امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار منوچهری | ابوالنجم احمد بن قوص بن احمد دامغانی
#21
شمارهٔ ۲۰ - در وصف بهار و مدح فضل بن محمد حسینی




وقت بهارست و وقت ورد مورد
گیتی آراسته چو خلد مخلد
گیتی فرتوت گوژپشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد
برنا دیدم که پیر گردد، هرگز
پیر ندیدم که تازه گردد و امرد
نرگس چون دلبریست سرش همه چشم
سرو چون معشوقهایست تنش همه قد
لاله تو گویی چو طفلکیست دهن باز
لبش عقیقین و قعر کامش اسود
برگ بنفشه به خم، چون پشت درمزن
نرگس چون عشر در میان مجلد
سوسن، چون طوطی ز بسد منقار
باز به منقارش از زبانش عسجد
نرگس، چون ماه در میان ثریا
لاله، چو اندر کسوف گوشهٔ فرقد
شاخ گل از باد کرده گردن چون چنگ
مرغان بر شاخ گشته نالان از صد
بلبل بر گل بسان قولسرایان
پاش به دیبا و خیزرانها در ید
مرغ چنان بوکلک دهانش به تنگی
در گلوی او چگونه گنجد معبد
کبک دری گر نشد مهندس و مساح
اینهمه آمد شدنش چیست به راود
نوز گل اندر گلابدان نرسیده
قطره بر او چیست چون گلاب مصعد
نوز نبرداشته ست مار سر از خواب
نرگس، چون گشت چون سلیم مسهد
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد
فضل محمد که هیچ کس نشناسد
فضل محمد چنانکه فضل محمد
صاحب عادات نیک و سید سادات
قاعدهٔ مکرمات و فایدهٔ حد
تاش به حوا، ملک خصال، همهام
تاش به آدم، بزرگوار همه جد
بار خدایی که جود را و کرم را
نیست جز او در زمانه منزل ومقصد
چون علوی و حسینی است ستوده
دو طرف او، چنان دو حد مهند
وان هنر بیعدد که هست بدو در
هست چنان گوهری که هست مسند
تا نبود روضهٔ مبارک محمود
عود نروید بر او، نه سنبل و نه ند
مرد هنرمند، کش نباشد گوهر
باشد چون منظری قواعد او رد
مرد گهرمند، کش خرد نبود یار
باشد چون دیدهای که باشد ارمد
این هنری خواجهٔ جلیل چو دریاست
با هنر بیشمار و گوهر بیعد
صاحب مخبر کسی بود که بود باز
منظر و مخبرش بیتغیر و بی کد
بس کس کو گیرد و نبخشد، هرگز!
بس کس کو گیرد و ببخشد، سرمد
خواجه بسان غضنفریست کجاهست
به ستدن و دادنش دو دست مسعد
معطی و مالش بدان دهد که نجوید
وانکه بجوید ازوست مال مبلد
خواجه دهد سیم و زر چو کوه به طالب
بسکه عمل هست، قول اوست مبعد
خواجه چنان ابر باردار مطرناک
هست به قول و عمل همیشه مجرد
خواجه چو ابر دمندهایست که جاوید
هست به رنج دل و به هیئت مفرد
گر به هنر زیبد و به گوهر، بالش
او را زیبد چهار بالش و مسند
هر که ز فرمان او فراز نهد پای
شوم برافتد، چو برق بر تن ارعد
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد
در شرر خشم او بسوزد یاقوت
گرش نسوزد شرار نار موقد
شاعر و مهتر دلست و زیرک و والا
رودکی دیگرست و نصربن احمد
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سودد
کاتب نیکست و هست نحوی استاد
صاحب عباد هست و هست مبرد
فاعل فعل تمام و قول مصدق
والی عزم درست و رای مسدد
حکمت او را ز نور باری جنت
همت او را ز فرق فرقد مرقد
شرم زمانی ز روی او نشود دور
گویی کز شرم ساختند ورا خد
گر برود رود نیل بر در قدرش
از هنرش جزر گیرد، از کرمش مد
باسش، چون نسج عنکبوت کند روی
جوشن خر پشته را و درع مزرد
هر که قیاسش کند به آصف و حاتم
واجب گردد بر او ز روی خرد حد
شیر، نخواهد به پیش او در، زنجیر
باز، نخواهد به پیش او در، مرود
جام، نخواهد به کف او در، مطرب
اسب، نخواهد به زیر او در، مقود
تا گل خیری بود چو روی معصفر
تا تن سنبل بود چو زلف مجعد
تا بچرد رنگ در میانهٔ کهسار
تا بچمد گور در میانهٔ فدفد
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤبد
لبت به می، کف به جام و گوش به بربط
دلت قوی، تن جوان و روی مورد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#22
شمارهٔ ۲۱ - در مدح خواجه احمد وزیر سلطان مسعود غزنوی




ابر آذاری چمنها را پر از حورا کند
باغ پر گلبن کند، گلبن پر از دیبا کند
گوهر حمرا کند از لؤلؤ بیضای خویش
گوهر حمرا کسی از لؤلؤ بیضا کند
کوه چون تبت کند چون سایه بر کوه افکند
باغ چون صنعا کند چون روی زی صحرا کند
نالهٔ بلبل سحرگاهان و باد مشکبوی
مردم سرمست را کالیوه و شیدا کند
گاه آن آمد که عاشق برزند لختی نفس
روز آن آمد که تائب رای زی صهبا کند
من دژم گردم که با من دل دوتا کردهست دوست
خرم او باشد که با او دوست دل یکتا کند
هر زمان جوری کند بر من به نو معشوق من
راضیم راضی به هرچ آن لالهرخ با ما کند
گر رخ من زرد کرد از عاشقی گو زرد کن
زعفران قیمت فزون از لالهٔ حمرا کند
ور همیچفته کند قد مرا گو چفته کن
چفته باید چنگ تا در چنگ ترک آوا کند
ور همی آتش فروزد در دل من، گو فروز
شمع را چون برفروزی روشنی پیدا کند
ور ز دیده آب بارد بر رخ من گو ببار
نوبهاران آب باران باغ را زیبا کند
ور فکندهست او مرا در ذل غربت گو فکن
غربت اندر خدمت خواجه مرا والا کند
آفتاب ملکت سلطان که دست جود او
خواهد او را کز میان خلق بیهمتا کند
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ رویش، مشک را چون لل لالا کند
روز بزم از بخش مال و روز رزم از نعل خنگ
روی دریا کوه و روی کوه چون دریا کند
چشم حورا چون شود شوریده رضوان بهشت
خاک پایش توتیای دیدهٔ حورا کند
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند
حاسد ملعون چرا خرم دل و شادان شود
گر زمانی بخت خواجه تندی و صفرا کند
تندی و صفرای بخت خواجه یک ساعت بود
ساعتی دیگر، به صلح و آشتی مبدا کند
همچو معشوقی که سالی با تو همزانو شود
ناز را، وقت عتابی در میان پیدا کند
دولت مسعود خواجه گاهگاهی سرکشد
تا نگویی خواجهٔ فرخنده از عمدا کند
تا بداند خواجه کش دشمن کدام و دوست کیست
در سرای این و آن نیکوتر استقصا کند
با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ
اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند
دشمنش اندیشه تنها کرد و برگردن فتاد
اوفتد بر گردن آن کاندیشهٔ تنها کند
هر که او دارد شمار خانه با بازار راست
چون به بازار اندر آید خویشتن رسوا کند
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیران کند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند
نه هر آنکو مال دارد، میل زی ملکت کند
نه هر آنکو تیغ دارد، قصد زی هیجا کند
دشمنش را گو: شراب جهل چون خوردی تو دوش
صابری کن، کاین خمار جهل تو «فردا کند»
با بزرگی از بزرگان جهان پهلوزدی
ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند
پر پروانه بسوزد با درخشنده چراغ
چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
چون به خوردن قصد سوی عنبر شهبا کند
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که برتو زین سپس غوغاکند
هر که او مجروح گردد یکره از نیش پلنگ
موش گرد آید بر او، تا کار نازیبا کند
ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو
کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند
تا همی باد بهاری باغ را رنگین کند
تا همی ابر بهاری راغ را برنا کند
قدر تو بیشی کند، کردار تو پیشی کند
بخت تو خویشی کند، گفتار تو بالا کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#23
شمارهٔ ۲۲ - در مدح سلطان مسعود غزنوی



دلم ای دوست تو دانی که هوای توکند
لب من خدمت خاک کف پای تو کند
تا زیم، جهد کنم من که هوای تو کنم
بخورد بر ز تو آنکس که هوای تو کند
شیفته کرد مرا عشق و ولای تو چنین
شایدم هر چه به من عشق و ولای تو کند
نکنم با تو جفا، ور تو جفا قصد کنی
نگذارم که کسی قصد جفای تو کند
تن من جمله پس دل رود و دل پس تو
تن هوای دل و دل جمله هوای تو کند
زهره شاگردی آن شانه و زلف تو کند
مشتری بندگی بند قبای تو کند
رایگان مشکفروشی نکند هیچ کسی
ور کند هیچ کسی، زلف دوتای تو کند
بابلی کرد نتاند به دل مرده دلان
آن که آن زلف خم غالیه سای تو کند
چه دعا کردی جانا، که چنین خوب شدی
تا چو تو، چاکر تو نیز دعای تو کند
از لطیفی که تویی ای بت و از شیرینی
ملک مشرق بیمست که رای تو کند
میرمسعود که هرچ آن تو ازو یاد کنی
طالع سعد، همه سعد عطای تو کند
به همه کار تویی راهنمای تن خویش
خسروی تو دل تو راهنمای تو کند
با شرف ملکت را سیرت خوب تو کند
با بها دولت را فر و بهای تو کند
به یکی زخم شکسته سر هفتاد سوار
گرز هشتاد من قلعه گشای تو کند
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزهٔ بیست رش دستگرای تو کند
کاروان ظفر و قافلهٔ فتح و مراد
کاروانگاه به صحرای رجای تو کند
نرود هیچ خطا بر دل و اندیشه تو
کز خطا دور ترا ذهن و ذکای تو کند
آن خدایی که کند حکم قضای بد و نیک
جز به نیکی نکند، هر چه قضای تو کند
سنگ باران عنا بارد بر فرق کسی
که دل او نیت و قصد عنای تو کند
ملک روم به مصر آمد و خواهد که کنون
خدمت وشغل غلامان سرای تو کند
این جهان کرد برای تو خداوند جهان
وان جهان، من به یقینم که برای تو کند
همه عدلست و همه حکمت و انصاف تمام
هر چه از فضل و کرم، با تو خدای تو کند
بیش ازین نیز به جای تو لطف خواهد کرد
از لطف آنچه کند با تو سزای تو کند
نعمت عاجل و آجل به تو داد از ملکان
زانکه ضایع نشود، هر چه به جای تو کند
نتواند که جزای تو کند خلق به خیر
ملک العرش تواند که جزای تو کند
من رهی، تا بزیم، مدح و ثنای تو کنم
شرف آن را بفزاید که ثنای تو کند
شادمانه بزی ای میر، که گردن ده فلک
این جهان زیر نگین خلفای تو کند
ملک العرش، چوبرخیزی هر روز، ثنای
همه برجان و تن و عمر و بقای تو کند
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#24
شمارهٔ ۲۳ - در وصف نوروز و مدح خواجه احمدبن عبدالصمد وزیر


نوروز روز خرمی بیعدد بود
روز طواف ساقی خورشید خد بود
مجلس به باغ باید بردن، که باغ را
مفرش کنون ز گوهر و مسند زند بود
آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او
چون صدهزار همزه که بر طرف مد بود
نرگس بسان حلقهٔ زنجیر زر نگر
کاندر میان حلقهٔ زرین وتد بود
اندر میان لاله، دلی هست عنبرین
دل عنبرین بود، چو عقیقین جسد بود
آن خاک هست والد و گل باشدش ولد
بس رشد والدی که لطیفش ولد بود
ابر گهرفشان را هر روز بیست بار
خندیدن و گریستن و جزر و مد بود
خورشید چون نبرده حبیبی که باحبیب
گاهیش وصل و صلح و گهی جنگ و صد بود
چشم خجسته را مژه زرد و میان سیاه
پرده زبرجدین و عقیقین رمد بود
سنبل بسان زلفی با پیچ و با عقد
زلف آن نکو بود که به پیچ و عقد بود
بادام چون شیانی بارد به روز باد
چون دست راد احمد عبدالصمد بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#25
24
آمد ای سید احرار! شب جشن سده
شب جشن سده را حرمت، بسیار بود
برفروز آتش برزین که درین فصل شتا
آذر برزین پیغمبر آذار بود
آتشی باید چونانکه فراز علمش
برتر از دایرهٔ گنبد دوار بود
چون ز گردون بر ازین سلسلهٔ زر اندود
قرص خورشید، فرو خفته، نگونسار بود
آتش و دود چو دنبال یکی طاووسی
که بر اندوده به طرف دم او قار بود
وان شرر گویی طاووس به گرد دم خویش
لؤلؤ خرد فتالیده به منقار بود
چون یکی خیمهٔ مرجان ز برش نافهٔ مشک
که سمنبرگ بر آن نافهٔ عطار بود
یا چو زرین شجری در شده اطراف شجر
که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود
باغبان این شجر از جای بجنباند سخت
تا فرو بارد باری که براشجار بود
می خور ای سید احرار، شب جشن سده
باده خوردن بلی از عادت احرار بود
زان می ناب، که تا داری در دست و چراغ
باز دانستنشان از هم دشوار بود
هرکه را کیسه گران ، سخت گرانمایه بود
هرکه را کیسه سبک ، سخت سبکسار بود
من بر خواجه روم تا دهدم سیم بسی
تا مرا نیز به نزدیک تو مقدار بود
هست جبار ولیکن متواضع گه جود
متواضع که شنیدهست که جبار بود
طالب شعر و جوانمردترین همه خلق
آن جوانمردست کو طالب اشعار بود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#26
شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار و مدح خواجه طاهر



باد نوروزی همی در بوستان سامر شود
تا به سحرش دیدهٔ هر گلبنی ناظر شود
گل که شب ساهر شود پژمرده گردد بامداد
وین گل پژمرده چون ساهر شود زاهر شود
ابر هزمان پیش روی آسمان بندد نقاب
آسمان بر رغم او در بوستان ظاهر شود
زردگل بیمار گردد، فاخته بیمار پرس
یاسمین ابدال گردد خردما زائر شود
آستین نسترن پر بیضهٔ عنبر شود
دامن بادامبن پر لل فاخر شود
مرغ بی بربط، به بربط ساختن دانا شود
آهو اندر دشت چون معشوقگان شاطر شود
بلبل شیرین زبان بر جوزبن راوی شود
زندباف زندخوان بر بیدبن شاعر شود
کبک رقاصی کند، سرخاب غواصی کند
این بدین معروف گردد، آن بدان شاهر شود
باد همچون دزد گردد هر طرف دیباربای
بوستان آراسته چون کلبهٔ تاجر شود
هر زمان دزد اندر افتد کلبه را غارت کند
مرغ چون بازاریان بر کار ناصابر شود
نوبهاران مفرش صدرنگ پوشد تا مگر
دوستی از دوستان خواجهٔ طاهر شود
اختیار اول سلطان که از گیهان منش
اختیار ذوالجلال اول و آخر شود
بر هوای خویشتن قاهر شد و بهتر کسی
او بود کو بر هوای خویشتن قاهر شود
نیست جابر بر کس و بر خویشتن، و آنکس که او
بر کسی جابر بود، بر خویشتن جابر شود
پیش او هم مکرمت هم محمدت حاصل شدهست
هادم بخل او بود کو جود را عامر شود
نفس او پاکیزه است و خلق او پاکیزهتر
نفس تن چون خلق تن طاهر شود طاهر شود
قدرتش بر خشم سخت خویش میبینم روان
مرد باید، کو به خشم سخت بر قادر شود
همتش آنست تا غالب شود بر دشمنان
راست چون بر دشمنان غالب شود غافر شود
ای قوی رای و قوی خاطر، مرا معلوم نیست
هیچ کس چون تو، قوی رای و قوی خاطر شود
نعمت بسیار داری، شکر از آن بسیارتر
نعمت افزونتر شود آن را که او شاکر شود
عقل و دین آمرت گشت و گشت مامورت هوی
عقل و دین مامور گردد، چون هوی آمر شود
از صیانت، هیچ با فاجر نیامیزی به هم
هر که با فاجر نشیند، همچنان فاجر شود
دولت ضایر به گاه صلح تو نافع شود
دولت نافع به گاه خشم تو ضایر شود
کهتر اندر خدمتت والاتر از مهتر شود
شاعر اندر مدحتت والاتر از شاعر شود
تا موحد را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجمرا دو چشم اندر فلک ناظر شود
طالع مسعود پیش بخت تو طالع شود
طایر میمون فراز تخت تو طایر شود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#27
شمارهٔ ۲۶ - در مدح سلطان مسعود غزنوی



صنما بی تو دلم هیچ شکیبا نشود
و گر امروز شکیبا شد فردا نشود
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
و آنکه او چون تو بود، یکدل و یکتا نشود
تجربت کردم و دانا شدم از کار تومن
تا مجرب نشود مردم، دانا نشود
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود
نکشم ناز ترا و ندهم دل به تو هم
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود
گویی از دو لب من بوسه تقاضا چه کنی
وامخواهی نبود کو به تقاضا نشود
به مدارا دل تو نرم کنم و آخر کار
به درم نرم کنم، گر به مدارا نشود
و گر این عاشق نومید شود از در تو
از در خسرو شاهنشه دنیا نشود
دادگر شاهی کز دانش و دریافتگی
سخنی بر دلش از ملک معما نشود
گشته یک نیمه جهان او را وز همت خویش
نپسندد که بر آن نیمه توانا نشود
مشرق او را شد و مغرب مر او را شده گیر
هرکرا شرق بود، غرب جز او را نشود
عجب از قیصرم آید، که بدان ساده دلیست
کو ز مسعود براندیشد و شیدا نشود
ملکت قیصر و فغفور تماشاگه اوست
ظن بری هرگز روزی به تماشا نشود؟
دولت آنها، فرتوت شد و کار کشفت
هر که فرتوت شود هرگز برنا نشود
دولت تازه ملک دارد، امروزین روز
دولتی کز عقب آدم و حوا نشود
به که رو آرد دولت، که بر او نرود؟
به کجا یازد جیحون، که به دریا نشود؟
مردمان قصه فرستند ز صنعا بر او
گر دگر سال وکیلش سوی صنعا نشود
کرد هیجا و فراوان ملک و ملک گرفت
زین سبب شاید اگر هیچ به هیجا نشود
پس اعدا به شبیخون برود دولت شاه
گر زمانی به طلب او سوی اعدا نشود
هر چهاند این ملکان بنده و مولای ویند
هیچ مولا به تن خود سوی مولا نشود
زین فزون از ملکان نیز نباشد ملکی
هر که مولای کسی باشد، مولا نشود
ملکان رسوا گردن د کجا او برسد
ملک او باید کو هرگز رسوا نشود
تا نباشد ملکی چون او، وین خود نبود
به طلب کردن او میر همانا نشود
خبر فتح برآمد خبر نصرت تو
جز ملک را ظفر و فتح مهنا نشود
آب کار عدو افتاد ز بالا به نشیب
هیچ آبی ز نشیبی سوی بالا نشود
کار شه به شود و کار عدو به نشود
نشود خرما خار و خار خرما نشود
خانه از موش تهی کی شود و باغ ز مار
مملکت از عدوی خرد مصفا نشود
مار تا پنهان باشد نتوان کشت او را
نتوان کشت عدو تا آشکارا نشود
درد یکساعت اندر تنشان و سرشان
راحتی شد متواتر که ز اعضا نشود
تیر را تا نتراشی نشود راست همی
سرو را تا که نپیرایی والا نشود
از سر شاسپرم تا نکنی لختی کم
ندهد رونق و بالنده و بویا نشود
شمع تاری شده را تا نبری اطرافش
بر نیفروزد و چون زهرهٔ زهرا نشود
این نشاطیست که از دلها غایب نشود
وین جمالیست که از تنها، تنها نشود
این نگارستان، وین مجلس آراسته را
صورت از چشم دل و چشم سر ما نشود
این سماع خوش و این نالهٔ زیر وبم را
نغمه از گوش دل و گوش هویدا نشود
تا همی خاک زمین بیضهٔ عنبر نشود
تا همی سنگ زمین لؤلؤ لالا نشود
جام صهبا گیر از دست بت غالیه موی
دست تو خوب نباشد که به صهبا نشود
تا می ناب ننوشی نبود راحت جان
تا نبافند بریشم خز و دیبا نشود
ملکا بر بخور و کامروایی میکن
هرگز این مملکت و دولت، یغما نشود
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#28
شمارهٔ ۲۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی



ابر آذاری برآمد از کران کوهسار
باد فروردین بجنبید از میان مرغزار
این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار
وان گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار
خاک پنداری به ماه و مشتری آبستنست
مرغ پنداری که هست اندرگلستان شیرخوار
این یکی گویا چرا شد، نارسیده، چو مسیح!
وان یکی بی شوی، چون مریم، چرا برداشت بار
ابر دیبادوز، دیبا دوزد اندر بوستان
باد عنبرسوز، عنبرسوزد اندر لالهزار
این یکی سوزد، ندارد آتش ومجمر به پیش
وان یکی دوزد، ندارد رشته و سوزن به کار
نافهٔ مشکست هرچ آن بنگری در بوستان
دانهٔ درست هرچ آن بنگری در جویبار
این یکی دری که دارد بوی مشک تبتی
وان دگر مشکی که دارد رنگ در شاهوار
چنگ بازانست گویی شاخک شاهسپرم
پای بطانست گویی برگ بر شاخ چنار
این به رنگ سبز کرده پایها را سبزفام
وان به مشک ناب کرده چنگها را مشکبار
ژالهٔ باران، زده بر لالهٔ نعمان نقط
لالهٔ نعمان شده از ژالهٔ باران نگار
این چنین ناری کجاباشد، به زیر نارآب
وان چنان آبی کجا باشد، به زیر آب نار
بیخته برگ سمن بر عارضین شنبلید
ریخته برگ بنفشه بر رخان جلنار
این چو روی سرخ گشته از سر دندان کبود
وان چو روی زرد گشته به روی از مژگان نثار
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار
این، چنان زرین نمکدان بربلورین مائده
وان، چنانچون در غلاف زر سیمین گوشخار
صلصل باغی به باغ اندر همیگرید به درد
بلبل راغی به راغ اندر همینالد به زار
این، زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
وان، زند بر نایهای لوریان آزادوار
زردگل بینی، نهاده روی را بر نسترن
نسترن بینی، گرفته زردگل را درکنار
این چو زرین چشم بر وی بسته سیمین چشمبند
وان چو سیمین گوش اندر گوش زرین گوشوار
ابربینی فوج فوج اندر هوا در تاختن
آب بینی موج موج اندر میان رودبار
این، چو روز بار لشکر پیش میر میرزاد
وان، چو روز عرض پیلان پیش شاه شهریار
خسرو عادل که هست آموزگارش جبرئیل
کرده رب العامینش اختیار و بختیار
این نکردش اختیار الا به حق و راستی
وان نبودش جز به خیر و جز به عدل آموزگار
دولت سعدش ببوسد هر زمانی آستین
طالع میمونش باشد هر زمانی خواستار
این دهد مژده به عزی بیحساب و بیعدد
وان کند عهده به ملکی بیکران و بیشمار
چون زند بر مهرهٔ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد
وان کند بر پشت شیران مهرهٔ شیران شیار
آهنین رمحش چو آید بر دل پولاد پوش
نه منی تیغش چو آید بر سر خنجر گذار
این بدرد ترگ رویین را، چو هیزم را تبر
وان شود در سینه ٔ جنگی، چو در سوراخ مار
هر زمان حملش فرستد پادشاه قیروان
هر نفس باجش فرستد، شهریار قندهار
این، همیگوید که دارم ملکت از توعاریت
وان، همیگوید که دارم دولت از تو مستعار
اختیار دست او، جودست جود بیریا
اعتقاد رای او، عین است عین بیعیار
این نکرد الا به توفیق ازل این اعتقاد
وان نکرد الا به تایید ابد آن اختیار
رایت منصور او را، فتح باشد پیشرو
طالع مسعود او را، بخت باشد پیشکار
این مراد عاجلش حاصل کند، بیاجتهاد
وان، هوای آجلش حاصل کند، بیانتظار
تا ملک را در حجاب آسمان باشد سکون
تا فلک را در غبار آسمان باشد مدار
این، کمال ملک او جوید به سعد از اختران
وان دوام عمر او خواهد به خیر از کردگار
دست او خالی نخواهد ماند سالی هفتصد
پای او خالی نخواهد ماند ماهی صدهزار
این ز عالی گاه و عالی مسند و عالی رکاب
وان ز مشکین جعد و مشکین باده و مشکین عذار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#29
شمارهٔ ۲۸ - در مدح سلطان مسعود غزنوی




بر لشکر زمستان نوروز نامدار
کردهست رای تاختن و قصد کارزار
وینک بیامدهست به پنجاه روز پیش
جشن سده، طلایهٔ نوروز و نوبهار
آری هر آنگهی که سپاهی شود به رزم
ز اول به چند روز بیاید طلایهدار
این باغ و راغ ملکت نوروز ماه بود
این کوه و کوهپایه و این جوی و جویبار
جویش پر از صنوبر و کوهش پر از سمن
راغش پر از بنفشه و باغش پر از بهار
نوروز ازین وطن، سفری کرد چون ملک
آری سفر کنند ملوکان نامدار
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروز مه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار
برداشت تاجهای همه تارک سمن
برداشت پنجههای همه ساعد چنار
بستد عمامههای خز از سبز ضیمران
بشکست حقههای زر و در میوهدار
در باغها نشاند، گروه از پس گروه،
در راغها کشید، قطار از پس قطار،
زین خواجگان پنبه قبای سپید پر
زین زنگیان سرخ دهان سیاهکار
باد شمال چون ز زمستان چنین بدید
اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار
نوروز را بگفت که در خاندان ملک
از فر و زینت تو که پیرار بود و پار
بنگاه تو سپاه زمستان بغارتید
هم گنج شایگانت و هم در شاهوار
معشوقگانت را، گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار
خنیاگرانت، فاخته و عندلیب را
بشکست نای در کف و طنبور درکنار
نوروز ماه گفت: به جان و سر امیر
کز جان دی برآرم تا چند گه دمار
گرد آورم سپاهی دیبای سبز پوش
زنجیر زلف و سرو قد و سلسله عذار
از ارغوان کمر کنم، از ضیمران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار
قوس قزح کمان کنم، از شاخ بید تیر
از برگ لاله رایت و از برق ذوالفقار
از ابر پیل سازم و از باد پیلبان
وز بانگ رعد آینهٔ پیل بیشمار
نوروز پیش از آنکه سراپرده زد به در
با لعبتان باغ و عروسان مرغزار
این جشن فرخ سده را چون طلایگان
از پیش خویشتن بفرستاد کامگار
گفتا: برو به نزد زمستان به تاختن
صحرا همینورد و بیابان همیگذار
چون اندرو رسی به شب تیرهٔ سیاه
زین آتشی بلند برافروز زروار
این عزم جنبش و نیت من که کردهام
نزد شهنشه ملکان بر به اسکدار
از من خدایگان همه شرق و غرب را
در ساعت این خبر بگزار، ای خبرگزار
زنهار تا نگویی با او حدیث من
تو برزبان خویش، دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او، بیش از آنکه تو
با وی سخن مواجهه گویی و آشکار
با حاجبی بگوی نهانی تو این حدیث
تا حاجب این سخن برساند به شهریار
گو: ای گزیدهٔ ملک هفت آسمان!
ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار!
پنجاه روز ماند که تا من چو بندگان
در مجلس تو آیم، با گونه گون نثار
با فال فرخ آیم و بادولت بزرگ
با فرخجسته طالع و فرخنده اختیار
با صدهزار جام می سرخ مشکبوی
با صدهزار برگ گل سرخ کامگار
با عندلیبکان کله سرخ چنگزن
با یاسمینکان بسد روی مشکبار
تا تو گهی به زیر گل و گاه زیر بید
گه زیر ارغوان و گهی زیر گلنار
مستی کنی و باده خوری سال و سالیان
شکر گزی و نوش مزی شاد و شادخوار
بر سبزهٔ بهار نشینی و مطربت
بر سبزهٔ بهار زند «سبزهٔ بهار»
ملک جهان بگیری، از قاف تا به قاف
مال جهان ببخشی، از عود تا به قار
توران بدان پسر دهی، ایران بدین پسر
مشرق بدین قبیله و مغرب بدان تبار
سیصد هزار شهر کنی، به ز قیروان
سیصد هزار باغ کنی، به ز قندهار
سیصد وزیر گیری، بیش از بزرگمهر
سیصد امیر بندی، بیش از سپندیار
اندر عراق بزم کنی، در حجاز رزم
اندر عجم مظالم و اندر عرب شکار
بابل کنی سرایچهٔ مطربان خویش
خلخ کنی وثاق غلامان میگسار
افریقیه صطبل ستوران بارگیر
عموریه کریزگه باز و بازدار
باغ ارم شراع تو باشد، به روز خوان
بیتالحرم رواق تو باشد به روز بار
مهتر بود خزانهٔ زر تو از خزر
بهتر بود قمطرهٔ عود تو از قمار
زرادخانهٔ تو بود هشتصد کلات
انبارخانهٔ تو بود هفتصد حصار
قیصر شرابدار تو چیپال پاسبان
خاقان رکابدار تو فغفور پردهدار
وانانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار
مر مهترانشان را زنده کنی به گور
مر کهترانشان را زنده کنی به دار
جیحون گذاره کردی، سیحون کنی گذر
زان سو مدار کردی، زین سو کنی مدار
پل برنهادن تو به جیحون نبود پل
غل بود بود بر نهاده به جیحون بر، استوار
جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندر نراند پیل به جیحون درون هزار
دو سال، یا سه سال در آن بود، تا ببست
جسری بر آب جیحون، محمود نامدار
در مدت دو هفته ببستی تو ای ملک
جسری بر آب جیحون، به زان هزاربار
دریا بد، آن سپه که به جیحون گذاشتی
دریا نکرده بود به جیحون کسی گذار
سالار خانیان را، با خیل و با خدم
کردی همه نگون و نگونبخت و خاکسار
تا بر کسی گرفته نباشد خدای خشم
پیش تو ناید و نکند با تو چارچار
بوری تگین که خشم خدای اندرو رسید
او را از آن دیار دوانید باین دیار
تا گنج او خراب شد و خیل او اسیر
تا روز او سیاه شد و جان او فگار
او مار بود و مار چو آهنگ او کنی
اندر جهد ز بیم به سوراخ تنگ غار
گر شاه ما نکشت ورا بود از آن قبل
کز عار و ننگ هیچ امیری نکشته مار
یارب! هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار
در زینهار خویش بداری و بند خویش
او را و خانمان و منش را به روزگار
از روی او و روی همه اولیای او
مکروه باز داری، ای ذوالجلال بار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#30
شمارهٔ ۲۹ - در وصف بهار و مدح خواجه علیبن محمد

هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخار
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
آن گل که به گردش در نحلند فراوان
نحلش ملکانند به گرد اندر و احرار
همواره به گرد گل طیار بود نحل
وین گل به سوی نحل بود دایم طیار
در سایهٔ گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوالت بر خواند اشعار
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می در فکند مشک به خروار
آن قطرهٔ باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشهٔ دستارچهٔ سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشهٔ دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشتهٔ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار
آن قطرهٔ باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی به مثل بیضهٔ کافور ریاحی
بر بیرم حمرا بپراکندهست عطار
وان قطرهٔ باران که فرود آید از شاخ
بر تازه بنفشه، نه به تعجیل به ادرار
گوییکه مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همیریزد، باریک به مقدار
وان قطرهٔ باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سرپستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطرهٔ باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخالهٔ خردک بدمیدهست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطرهٔ باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار
وان قطرهٔ باران که برافتد به سر خوید
چون قطرهٔ سیمابست افتاده به زنگار
وان قطرهٔ باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیدهست مل زرد به دینار
وان قطرهٔ باران که چکد بر گل خیری
چون قطرهٔ می بر لب معشوقهٔ میخوار
وان قطرهٔ باران که برافتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طومار
وان قطرهٔ باران ز بر لالهٔ احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطرهٔ باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطرهٔ دیگر
چون قطرهٔ خوی بر ز نخ لعبت فرخار
آن دایرهها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطرهٔ امطار
چون مرکز پرگار شود قطرهٔ باران
وان دایرهٔ آب بسان خط پرگار
مرکز نشود دایره وان قطرهٔ باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بار
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار
هر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنار
گویی علمی از سقلاطون سپیدست
از باد جهنده متحرک شده نهمار
وانگه که فرو بارد باران به قوت
گیرد شمر آب دگر صورت و آثار
گردد شمر ایدون چو یکی دام کبوتر
دیدار ز یک حلقه بسی سیمین منقار
چون آهن سوده که بود بر طبقی بر
در زیر طبق مانده ز مغناطیس احجار
این جوی معنبر بر و این آب مصندل
پیش در آن بار خدای همه احرار
گویی که همه جوی، گلابست و رحیقست
جویست به دیدار و خلیجست به کردار
زین پیش گلاب و عرق و بادهٔ احمر
در شیشهٔ عطار بد و در خم خمار
از دولت آن خواجه علی بن محمد
امروز گلابست و رحیقست در انهار
آن سید سادات زمانه که نخواهد
شاعر به مدیحش ز خداوند ستغفار
از تیغ، به بالا بکند موی به دو نیم
وز چرخ به نیزه بکند کوکب سیار
گر ناوکی اندازد عمدا بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار
ای بار خدایی که همه بار خدایان
دادند به اصل و شرف و گوهرت اقرار
هم گوهر تن داری، هم گوهر نسبت
مشکست هر آنجا که بود آهوی تاتار
یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار
جبارتری چون متواضعتر باشی
باشی متواضعتر، چون باشی جبار
الحق که سزاوار تو بودهست ریاست
و ایزد برسانیده سزا را به سزاوار
انگشتری جم برسیدهست به جم باز
وز دیو نگون اختر برده شده آوار
جبار همه کار به کام تو رسانید
بادات شب و روز خداوند نگهدار
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,682 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
لی لا (۱۷-۱۲-۹۵, ۰۲:۰۶ ق.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان