امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| مریم آریان
#1
همانطوری که مادر حدس زد شد
پدر آمد به شهر و نابلد شد
به شهر آمد، بساط واکس واکرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد
پدر را شهرداری آمد و برد
بساطش ماند بیصاحب، لگد شد
پدر از معضلات اجتماعی است
که تبدیلِ به شعری مستند شد
و بعد آمد کوپن بفروشد اما
شبی آمد به خانه گفت بد شد
دوباره ریختند و جمع کردند
خطر از بیخ گوشم باز رد شد
پدر جان کند و هی از خستگی مرد
نفس در سینه اش حبس ابد شد
به مادر گفت: من که رفتم اما،
همانطوری که گفتی میشود، شد
به یاد روی ماهش بودم امشب
نشستم گریه کردم جزر و مد شد


مریم آریان
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
بابا نان درآورد
تنگ غروب از سنگ، بابا نان درآورد
آن را برای بچه های لاغر آورد

مادر برای بار پنجم درد کرد و
رفت و دوباره با خودش یک دختر آورد

گفتند دختر نان خور است و مادرم گفت
ای کاش می شد یک شکم نان آور آورد

تنگ غروب آمد پدر با سنگ در زد
یک عده را مهمان برای مادر آورد

مردی غریبه با زنانی چادری که
مهمان ما بودند را پشت در آورد

مرد غریبه چای خورد و مهربان شد
هی رفت و آمد هدیه ای آخر سر آورد

من بچه بودم وقت بازی کردنم بود
جای عروسک پس چرا انگشتر آورد

تنگ غروب از سنگ، بابا نان درآورد
آن را برای بچه های دیگر آورد

مادر برای بار آخر درد کرد و
رفت و نیامد باز اما دختر آورد
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
چرا نمیشود بگویم از شما علامت سوال
نمیشود بگویم از شما چرا علامت سوال
به هر طرف که میروم مقابل من ایستاده است
همیشه مثل نقطه زیر یک عصا علامت سوال
تو آن طرف کنار خط فاصله- نشستهای و من
در این طرف در انتهای جمله با علامت سوال
نمیشود به این طرف بیایی آه نه… به من نگو!
دو نقطه بسته است راه جمله را.. علامت سوال
نخواستند آه! من وَ تو برای هم… ولی برای چه؟
برای چه نخواستند ما دو تا… علامت سوال؟؟
تو رفتهای و نقطهچین تو هنوز مانده است
به روی صفحه بعد واژهی کجا… علامت سوال
دوباره شاعری که داخل گیومه بود میگریست
و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال…
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
باد با خود همهی خاطرهها را آورد
حال این شاعر بیحوصله را جا آورد
باد بوی همهی خاطرهها را از یک
دفتر مشق چهلبرگ به اینجا آورد
و صدای تو که در خاطرهها میپیچید:
بچهها جمله بسازید همه با آورد
من نوشتم غم نان را...، غم نان را...، هر شب
جسد بیرمق و خستهی بابا آورد
آه امروز چه بسیار شباهت دارم
به همان بغض فروخورده که بالا آورد
شب سردیست و من توی خودم میلرزم
باد با خود همهی خاطرهها را آورد
یک نفر جیغ زد و نیمهشب هشتم تیر
شعر را مثل خودم مرده به دنیا آورد

مریم آریان
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,631 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,171 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,677 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
2 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۶-۰۴-۹۴, ۰۲:۰۷ ب.ظ)، eris (۲۶-۰۴-۹۴, ۰۲:۰۹ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان