ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آن قدر به این سو نیامدی
تا از سیلاب بهاره ی عمر تو
رودخانه عریض تر شد
بعد از ماه گرفتگی ، حتی
از روشنی شب های شعر
ازوعده ی دیدار هم گریختی
من مانده ام و تنگ غروب و چهره های بیگانه
عشاق که درسایه ی افراها یکدیگر را می بوسند
در آن طرف رود تو کم رنگ شدی
همراه گوزن ها ، مارال ها . سبز قباها
و سنت کوچ
در جان تو اوج می گیرد
ای کولی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
در دست چپ ستاره
در دست راستش قلمی
ژالیزیانا ملکه ای دارد
اگر قلم را به من بدهد می توانم
ستاره را بسرایم
تا آسمان ترانه ی انسان شود
اگر ستاره را به من بدهد
جوهر درخشانی برای قلم اختراع خواهم کرد
اگر قلم ، اگر ستاره را به من می بخشید
آسمان تازه ای می نوشتم
برای ملتی که ملکه یکی از آن هاست
برای ملکه هایی که یک ملت اند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
هرگز ندیده بودم و نشنیده ام
ژولیت ، ایزوت ، لیلی
و دلبرانی از این قبیله
به چهل سالگی برسند
اما تو از حدود گذشتی و دلبر ماندی
از آن عجیب تر که از این پس باید
تندیس مرمرینی را بپرستی
از پادشاه نقره گیسویی
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
تو ساعتی تو چراغی تو بستری تو سکوتی
چگونه می توانم
که غایبت بدانم
مگر که خفته باشی در اندوه هایت
تو واژه ای تو کلامی تو بوسه ای تو سلامی
چگونه می توانم که غایبت بدانم
مگر که مرده باشی در نامه هایت
تو یادگاری تو وسوسه ای تو گفت و گوی درونی
چگونه می توانی که غایبم بدانی
مگر که مرده باشم من در حافظه ات
بهانه ها را مرور کردم
گذشته را به آفتاب سپردم
به عشق مرده رضایت دادم
یعنی
همین که تو در دوردست زنده ای
به سرنوشت رضایت دادم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آخرین چکه بارانم
آویخته
از برگی خشک
از زن لخت درخت
به زمین غلتیدم
دود شیری رنگ
شاید بدنت بودکه از شعله ی افسرده ی خود برمی
خاست
عشق ما بوی زمستان می داد
چشم تردید
اگر باز اگر بسته
نمی بیند زیبایی را
عشق ما بیشتر از پاییز
بیگانه از امید نبود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گم كرده نمي گويد چه چيز را
گردش مي كند ميان مهمانخانه
خانم سكوت با زلف پسرانه
تا سكوت ازلي را بياشوبد از نگفتن ها
چه
هرج و مرجي
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قغاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
كبوتري ابلق ب تخته هاي مطبخ نوك مي كوبد
نسيم مي زود ، مي گذرد ، گلبرگ هاي پژمرده را مي روبد
تنها كاغذ هاي خط خطي شاهدند
در سبد زير ميزش
رفيقانه
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
این عینک سیاهت را بردار دلبرم
این جا کسی تو را نمی شناسد
هر شب شب تولد توست
و چشم روشنی هیجان است
در چشم های ما
از ژرفنای اینه ی روبه رو
خورشید کوچکی را انتخاب کن
و حلقه کن به انگشتت
یا نیمتاج روی موی سیاهت
فرقی نمی کند ، در هر حال
این جا تو را با نام مستعار شناسایی کردند
نامی شبیه معشوق
لطفا
آهوی خسته را که به این کافه سرکشید
و پوزه روی ساق تو می ساید
با پنجه ی لطیف نوازش کن
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کم کم خطوط دورنگار
بی رنگ می شود
ازنامه های عاشقانه در اینده
یک دسته کاغذ سفید به جا می ماند
در پکتی که نام تو بر پشت آن
آواز ناشناسی می خواند
در قصه ای علیه فراموشی
من با تو روی عشق گرو بستم
آن حقه را که نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نیست ، نشکستم
میراث من همین هاست
ایا به چشم کس برسد ؟ شک دارم
شک دارم این که بختی باشد
در کشف رمز های سفید فکس
رئح زبان که از قفس خط پرید و رفت
اما بعید نیست ، پس از سالها
چشمان عاشقی که شبیه توست
راهی به کشف قصه ی ما یابد
جای گر گرفتگی واژه ها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
مدت عمرم چند باری بلبل را دیده ام
عروسک مومی در کاسه ی عید یا شنیده ام
کودکان نواخته اند و درختان بخشیدند
چند بار با نوای او از خواب در آمد کودک
شمد را رنگ بلبل پنداشت
بلبلی در کودک بود یا کودکی در درخت
لانه ای کنار نهر دهکده ای
سبدی همرنگ کاه ، شاهکار بافنده ای خوش آواز
گهواره ی تخم های صدفی رنگ و جلا خورده
پیش از همه پیغامش را می شنیدم
در نغمه ی او منتظر چیزی بودم که اتفاق نمی افتاد
در لیتل رک ، در آلبوکرک ، در قلب ایالات متحده
میان همهمه ی ترافیک ، شکل های متشنج
چهچهه بلبل ، پر حوصله و نومید ، پیوسته دخالت می کرد
با همان شیوه که در پرتو شمع ، روی آب سبز
در کاسه ی چینی می چرخید
بلبلی غرق شده در گلدان
کشتی پرداری در خکستر پارو می زد
پشت دیوار ، در این مزبله ی نزدیک
بین تایرهای اوراقی ، قوطی های زنگ زده ، کاغر های تاخورده
باز آوازش را می شنوم
می توانم که بپرسم قدر آوازش را می داند ؟
گرچه در بستر بیماری ، شاعری خفته که بلبل را از
حفظ نمی داند
روزگاری ، ته یک جام قدیمی ، نقش بلبل را دید
که می لغزید تا دانش لب هایش
گرچه در ویرانه ، بین خرده ریز زندگی شهری
تکه ای مخمل آبی
و در آن گرمی لمبرهای مهمانان باقی
مخمل آبی نقش فرسوده ی بلبل دارد
طرحی از شاعر فرسوده که می کوشد یاد آرد
در کجای تن او بلبل پنهان است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گاهي كه شب براي تو تفسير مي كند كه به فكر سفر نباش
اعصاب جاده ها براي تو ناامن است
مي گويي اختراع سفر محض يك نفر ؟ رمزي است خنده آور
اين راه ها كه
وقت تصادف مي چرخند ، اين چهره هاي كه قدم
مي زنند بيرون جامعه ي مدني ، از راز شب پرند ، خورشيدغيابي است
كه دفتر سراب را امضا نمي كند . اين اسكلت كه روي بالكن قوز
كرده از گردش بهار چه مي فهمد ! از پيچش سكوت در فواصل
گفتار ، عطري كه اضطراب گل سرخ است
و سرنوشت سقف كه
مي چكد آب آيا سقوط نيست ؟
او در فضا شناور مي ماند ، با خنده ي عميق اسكلتي ، گنجشك ها در
اطرافش از شعر لانه مي سازند ، تك جمله هاي بي رنگ از ابرها
مركب مي گيرند
اين شهر پر نواي من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در
محله جشني است امشب ،من بام هاي پست و كوتاه را مانند
شستي پيانو صدرنگ مي نوازم . آيا كدام دست هنرمند ، حتي در
اوج بيماري ، محتاج دستگيري است
انگار سرخ گل نمونه ي خون طبيعت باشد ، در شيشه كرده اند و با ني مي
نوشند
هر وقت هم كه تجزيه اش مي كنيم افشرده هاي بوسه و عطر وداع از آن
به دستمي آيد . و نام مستعار گل سرخ ،
سرنخي كه در اداره ي آگاهي از
آن به كيفر گلخانه مي رسند
ميعاد در سه راهي باريك ، مشكوك در هواي مه آلود ، تا دختري
از سفره خانه ي شيطان تو را دعوت كند به شام
تو هيچ چيز نداري كه پنهان كني ، حتي زيبايي فنا شده ي عكس هايت را
پس جاي هيچ پنهان كاري در هيكل تو نيست
جز كفش دخترانه كه پوشيدي
بر پنجه هاي آن دو ميخك بلند دميده
شكل دو پرچم سرخ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت