امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار محمود مشرف آزاد تهرانی
#41
در کویر کبود آتشها
خار هر شعله خیره مانده براه
اختران کورمانده در پس ابر
بردگان قوز کرده در بن چاه
می چکد از گلوی محکومان
قطره قطره سرود دهشت و درد
می رمد آهویی
به دامن دشت
تا برانگیزد از سیاهی گرد
لیک اینجا سرد گویانند
دل به دریا سپرده موج آسا
می خزند از کرانه های ظلام
تا دم صبح تا دل دریا
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#42
پر از شکوفه ی خون باغ مهربانی شد
پر از کبوتر پیر
میان باغی بالی شکست و باد گریست
پرنده های اسیر
میان رودی ماه اسیر می خشکید
کبوتری در باد
میان دشتی رودی به ریگزار نشست
میان پنجره هایی زنان تنهایی گرییدند
پرنده های اسیر
میان پنجره هایی سکوت آتش سرد
میان بیشه ی شب
میان دست تو گلخای یاس خشکیدند
و گیسوان تو باد
و چشمهای تو ابر
و دستهای تو باغ
میان باغی
ابری گریست
بادی سوخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#43
من دیده ام شکوه تماشا را در آبهای دور
در کوچه های سبز
گرم تماشا بودیم
تالار تار آب
با لاله های سرخ هیاهوگر
روشن بود
سرو
تاریک
با آب روشن
گل می گفت
گلها خم می شدند
می آشفتند
گلهای آفتاب گردان
از ماهتاب تاریک روشن
خورشید را تمنا می کردند
من دیده ام شکوه تماشا را
در خانه های سرخ سفالین بام
بام تا شام
آنجا پرنده هایی بودند
بی نام
بر سبز جاودانه تماشاگر
من دیده ام خیال شکایت را
در دست های چوبی پاروها
با جای زخم صدها
صدها جوانه ها
در دست های بسته ی پاروزن دیدم
اندوه راز گفتن را
گفتن
من چهره های زیبایی دیدم
از مردگان پاک
در آبهای شناور
در آبهای
دور شناور
من دیده ام شکوه تماشا را در چشم های تو
وقتی که پای آینه می آرایی
گلهای گیسوانت را
من دیده ام
شکوه تماشا را در مرداب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#44
باد و باران و گیاهی که تویی بر لب جوی
همه از کوچه ها مرا می خوانند
من از این باران ها می دانم خانه ویران خواهد شد
ویران
یاس ها ریخته
اند
زیر باران ها در کوچه رها
مثل مرداب بزرگی که در آن نیمه ی شب ها تنها
غوک ها می خوانند
و تو تنها می مانی
تا بدانی که چه ها می گذرد
من از این پنجره واری که سیاهست و بلند
به صدای تو که جاری خواهی شد
که مرا تنها در کوچه رها خواهی کرد
به صدای
تو رها می شوم از شاخه ی خویش
زیر باران ها در کوچه سنگی
ویران خواهم شد
زیر این پنجره واری که تماشا گه باد است و گیاهی تاریک
به جهان گذران می نگرم
بادها در گذرند
یاسها منتظرند
جوی گریانی و در بارانها می گذری
تا می مانی و باران غریبی که زمین را
ویران خواهد کرد
آسمانی که به ما می نگریست
ماهتابی که به مه میتابید
همه در تاریکی ها ماندند
همه در باران فریاد زنان می گفتند
یاسها منتظرند
و تو گریان می گفتی : یاسها ریخته اند
باد و باران و تماشای گیاهی که مرا می بیند
من ازین
پنجره واری که سیاهست و بلند
به تو فریادزنان می گویم
یاس ها منتظرند
و تو گریانی و در باران ها می گذری
خانه ویران خواهد شد
ویران
و گیاهی که تویی بر لب جوی
ریشه در آب روان خواهد شست
یاسها منتظرند
من همینجا تنها خواهم ماند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#45
گفت فریاد زنان
این همه نیست
آسمانی که تو می گویی در خلوت ماست
آسمانی که به ما می گفتند
وه چه بارانی می دانستم
که نمی داند و
بیهوده سخن می گوید
گفت فریاد زنان
اینهمه نیست
ما به دیدار آبها آمده ایم
ما به دیدار هزاران و هزاران خورشید
به تماشای بهار
به تماشای بهاری که زمین را به تماشا می خواند
چشمهایش را بست
و در اندیشه ی من زورق سبزی که به آتشها آراسته بود
به زمستان پیوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#46
صدای تیشه آمد
گفت شیرین
کنار ماهتابی ها به مهتاب
صدای تیشه آمد
ماه تابید
صدای تیشه ی فرهاد آمد
گفت شیرین
کنار لاله
ها با لاله ی لال
صدای ناله آمد
لاله نالید
صدا از تیشه ی فرهاد افتاد
صدای گریه ی شیرین
میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران فرو می ریخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#47
شب تاریک پشت بامهای سرخ
تنها بود نیلوفر
شب تاریک پشت کوه نیل اندام
دشت ماهتابی بود
شب تاریک از کوچه پنهان خفت
درخت سبز لیمو میوه هایی داشت
می پنداشت
بهار دیگری بیدار خواهم شد
شب تاریک
نیلوفر تماشاگر
شب تاریک را بیدار تا خورشید
میان بیشه ها تا بید
دریا را نگاهی کرد
میان آبها مرغابی مرداب
به تنهایی دعایی خواند
و نیلوفر
میان خواب و بیداری
ملالی داشت
می پنداشت
زمستان شاخه را بیمار خواهد کرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#48
باید عاشق شد و خواند
باید اندیشه کنان پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی می گذرد می خواند
باید عاشق شد و رفت
چه بیابانهایی در پیش است
رهگذر خسته به شب می نگرد
می گوید : چه بیابانهایی باید رفت
باید از کوچه گریخت
پشت این پنجره ها مردانی می میرند
و زنانی دیگر
به حکایت ها دل می سپرند
پشت دیوار کسی دریاواری بیدار
به زنان می نگریست
چه زنانی که در آرامش رود
باد را می نوشند
و برای تو
برای تو و باد
آبهایی دیگر در گذرست
باید این ساعت اندیشه کنان می گویم
رفت و از ساعت دیواری پرسید و شنید
و شب و ساعت دیورای و ماه
به تو اندیشه کنان می گویند
باید عاشق شد و ماند
باید این پنجره را بست و نشست
پشت دیوار کسی
می گذرد
می خواند
باید عاشق شد و رفت بادها در گذرند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#49
آمده بود و میگریست
مثل ستاره های صبح
مثل پرنده های باغ آمده بود خسته بود
روی چمن نشسته بود
مثل شکوفه های سرخ
آمده بود
می
گریست
گفتم ای پرنده
نیست
جز قفسی نمانده است
سینه ی آسمان تهی ست
آمد گریه کرد رفت
باران بود در بهار
آمد در اتاق من
بوی بنفشه ماند و خاک
یاد پرنده ماند و باغ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#50
مرا به آتش بسپار ای پرنده سرخ
که در کویر صداهای دور می نگری
و در نگاه تو گلهای یاس می خشکند
سفال خالی گلدان ماه را بشکن
مرا بسوزان ای بانگ
روشن ای خورشید
مرا به دوزخ بسپار
باد را بگذار
که در کویر صداهای دور بگریزد
مرا به آتش بسپار ای برهنه ی تاک
مرا به خوشه ی زرین بادهای هراسان که در خزان شعله ور مرگ رها شده اند
بپیوند
در آن هیاهوی سبز
سفال آبی گلدان همیشه خالی ماند
مرا به دریا بسپار ای هیاهوی سبز
سفال خالی خاموشی از تو می شکند
و ابر خسته ی مرداب را
که در همیشگی آبها رها شده است
به صخره می راند
در آن هیاهوینیلی پرنده می خواند
و روشنایی فریاد صخره در همه ی آفتاب می تازد
مرا بباران ای جام روشن ای باران
که در کویر صداهای دور می باری
و در نگاه تو گلهای یاس می رویند
به من رمیدگی ماه نیمه روشن را
در آبهای خلیج
و ساقه های گیاهان و نخلهای بلندی که شط شعله ور از ماه خفته می طلبند
به من شکفتن و باریدن و سپید شدن
به من زمستان بودن میان گلدانها
به من سکوت بیاموز
ای برهنه ی تاک
و آبهای زمین
درون بستر شط
به سوی باغ خلیج
که در هیاهوی سبز بهار پنهانست
همیشه می رانند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,660 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,204 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,723 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان