امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار | فرناز خان احمدی
#1
نمی توانم بگویم دوستت دارم ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
می ترسم باور کنم
زیبایی دست های تو را
وقتی شاپرک های کوچک را
برمی دارد به موهایم می زند
وقتی با من حرف می زند
بی صدا
بی صدا
بی صدا
می ترسم
وقتی دست هایت
مثل دو قایق بی قرار محاصره ام می کنند
و دیگر فرقی ندارد
به کدام سمت می گریزم ؟
اگر تو را باور کنم
مثل ماهی کوچکی در اقیانوس گم
می شوم
نمی توانم بگویم دوستت دارم !!

{ فرناز خان احمدی }





پر از شوق ام ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------

مثل حرف زدن گنجشک ها
درباره ی باران
پر از شوق ام ..
به حیاط می روم
دست پرنده ها را می گیرم
با هم ...
روی سطرهای دفترت می نشینیم ..

{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
ادامه ی زندگی ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
کوچک می شوم ..
مثل مادربزرگ
که کفش های کوچکی داشت
و از پله های پشت بام بالا می رفت
که برای ستاره های بخت اش دست تکان دهد
وقتی با تنهایی همیشگی اش
می پیچید در تنهایی بازار
کوچک تر می شوم ..
سر می خورم از روی نرده ها
کنار برگ های شمعدانی دراز می کشم
با مورچه های دورتادور حوض می دوم
می دوم و با هم
بلند بلند
ادامه ی زندگی را جیغ می کشیم ..


{ فرناز خان احمدی }







خودم را صدا میزنم .........


[عکس: 04214640061278296372.jpg]
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
دوستت دارم ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
دوستت دارم
با اینکه تو خیلی چیزها را نمی بینی
مثل همین گوشواره های ستاره ام
که فقط دو ستاره ی معمولی نیستند
وبه تنهایی می توانند تمام جهان را روشن کنند
اگر تو بخواهی
یا همین سبزی دامنم
که از تمام دشتهای بهاری
تکه ای با خودش دارد ..

دوستت دارم
با اینکه تو گاهی می روی
و می گذاری با دردهایم نفس بکشم
با دردهایم برقص م
و گنجشک ها
یکی یکی به حال و روزم گریه کنند
من در دستهایت به دنبال ماهی های کوچک قرمزم می گردم
که برایم نگه داشته بودی
در چشمانت به دنبال آهوها
و روی لبانت هم می خواهم گل بکارم تا بهار بشود ..


{ فرناز خان احمدی }





بیا کنار من ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
نزدیک تر به تو
خودم را با دریاچه ی کوچکی
اشتباه می گیرم
بیا کنار من
و جای تمام آهوهایی باش
که از لب هایم آب می نوشند .


{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
همین لبخندهای زیبایت ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
وقتی نیستی
فقط به یک چیز فکر می کنم
رفته ای
همسایه ی درخت باشی
شادی هایت را
کنار غم هایش بگذاری
رفته ای
گاه و بی گاه
در خواب پرنده ها دانه بپاشی
به شاخه های لبریز از برگ
سر و سامان بدهی
کار تو همین است
کار تو
بوسیدن شکوفه هاست
وقتی نیستی
باز هم من
به خوشبختی نزدیکم
همین لبخندهای زیبایت
از دورهای دورهای دور
دست هایم را می گیرد
و کنار آینه می نشاندم...

{ فرناز خان احمدی }





برای آمدنت ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
تو از روز اول ، من را یاد تمام چیزهای ساده ی زیبا انداختی
غروب ، ساتن نارنجی ، خورشیدی که عجله دارد
نیمه شب ، آواز ملیح ابر ..
آسمانی که یادش افتاده به باغچه اش آب بدهد
نیمه شب ، شهری که چتر ندارد !

خندیدنت .. دانه های درخشان انار در کاسه ی سفال
پارچه ی فیروزه ای روی طاقچه ،
شمعدانی های ردیف کنار پله ها
چهره ای با قاب طلایی که از صلح برای دنیا می گوید ..

زندگی کردنت .. رقص کودکانه ی پرنده ها
لالایی زنی در دوردست برای مهتاب پشت بام ..
بوسه های کوچک رودخانه ...

تو از اول ساده بودی ، روح ات .. حریر گل ریز یک دست
اندیشه هایت .. عطر اطلسی ها

آنقدر ساده ... که به سرم زده بود تنهایی هایم را بردارم
و دنبالت راه بیافتم ..
به سرم زده بود به اندازه ی تمام رویاها مدادرنگی بیاورم
که حوصله ات سر نرود ..

می خواستم خیلی کارها بکنم که مهمترینش رهایی بود
می خواستم با هم رها باشیم ..
یک آزادی مطلق ... کبوتری که روی شانه های یکدیگر می گذاشتیم
شاخه های ترد ارکیده
که با خنده پشت گوش های هم می گذاشتیم
یک قصه ی تمام نشدنی
قلب ات .. معبد ستاره ها
قلب ات .. دشت آفتابگردان ها
برای آمدنت همه ی چیزها را به حال خود گذاشته ام ...


{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
من بی صداعاشقت بودم ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
خودم را صدا می زنم
کسی برنمی گردد
حتی صورتم در آینه

لحظه ای بعد ...
یادم می افتد
من که صدایی ندارم
سالها پیش
همان روز
که در را پشت سرت باز گذاشتی
صدایم ... دسته ی پرستوها شد
از لابه لای در عبور کرد
و هر بازدمم اشارتی بود
به کوچ ... به سفرهای دورتر
حالا
مگر می شود آن همه پرستو را
به یک اتاق سرد و تاریک
برگرداند ؟

من
بی صدا زندگی کردم
من
بی صداعاشقت بودم ..


{ فرناز خان احمدی }





من دوستت دارم اما رهایت می کنم ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
تو تمام پرنده ها بودی
اگر صدایت می زدم
آسمان از پرواز خالی می شد
شاخه ها از رفت و آمد
شهر
از خال خالی های سیاه روی روسری اش ..

اگر صدایت می زدم
تنهایی می رفت
در حنجره ی باغچه بپیچد ...

من دوستت دارم
اما رهایت می کنم ..

{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
این بار که آمدم ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
حالا می فهمم
چرا تاریکی
تو را آنقدر ها هم تاریک نمی کند ..

دلم می خواهد برگردم
چراغ های همیشه روشن این جا
هیچ چیز را نشانم نمی دهند!
دلم می خواهد
دوباره
درختان سرگردانت
من را یاد خودم بیاندازد
دوباره
از پله ها بالا بیایم
بادبادک های گیرکرده به موهایت را
رها کنم بروند !

تو غمگینی
شهر مهربانم !
اما همیشه غم ات
عاشق ترم می کند !
این بار که آمدم
تکه ای از پیراهنت می شوم ..


{ فرناز خان احمدی }


رودخانه ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
وقتی حالم خوش نیست
کوه می شوم
ببینم
رودخانه چطور می تواند
این همه آرام باشد ؟

چطور می تواند از میان سنگهای بزرگ عبور کند
با اینکه می فهمد
گاهی
ماهی های کوچکش
میان صخره های بزرگ جا می مانند
با این که می فهمد
هر چقدر جلوتر می رود
تنهاتر می شود ..

رودخانه ! رودخانه !
دوستت دارم و می خواهم
این بار با دامن آبی ام
نقش تو را بازی کنم ...


{ فرناز خان احمدی }




شاید خوشبختی ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
می دانم برمی گردی
اما نه شبیه یک پرنده
شاید این بار
ذره های نور باشی
شاید خوشبختی
و بدون اینکه بفهمم
دورتا دورم را پر کنی ..


{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
دوستت دارم که این ها را می نویسم ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
به خاطر تو گریه نمی کنم
تو خوبی .. خوبی ات به لبخند وادارم می کند.
می دانید ؟
برای خودم گریه می کنم .. برای حال خوشم گریه می کنم
به اینکه هربار که می افتم .. بزرگ تر می شوم

من بلد نیستم به زبان تو زیبا باشم
اندازه ی تو زیبا باشم
من همینم ..
دختری که اشک هایش همه جا هستند
با هر کلمه ای گریه می کند ...

دختری که فکر می کند عشق می تواند خیلی چیزها باشد
می تواند بخار باشد
وقتی برایت شکوفه ها را دم می کنم ...
می تواند دست تکان دادن باشد
به آدم هایی که عاشق تو اند !
می تواند خاموش کردن چراغ ها باشد
درست لحظه ای که جهان را باید روشنی پر کند !

می تواند برگشتن باشد
از راهی که پاها یت به آن می چسبند و مجبوری فقط بروی
فقط بروی ...
می تواند فریاد زدن باشد
میان کوه ها گم شدن و اسم کسی را فریاد زدن !
می تواند سال ها سکوت باشد
سال ها بی هیچ حرفی درد کشیدن !

عشق می تواند برعکس باشد
می تواند هماهنگ باشد .. نا هماهنگ باشد .. تند باشد ..
آرام ... آرام شروع کند به زیرو رو کردن ...

دوستت دارم
که این ها را می نویسم
دوستت دارم که کلمه ها را درک می کنم
دوستت دارم چون خودت هستی
دوستت دارم
چرا که جهان را دوست دارم
چرا که عاشق آدم ها شده ام ..

می خواهم اندوه شان را یکی یکی ببوسم
می خواهم شادی شان را بردارم
برای دنیا پیراهن بدوزم !


{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
کنار تمام آرزوهایم تو ایستاده بودی ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
کنار تمام آرزوهایم تو ایستاده بودی
آرزوهایم
قایق های کاغذی رنگارنگ که نمی دانستند از کدام سمت بروند ..

آرزوهایم
شاخه های درهم درخت سیب
که هربار شکوفه هایش را باد می برد با خودش
تو می ایستادی و با دستهایت
تمام شکوفه ها را جمع می کردی
تو می خندیدی
و قایق ها به دنبال هم رودخانه را رنگی می کردند ..

چقدر همه چیزخوب بود
و من نمی فهمیدم تمام می شود
تمام می شود
...
حالا فقط هزار شکوفه ی نورانی دارم
که بوسه های تواند
ریخته روی موهایم
و فکر می کنم
تا چند سال دیگر
چند روز دیگر
می درخشند ؟

{ فرناز خان احمدی }



دلم از این جاده گرفته است ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
به من گفتی :
جهان
فقط یک جاده ی طولانی دارد
که می رسد به تو
به اتاق کوچکت
و دریایی که وقتی دراز می کشی
از دنباله ی موهایت به روی فرش می ریزد ..

دلم از این جاده گرفته است ..


{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
من دیگر خودم نیستم ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
هر چقدر بیشتر آینه را پاک می کنم
چشمانم غمگین تر می شود
خوشبختی چیزهای کوچکی بود که در دستانت گذاشتم
بوسه های صورتی که پروانه می شدند
از لبهایم می پریدند

شمع های کوچک رنگارنگ که می رقص یدند در تاریکی
و مدادرنگی های بی قرار که قول داده بودند
برای جهان درختهای تازه تری بکشند
هرچقدر بیشتر در آینه نگاه می کنم
بی تابی ام بیشتر می شود
می دانی ؟

من دیگر خودم نیستم
حتی حالا
که تنهایی باران شده است
روی تنم ..


{ فرناز خان احمدی }


دنبال من نگرد ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
می خواهم از دنیا دور باشم
موهایم را می بافم با بادبادکها
آرزوهایم را پرت می کنم برای گربه هایی که یک عمر زل می زدند به زندگی م
دل می برم از تو ... درست زمانی که دستهایت را محکم گرفته ام
گفته بودم جهان یک روز آنقدر تاریک می شود که نمی توانی پیدایم کنی
نمی توانی کنار من خیره بمانی به خوشبختی کوری که از اول هم سهم من نبود
آخرین بادبادک را هم گره می زنم به موهایم ...
دنبال من نگرد ..


{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
باید برای باران از صدای تو گفت ..

-----------------------------------------------------------------------------------------------------
دست به جان نمی رسد
تا به تو برفشانمش ...
شعری برای صدای تو
به همایون شجریان ..


می خواستم بدانم
وقتی آواز می خوانی
کدام گوشه ی دنیا را نگاه می کنی ؟
که هرچه جنگ و پریشانی ست
درون آدم ها به پایان می رسد ...
دست های ات
وقتی می نوازند
در موهای کدام خورشید فرو می روند
که روشنایی این همه طولانی می شود ؟
باید یک بار
صدای تو را برداشت
و تمام تاریکی ها را
برای همیشه ی همیشه
از جهان پاک کرد
باید
برای باران
از صدای تو گفت !


{ فرناز خان احمدی }
دیشب خوابت را دیدم..
صبح،
شمعداني باغچه مان گل از گلش شکفته بود...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,835 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,259 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,880 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
*saye* (۲۷-۰۴-۹۵, ۰۵:۵۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان