امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار قاآنی
#21
دوش‌ رندی خلوتی‌ خوش خالی از اغیار داشت
حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت
شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه‌ غلمان دربهشت
ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت
حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت
الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت
اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم
‌کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت
لب همی سودند برهم آری آن را این‌ سزد
کاین به‌لب‌شنگرف وآن برپشت‌لب‌زنگار داشت
نغمهای آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت
کانچنان دلکش‌ نوایی زخمهٔ مزمار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
الغرض با آب غلمان چشمه‌سار حور را
شیوهٔ جنات تجری تحتهاالانهار داشت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
سخن از بوسهٔ آن لعل لب نوش افتاد
به میان بار دگر خون سیاوش افتاد
گشت یک‌سان شب و روزم که ترا از رخ و زلف
صبح با شام سیه باز هم‌آغوش‌ افتاد
آنچنان در رخ نیکوی تو حیران ماندم
که مرا‌ کعبه و بتخانه فراموش افتاد
مر مرا هیچ به شیرینی دشنام تو نیست
نوش‌ جانست هر آن نیش که با نوش‌ افتاد
شاه حسنت به جفا شیوهٔ ضحاک گرفت
افعی زلف کجت تا به سر دوش افتاد
پیرهن چاک زنم دمبدم از غم چکنم
که مرا کار بدان سرو قباپوش‌ افتاد
با همه زهد که قاآنی ما می‌ورزد
عاقبت در سر خم می‌ زد و مدهوش‌ افتاد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
دل شکسته من آهش ار اثر دارد
دعاکنم که خدایش شکسته‌تر دارد
ز سیم اشک و زر چهره‌ام توان دانست
که شهر عشق گدایان معتبر دارد
مراست خانه بیابان و دل ز خون دریا
تو عشق بین که مرا میر بحر و بر دارد
دلم به زلف تو آهی کشید و جانم سوخت
درست شدکه به شب آه دل اثر دارد
به چشم سرمه کشد یارب این بلای سیاه
ز بهر مردم مسکین چه در نظر دارد
بدین امید دلم در رهت به خاک افتاد
که خم شود سر زلفت ز خاک بر دارد
چنین که زلف تو از ناز سر فکنده به پیش
محققست که بس فتنه زیر سر دارد
سخن ز سنبل و نرگس مگوی قاآنی
که زلف و چشم بتان حالت دگر دارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
مرا شوخیست شیرین‌لب که ‌رنگ نیشکر دارد
جمال مهر و حس حور و خوبی قمر دارد
مُحلّق مشک تبّت را به برگ یاسمن سازد
معلق ماه نخشب را به سرو کاشمر دارد
به ‌رنگ نیشکر ماند رخش‌ لیکن عجب دارم
که لعل دلفریبش از چه طعم نیشکر دارد
مگمر اکسیر طنازیست حس عالم افمروزش
که از تاثیر آن اکسیر رویش رنگ زر دارد
همی‌گویند صندل دردسر را می کند زایل
چه‌شد کان چهرصندل گو‌ن مرابا دردسر دارد
نه آخر جوهری گو‌ید که مروارید رخشان را
به زردی چون گراید رنگ قیمت بیشتر دارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
غم عشق تو آ‌زادم ز غم‌های جهان دارد
بدان غم کرده‌ای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق می‌سوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ می‌ترسد که در دل خوف جان دارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
دل تو خاره و جسمت حریر را ماند
رخت ستاره و زلفت عبیر را ماند
رخم چو زلف تو پرچین شدست و شادم ازین
که موی یار جوان روی پیر را ماند
چنین که روی تو در شام زلف جلوه کند
مسلمست که ماه منیر را ماند
بدین صفت که سر افکنده زلف پیش رخت
ستاده پیش توانگر فقیر را ماند
تو شاه لشکر حسنی و سینه و دل من
به بارگاه تو طبل و نفیر را ماند
چسان ز دست غمت صید دل خلاص شود
که مژه‌های تو یک جعبه تیر را ماند
سریر عاج که گویند داشت خسرو هند
سرین سیمبران آن سریر را ماند
ز خندهٔ گل و از رقص سرو معلومست
که باد صبح به بستان بشیر را ماند
ز بس در آن تن نازک فرو رود انگشت
گمان بری که سراپا خمیر را ماند
لطیفه‌های وی از بس که چرب و شیرینست
اگر غلط نکنم شهد و شیر را ماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمی‌کند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند
می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند
ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
نگار سرو قد من چو عزم باغ کند
چو برگ لاله دل باغ پر ز داغ کند
به باغ می‌رود امروز نی غلط گفتم
که هرکجا بخرامد ز چهره باغ کند
پر از بنفشه شود راغ از دو گیسویش
اگر به فصل زمستان گذر به راغ کند
ز دلربایی چشمش شراب مست شود
در آن زمان که می از شیشه در ایاغ کند
چو زلف خود به مشامم نهد بدان ماند
که طبله طبله مرا مشک در دماغ کند
جز او که زلف به رخ حلقه کرده نشنیدم
کلاه باز کس از شهپرکلاغ کند
فراغ نیست مرا از فراق او آری
اسیر عشق بتان ترک هر فراغ کند
مگرکه مسکن دلهاست زلف مشکینش
که هرکسی دل خود را در آن سراغ کند
ز جان ثناگر زلفین اوست قاآنی
تو عندلیب نگه کن که مدح زاغ کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
لحن اسماعیل آشوبی که در دستان کند
کافرم چنگیز اگر با جیش ترکستان کند
ساز دستان چون نماید شور آوازش به بزم
هوش هشیاران رباید تا چه با مستان کند
هم گل بویا بود هم بلبل گویا بود
زان گهی دستان کند گه جلوه چون بستان کند
خود بود هشیار و چشمش مست می‌خواهد به مکر
صید هشیاران و مستان هردو زین دستان کند
کودکی شیرین زبانست او که لحن دلکشش‌
دایهٔ عیش و طرب را شیر در پستان کند
لالهٔ روی نکویش لال سازد عقل را
پس‌ به هر معنی که خواهی بزم لالستان کند
در پس دف چون کند پنهان رخ رخشان خویش
ماه را ماندکه جا در کفهٔ میزان کند
گرچه می‌خواهد‌ که حسن خود بپوشاند ولی
حس‌ او پیداترست از آ‌نکه او پنهان کند
این که می‌گویند اسماعیل قربان شد خطاست
کاوست اسماعیل و مردم را همی قربان کند
این که می گویند یوسف شد به زندان منکرم
او اگر یوسف دل خلق از چه در زندان کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
ای رفیقان امشب اسماعیل غوغا می‌کند
چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا می کند
آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم
صنع حق را در وجود او تماشا می کند
راه گوش عاشقان از لحن دلکش می‌زند
صید چشم ناظران از روی زیبا می کند
نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست
کز لطافت در دل و مغز و جگر جا می کند
حلق داودست گویی درگلویش تعبیه
زان مزامیرش اثر در سنگ خارا می کند
چشم در خمیازه می‌افتد ز شوق روی او
خاصه‌ آن دم کز پی خواندن دهن وا می‌کند
سخت می‌ترسد ز تنهایی دلش‌ گردد ملول
زان سبب در کشتن عاشق مدارا کند
گرد او آشفتگان جمعند و گویی ساحریست
کز بنات‌النعش ترکیب ثریا می کند
چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او
بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند
شاهد و شمع‌ و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند
وقت‌خواندن گرلب شیرین اوبیند مگس
بر لب او می‌نشیند ترک حلوا می کند
بس که سرتا پای شیرینست اگر آید به باغ
باغبان او را خیال نخل خرما می کند
گر فلاطون الهی آید از یونان به فارس
او به ‌یک لحن عراقش مست و شیدا می کند
گر بدانم در بهشتم اینچنین غلمان دهند
خاطرم پیش از اجل مردن تمنا می کند
هر کجا کآواز شورانگیز او گردد بلند
شادی از دنیا و عقبی رو بدانجا می کند
در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست
با چنین زیبایی از محشر چه پروا می کند
گر خردمندی به کاود تا قیامت زلف او
زیر هر چینش دلی دیوانه پیدا می‌کند
هرکه از اهل وطن روزی صدای او شنید
روز دیگر چون مسافر سر به صحرا می کد
وین عجبتر گر مسافر بیندش در ملک فارس
از وطن دل می کند در فارس ماوا می کند
سر به دوش همنشینان چون نهد وقت سرود
ماه را ماندکه جا در برج جوزا می کند
بار منت می‌نهد بر دوش یاران زان سبب
وقت خواندن تکیه بر دوش احبا می کغد
سینه ٔ او چون به درد آید به ‌درد آید دلم
کز احبا رو چرا سوی اطبا می کند
روز مردم تی*‌راهد ورنه چشمت تار نیست
سرمه در چشم سیاه خود به عمدا می کند
هیچ کحالی ندیدم بهتر از رخسار او
زانکه چشمش‌ هرکجا کوریست بینا می کند
دل به مستی یک شب از دستم به عیاری ربود
هرچه می گویم بده امرو‌ز و فردا می کند
بوسهٔ جانبخش و چشم ‌جانستانش هر نفس
کار عزرائیل و اعجاز مسیحا می‌کند
زان خدای عاشقان دارد لقب کز چشم و لب
می کشد هر لحظه خلقی را و احیا می کند
از جمال او شرف دارد زمین و آسمان
حس او گویی جهان را زیر و بالا می کند
گو نشیند ترش و گوید تلخ و‌ گردد تند و تیز
شور بختست آنکه با شیرین معادا می کند
جو‌شن داود دزدیدست کاین‌ موی منست
با وجود آنکه از دزدی تبرا می کند
ماه‌ را در مشک‌ پنهان کرده کاین روی منست
ور کسی گوید که این ماهست، حاشا می‌کند
بس عجب‌دارم که‌زلف او چرا دیوانه است
با وجود آنکه عقل و هوش یغما می‌کند
در جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان
جلوهٔ آیینه طوطی را شکرخا می‌کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,595 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,643 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
6 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
ملکه برفی (۱۰-۰۵-۹۴, ۱۲:۱۷ ق.ظ)، Ar.chly (۰۹-۰۵-۹۴, ۰۹:۲۲ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۵۲ ب.ظ)، baharsadat (۱۸-۰۵-۹۴, ۰۴:۰۸ ب.ظ)، MaryaM_sh (۰۹-۰۵-۹۴, ۱۰:۰۳ ب.ظ)، white lion (۰۹-۰۵-۹۴, ۱۰:۵۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان