ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
در کویر کبود آتشها
خار هر شعله خیره مانده براه
اختران کورمانده در پس ابر
بردگان قوز کرده در بن چاه
می چکد از گلوی محکومان
قطره قطره سرود دهشت و درد
می رمد آهویی
به دامن دشت
تا برانگیزد از سیاهی گرد
لیک اینجا سرد گویانند
دل به دریا سپرده موج آسا
می خزند از کرانه های ظلام
تا دم صبح تا دل دریا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
پر از شکوفه ی خون باغ مهربانی شد
پر از کبوتر پیر
میان باغی بالی شکست و باد گریست
پرنده های اسیر
میان رودی ماه اسیر می خشکید
کبوتری در باد
میان دشتی رودی به ریگزار نشست
میان پنجره هایی زنان تنهایی گرییدند
پرنده های اسیر
میان پنجره هایی سکوت آتش سرد
میان بیشه ی شب
میان دست تو گلخای یاس خشکیدند
و گیسوان تو باد
و چشمهای تو ابر
و دستهای تو باغ
میان باغی
ابری گریست
بادی سوخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
من دیده ام شکوه تماشا را در آبهای دور
در کوچه های سبز
گرم تماشا بودیم
تالار تار آب
با لاله های سرخ هیاهوگر
روشن بود
سرو
تاریک
با آب روشن
گل می گفت
گلها خم می شدند
می آشفتند
گلهای آفتاب گردان
از ماهتاب تاریک روشن
خورشید را تمنا می کردند
من دیده ام شکوه تماشا را
در خانه های سرخ سفالین بام
بام تا شام
آنجا پرنده هایی بودند
بی نام
بر سبز جاودانه تماشاگر
من دیده ام خیال شکایت را
در دست های چوبی پاروها
با جای زخم صدها
صدها جوانه ها
در دست های بسته ی پاروزن دیدم
اندوه راز گفتن را
گفتن
من چهره های زیبایی دیدم
از مردگان پاک
در آبهای شناور
در آبهای
دور شناور
من دیده ام شکوه تماشا را در چشم های تو
وقتی که پای آینه می آرایی
گلهای گیسوانت را
من دیده ام
شکوه تماشا را در مرداب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی
همه از کوچه ها مرا می خوانند
من از این باران ها می دانم خانه ویران خواهد شد
ویران
یاس ها ریخته
اند
زیر باران ها در کوچه رها
مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه ی شب ها تنها
غوک ها می خوانند
و تو تنها می مانی
تا بدانی که چه ها می گذرد
من از این پنجره واری که سیاهست و بلند
به صدای تو که جاری خواهی شد
که مرا تنها در کوچه رها خواهی کرد
به صدای
تو رها می شوم از شاخه ی خویش
زیر باران ها در کوچه سنگی
ویران خواهم شد
زیر این پنجره واری که تماشا گه باد است و گیاهی تاریک
به جهان گذران می نگرم
بادها در گذرند
یاسها منتظرند
جوی گریانی و در بارانها می گذری
تا می مانی و باران غریبی که زمین را
ویران خواهد کرد
آسمانی که به ما می نگریست
ماهتابی که به مه میتابید
همه در تاریکی ها ماندند
همه در باران فریاد زنان می گفتند
یاسها منتظرند
و تو گریان می گفتی : یاسها ریخته اند
باد و باران و تماشای گیاهی که مرا می بیند
من ازین
پنجره واری که سیاهست و بلند
به تو فریادزنان می گویم
یاس ها منتظرند
و تو گریانی و در باران ها می گذری
خانه ویران خواهد شد
ویران
و گیاهی که تویی بر لب جوی
ریشه در آب روان خواهد شست
یاسها منتظرند
من همینجا تنها خواهم ماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گفت فریاد زنان
این همه نیست
آسمانی که تو می گویی در خلوت ماست
آسمانی که به ما می گفتند
وه چه بارانی می دانستم
که نمی داند و
بیهوده سخن می گوید
گفت فریاد زنان
اینهمه نیست
ما به دیدار آبها آمده ایم
ما به دیدار هزاران و هزاران خورشید
به تماشای بهار
به تماشای بهاری که زمین را به تماشا می خواند
چشمهایش را بست
و در اندیشه ی من زورق سبزی که به آتشها آراسته بود
به زمستان پیوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
صدای تیشه آمد
گفت شیرین
کنار ماهتابی ها به مهتاب
صدای تیشه آمد
ماه تابید
صدای تیشه ی فرهاد آمد
گفت شیرین
کنار لاله
ها با لاله ی لال
صدای ناله آمد
لاله نالید
صدا از تیشه ی فرهاد افتاد
صدای گریه ی شیرین
میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
شب تاریک پشت بامهای سرخ
تنها بود نیلوفر
شب تاریک پشت کوه نیل اندام
دشت ماهتابی بود
شب تاریک از کوچه پنهان خفت
درخت سبز لیمو میوه هایی داشت
می پنداشت
بهار دیگری بیدار خواهم شد
شب تاریک
نیلوفر تماشاگر
شب تاریک را بیدار تا خورشید
میان بیشه ها تا بید
دریا را نگاهی کرد
میان آبها مرغابی مرداب
به تنهایی دعایی خواند
و نیلوفر
میان خواب و بیداری
ملالی داشت
می پنداشت
زمستان شاخه را بیمار خواهد کرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی
می گذرد
می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
آمده بود و میگریست
مثل ستاره های صبح
مثل پرنده های باغ آمده بود خسته بود
روی چمن نشسته بود
مثل شکوفه های سرخ
آمده بود
می
گریست
گفتم ای پرنده
نیست
جز قفسی نمانده است
سینه ی آسمان تهی ست
آمد گریه کرد رفت
باران بود در بهار
آمد در اتاق من
بوی بنفشه ماند و خاک
یاد پرنده ماند و باغ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
مرا به آتش بسپار ای پرنده سرخ
که در کویر صداهای دور می نگری
و در نگاه تو گلهای یاس می خشکند
سفال خالی گلدان ماه را بشکن
مرا بسوزان ای بانگ
روشن ای خورشید
مرا به دوزخ بسپار
باد را بگذار
که در کویر صداهای دور بگریزد
مرا به آتش بسپار ای برهنه ی تاک
مرا به خوشه ی زرین بادهای هراسان که در خزان شعله ور مرگ رها شده اند
بپیوند
در آن هیاهوی سبز
سفال آبی گلدان همیشه خالی ماند
مرا به دریا بسپار ای هیاهوی سبز
سفال خالی خاموشی از تو می شکند
و ابر خسته ی مرداب را
که در همیشگی آبها رها شده است
به صخره می راند
در آن هیاهوینیلی پرنده می خواند
و روشنایی فریاد صخره در همه ی آفتاب می تازد
مرا بباران ای جام روشن ای باران
که در کویر صداهای دور می باری
و در نگاه تو گلهای یاس می رویند
به من رمیدگی ماه نیمه روشن را
در آبهای خلیج
و ساقه های گیاهان و نخلهای بلندی که شط شعله ور از ماه خفته می طلبند
به من شکفتن و باریدن و سپید شدن
به من زمستان بودن میان گلدانها
به من سکوت بیاموز
ای برهنه ی تاک
و آبهای زمین
درون بستر شط
به سوی باغ خلیج
که در هیاهوی سبز بهار پنهانست
همیشه می رانند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت