امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار محمد علی سپانلو
#71
[b]شاید[/b]

شاید تو را دوباره بیابد
در طرحی از بخار دهانت
در سردی زمستان
یا عطری از کنار بناگوشت
در آخر بهار
یا از دهان بطری
غافلگیر
ظاهر شود
هنگام جرعه ای که بریزی به جام
در بین پک زدن به سیـ ـگاری
آهسته پشت صندلی ات
مثل نسیم سر بکشد
و زمزمه کند : سلام ، گل من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#72
[b]طاق یادبود[/b]



کتاب نیمه تمام قهرمانی ندارد
شهر نیمه ساخته گورستانی ندارد
نه مستعمره . نه آزاد ، نارفته و نادیده
چون همت عاشقی کوتاه
شهر از
برای خود می زید ، نه بهر ساکنانش
خیل مسافران و کم طاقت ها
یا قهر کرده هایی که خانه را رها کردند
برنامه های شهر معوق ماند
سبابه ها به هم نرسیدند
و تیرها ، بدون چراغ ، طنز غروب ها شده اند
بر طاق یادبود
محصور کاخ های تهی
تندیس آشنایی
بی فاصله ، تداعی فقدان هاست
با موی نقره فامش
بیخود نگرد دنبال گورستانش
چون هیچ کس در آن نمرده چون هیچکس در آن نزیسته است
یک شهر احتمالی
مانند آرزویی بی ادعا بیان نشده
یک شهر نیمه کاره
که نقشه های گسترش خود را دور انداخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#73
[b]فاکس[/b]



کم کم خطوط دورنگار
بی رنگ می شود
ازنامه های عاشقانه در آینده
یک دسته کاغذ سفید به جا می ماند
در پاکتی که نام تو بر پشت آن
آواز
ناشناسی می خواند
در قصه ای علیه فراموشی
من با تو روی عشق گرو بستم
آن حقه را که نام و نشان تو داشت
گرچه به خاطرت نیست ، نشکستم
میراث من همین هاست
آیا به چشم کس برسد ؟ شک دارم
شک دارم این که بختی باشد
در کشف رمز های سفید فاکس
رئح زبان
که از قفس خط پرید و رفت
اما بعید نیست ، پس از سالها
چشمان عاشقی که شبیه توست
راهی به کشف قصه ی ما یابد
جای گر گرفتگی واژه ها
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#74
[b]کفش دخترانه[/b]



گاهی که شب برای تو تفسیر می کند که به فکر سفر نباش
اعصاب جاده ها برای تو ناامن است
می گویی اختراع سفر محض یک نفر ؟ رمزی است خنده آور
این راه ها که
وقت تصادف می چرخند ، این چهره های که قدم
می زنند بیرون جامعه ی مدنی ، از راز شب پرند ، خورشیدغیابی است
که دفتر سراب را امضا نمی کند . این اسکلت که روی بالکن قوز
کرده از گردش بهار چه می فهمد ! از پیچش سکوت در فواصل
گفتار ، عطری که اضطراب گل سرخ است
و سرنوشت سقف که
می چکد آب آیا سقوط نیست ؟
او در فضا شناور می ماند ، با خنده ی عمیق اسکلتی ، گنجشک ها در
اطرافش از شعر لانه می سازند ، تک جمله های بی رنگ از ابرها
مرکب می گیرند
این شهر پر نوای من است ، پس من سفر نخواهم رفت ، و در
محله جشنی است امشب ،من بام های پست و کوتاه را مانند
شستی پیانو صدرنگ می نوازم . آیا کدام دست هنرمند ، حتی در
اوج بیماری ، محتاج دستگیری است
انگار سرخ گل نمونه ی خون طبیعت باشد ، در شیشه کرده اند و با نی می
نوشند
هر وقت هم که تجزیه اش می کنیم افشرده های بوسه و عطر وداع از آن
به دستمی آید . و نام مستعار گل سرخ ،
سرنخی که در اداره ی آگاهی از
آن به کیفر گلخانه می رسند
میعاد در سه راهی باریک ، مشکوک در هوای مه آلود ، تا دختری
از سفره خانه ی شیطان تو را دعوت کند به شام
تو هیچ چیز نداری که پنهان کنی ، حتی زیبایی فنا شده ی عکس هایت را
پس جای هیچ پنهان کاری در هیکل تو نیست
جز کفش دخترانه که پوشیدی
بر پنجه های آن دو میخک بلند دمیده
شکل دو پرچم سرخ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#75
[b]می خواستم[/b]



می خواستم جمهوری رفاقت باشد ژالیزیانا
با شعر دوست داشتم ، می خواستم
این مرز بسته را بگشایم
از پشت نرده های سفارتخانه
صف های
التماس و تقاضا
صف های کار و ویزا را جبران کنم
از گونه ی پسر ها سرخاب شرم
از لاله زار دامن دخترها
توهین بی پنهای را بزدایم
تسلیم وهم های شبانه
نشناختی حقیقت فردا را
دستی به گونه ی من
در تکیه گاه گردن و گوشم دهان تو
از اعتماد می گفت
اندیشه ات به دور سفر می کرد
از اضطراب فاصله می باختی
لطیف حضور را
ما باختیم اما
باید قبول کرد شکست ما
انکار عشق نیست
ما چرت می زدیم ولی خورشید
در منتهای بیداری
با شعله ی روانش می تافت
نشناختیم و دور شدیم
حتی
بدون حرف خداحافظی
دیوار ساز و زندان بان را
در یکدگر سراغ گرفتیم
تنها کسی که بیشتر از دنیا
چشم و چراغ ما بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#76
[b]میعاد[/b]



مرد قبیه های گمشده در تاریخ
ماه سیاه نگاهت را می پرستد
هنگام ماه گرفتگی یا باران
با شوق بازدیدن خود ، در برق مردمک هایت
دست دعا می
افرازد
حکاکی و طلسماتش را
با تاری از مژه های ایزد بانو
تصویر کرده است
او رشته ی نظر قربانی را
تقدیم می کند به جهان برین
تا ماه بر فراز پرستندگان باقی بماند
این بانوی رسیده ی بسیار باشکوه
که انگار
با ماه رابطه ای ندارد
تجسم زمینی اوست
که با سبوی سنگی برای قبیله آب می آورد
از چشمه یژالیزیانا
این جا عجیب تاریک است
یک قطره روشنایی بفرست
زندان انزوای مرا بشکن
پروانه ی رهایی بفرست
تا پیش از آن که غرق شوم
یک لحظه آشنایی
بفرست
انگار ربط ما ازلی است
لطفا کمی خدایی بفرست
آیین ما ستایش باران است
باران ، رفیق ژاله و شبنم
پیش از طلوع فجر ، افول عصر
از باغ ها غبار می شوید
گل های دوستان را سیراب می کند
آیین ما ستایش باران
و ارتباط بین سه واژه
مرهون اتفات ، یا لطف مشترک
تجلیل زندگانی انسان است
همواره با مهر میعادی داشته ام
با خشم ، با امید ، با رؤیا
از یک تصادف خجسته فرایادی داشته ام
در میهن ژالیزیانا
در اوج ظهر بامدادی داشته ام
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#77
[b]نوروز 81[/b]



به هر چه شرح ندادیم واژه ها
اصیل تر ماندند
به هر چه کمتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم
گناه لغت نامه نیست
نه اشتباه خروسی که در کمد اتاق خوابت
می خواند
درست نیست که اندوهگین شوی
و یا بپرسی : کدام خروسی ؟
نگاه کن ! کودک در خواب به رنگین کمان لبخند می زند
طلوع پرچم بر چهره اش : سه رنگ قشنگ
شبیه « آب » گفتن ماهی طلایی در تنگ عید
حواست کجاست ؟ زیبایی می گوید آب
همین زمان ، در تقارنی
شگفت انگیز
کاغذ های پراکنده ی مشق به خورشید لبخند می زنند
در آفتاب پنجره ی تو که مشرف به آسایشگاه است
حتی دیوانگان نیز دریافته اند
که هر چه کنتر گفتیم بیشتر تفاهم داشتیم
نخستین عشق تو کجا رفت ؟
بگو سلام به خورشید ، روی کاغذ مشق
که بر
نقش کودکانه ی خود کنجکاو می نگرد
ببند چشمت را ، بگذار روی گونه ی تو بگذرند
خطوط بچه گانه ی رنگین کمان
حرارت شعرهای دیوانگان
و ماهی طلایی
در روز اول بهار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#78
[b]ولگرد[/b]



حالا تو هم سرخورده و پیاده نوردی
راهی دراز و تهی پیش رو داری
پر از حوادث بی تدبیر
سواره یا پیاده ، مسافرانی از پشت سرمی آیند
شتابناک ، از بیخ گوشت پرواز می کنند
سراچه هایی خواهی دید در هر دو سوی راه
و پشت پنجره ها ، چهره های محوی را
نفس نداری تا انتهای چشم انداز
گام بزنی
نکال ها و بدافبالی ها را جبران کنی
ولی به سبک هنرمند راه نورد ، در آغاز حرکت
خودت را می تکانی از
کولبار ذله کننده
آزاد می شوی از قدرناشناسی ها ، از تلخ کامی ها
افق مقابل توست گرچه زیاد پیش نخواهی رفت
سبک بار و شادمانه راه بیفت
به سبک ولگرد کوچک سینم ا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#79
[b]یک لحظه شامگاه[/b]



یک لحظه شامگاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و آرام
آرام می گذشت
مدهوش عطرهای نهانش
زیبایی برهنه ی شب رازپوش بود
حتی به
ما نگفت که آزادی
ترجیح بر اسارت دارد
یا خیر
شب سرگذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
زنجیرهای ثانیه بر خواب های ما
و قیچی طلایی
در خاوران مهیا می شد
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#80
[b]پاسخ[/b]



نمی بینمت در آیینه ی روان گردانم
هنوز کنار دستم هستی
می دانم
به گوشه ی چشمم تویی
هر چه سر می گردانم
روی شقیقه ی سمت راست
شکل موی ابرویی که بلند شده باشد
نه خاطره . نه خطر
نه یادداشت ، نه تصویر
چقدر همرنگ اند
ابروی بلند من
گیسوی کوتاه تو
اگر نگاهت را بدزدم
سرخ می شود گونه ات از شرم دیگری
از راه دور می بویمت
عطر کبود گل عنبری
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,668 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,209 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,737 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان