سنجد؟


با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟

در پیش آشنایان بیگانه ای چه سنجد؟


در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟

در بزم بحر نوشان پیمانه ای چه سنجد؟


از صدهزار خرمن یک دانه است عالم

با صدهزار عالم پس دانه ای چه سنجد؟


چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد

چون شاه رخ نماید فرزانه ای چه سنجد؟


گرچه عراقی، از عشق، فرزانه جهان شد

آنجا که این حدیث است افسانه ای چه سنجد؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#54
با عشق عقل فرسا دیوانه ای چه سنجد؟

با شمع روی زیبا پروانه ای چه سنجد؟

پیش خیال رویت جانی چه قدر دارد؟

با تاب بند مویت دیوانه ای چه سنجد؟


با وصل جان فزایت جان را چه آشنایی؟

در کوی آشنایی بیگانه ای چه سنجد؟


چون زلف برفشانی عالم خراب گردد

دل خود چه طاقت آرد؟ویرانه ای چه سنجد؟


گرچه خوش است و دلکش کاشانه ای است جنت

در جنت حسن رویت کاشانه ای چه سنجد؟


با من اگر نشینی برخیزم از سر جان

پیش بهشت رویت غم خانه ای چه سنجد


گیرم که خود عراقی، شکرانه، جان فشاند

در پیش آن چنان رو، شکرانه ای چه سنجد؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#55
با عشق قرار در نگنجد

جز ناله زار در نگنجد

با درد تو دردسر نباشد

با باده خمار در نگنجد


من با تو سزد که در نگنجم

با دیده غبار در نگنجد


در دل نکنی مقام یعنی

با قلب عیار در نگنجد


در دیده خیال تو نیاید

با آب نگار در نگنجد


بوسی ندهی به طنز و گویی:

با بوسه کنار در نگنجد


با چشم تو شاید ار ببینم

با جام خمار در نگنجد


آنجا که منم تو هم نگنجی

با لیل نهار در نگنجد


شد عار همه جهان عراقی

با فخر تو عار در نگنجد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#56
با عشق تو ناز در نگنجد

جز درد و نیاز در نگنجد

با درد تو درد در نیاید

با سوز تو ساز در نگنجد


بیچاره کسی که از در تو

دور افتد و باز در نگنجد


با داغ غمت درون سینه

جز سوز و گداز در نگنجد


با عشق حقیقتی به هر حال

سودای مجاز در نگنجد


در میکده با حریف قلاش

تسبیح و نماز در نگنجد


در جلوهگه جمال حسنت

خوبی ایاز در نگنجد


با یاد لب تو در خیالم

اندیشهٔ گاز در نگنجد


آنجا که رود حدیث وصلت

یک محرم راز در نگنجد


وآندم که حدیث زلفت افتد

جز شرح دراز در نگنجد


چه ناز کنی عراقی اینجا؟

جان باز، که ناز در نگنجد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#57
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد

رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد


جولانگه جلالت در کوی دل نباشد

خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد


سودای زلف و خالت جز در خیال ناید

اندیشه وصالت جز در گمان نگنجد


در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند

در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد


دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید

جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد


پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟

کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد


آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد

مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد


بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد

وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد


جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد

نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد


آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید

گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#58
امروز مرا در دل جز یار نمی گنجد

وز یار چنان پر شد که اغیار نمی گنجد

در چشم پر آب من جز دوست نمی آید

در جان خراب من جز یار نمی گنجد


این لحظه از آن شادم کاندر دل تنگ من

غم جای نمی گیرد، تیمار نمی گنجد


این قطره خون تا یافت از لعل لبش رنگی

از شادی آن در پوست چون نار نمی گنجد


رو بر در او سرمست، از عشق رخش، زیرا

در بزم وصال او هشیار نمی گنجد


شیدای جمال او در خلد نیرامد

مشتاق لقای او در نار نمی گنجد


چون پرده براندازد عالم بسر اندازد

جایی که یقین آید پندار نمی گنجد


از گفت بد دشمن آزرده نگردم، زانک

با دوست مرا در دل آزار نمی گنجد


جانم در دل می زد، گفتا که برو این دم

با یار درین جلوه دیار نمی گنجد


خواهی که درون آیی بگذار عراقی را

کاندر طبق انوار اطوار نمی گنجد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#59
در حلقه فقیران قیصر چه کار دارد؟

در دست بحر نوشان ساغر چه کار دارد؟

در راه عشقبازان زین حرف ها چه خیزد؟

در مجلس خموشان منبر چه کار دارد؟


جایی که عاشقان را درس حیات باشد

ایبک چه وزن آرد؟ سنجر چه کار دارد؟


جایی که این عزیزان جام شراب نوشند

آب زلال چبود؟ کوثر چه کار دارد؟


وآنجا که بحر معنی موج بقا برآرد

بر کشتی دلیران لنگر چه کار دارد؟


در راه پاکبازان این حرف ها چه خیزد؟

بر فرق سرفرازان افسر چه کار دارد؟


آن دم که آن دم آمد، دم در نگنجد آنجا

جایی که ره برآید، رهبر چه کار دارد؟


دایم، تو ای عراقی، می گوی این حکایت

با بوی مشک معنی، عنبر چه کار دارد؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#60
با پرتو جمالت برهان چه کار دارد؟

با عشق زلف و خالت ایمان چه کار دارد؟

با عشق دل گشایت عاشق کجا برآید؟

با وصل جانفزایت هجران چه کار دارد؟


در بارگاه دردت درمان چه راه یابد؟

با جلوه گاه وصلت هجران چه کار دارد؟


با سوز بیدلانت مالک چه طاقت آرد؟

با عیش عاشقانت رضوان چه کار دارد؟


گرنه گریخت جانم از پرتو جمالت

در سایه دو زلفت پنهان چه کار دارد؟


چون در پناه وصلت افتاد جان نگویی

هجری بدین درازی با جان چه کار دارد؟


گر در خورت نیابم، شاید، که بر سماطت

پوسیده استخوانی بر خوان چه کار دارد؟


آری عجب نباشد گر در دلم نیابی

در کلبه گدایان سلطان چه کار دارد؟


من نیز اگر نگنجم در حضرتت، عجب نیست

آنجا که آن کمال است نقصان چه کار دارد؟


در تنگنای وحدت کثرت چگونه گنجد

در عالم حقیقت بطلان چه کار دارد؟


گویند نیکوان را نظارگی نباید

کانجا که درد نبود درمان چه کار دارد؟


آری، ولی چو عاشق پوشید رنگ معشوق

آن دم میان ایشان دربان چه کار دارد؟


جایی که در میانه معشوق هم نگنجد

مالک چه زحمت آرد؟ رضوان چه کار دارد ؟


هان! خسته دل عراقی، با درد یار خو کن

کانجا که دردش آمد درمان چه کار دارد؟
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,607 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,165 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,647 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
4 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۰۳ ق.ظ)، خانوم معلم (۳۱-۰۴-۹۴, ۱۱:۰۷ ب.ظ)، Ar.chly (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۷:۲۹ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۴۸ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان