امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار منوچهر آتشی
#11
بي بهار سبز چشم تو

امروز
فرسوده بازگشتم از كار
اما
لبهاي پنجره
به پرسش نگاهم
پاسخ نگفت
و چهره بديع تو
از پشت ميله هاي فلزي
نشكفت
امروز اتاقها
مانند دره هاي بي كبك سوت و كور است
بي خنده هاي گرم تو بي قال و قيل تو
امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالي امروز
بي چشمه سار فياض اندام پاك تو افسرد
گلبوته هاي لادن نورسته
وقتي ترا نديدند
كه از اتاق خندان بيرون آيي
لبخند روي لبهاشان مرد
آن ختمي دوبرگه كه ديروز
در زير پنجههاي نجيب تو مي تپيد
و آوار خاك را پس مي زد
پژمرد
امروز بي بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
از آشيانه پر نكشيدند
و قوچ هاي وحشي دستانم
در مرتع نچريدند
امروز
با ياد مهرباني دست تو خواستم
با گربه خيال تو بازي كنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
و چابك
از دستم لغزيد
رفت
امروز عصر
گنجشك هاي خانه
همبازيان خوب تو
بي دانه ماندند
وان پير سائل از دم در
نااميد رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمناكي بود
و با تمام اشيا
ديگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاكي بود
دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا كرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا كرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا كرد
آنگاه
يك دم كلاف كوچه يادم را
گام پر اضطراب تپش وا كرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
آواي وحش

پشت مه معلق اسفند اشتران
اشباح بي قواره روياي ساربان
از خوابگاه گرم زمستاني
در گرگ و ميش صبح پراكنده مي شوند
از جاده معطر پشك و غبار گله ميش
آنك سفيده مي زند از شيب تپه ها
با ما بيا
به آن طرف هموار
آن سوي اين تنازع مشكوك
با ما بيا به مشهد ديدار
سبز و بليغ و بالغ روح گياه
در جلوه هاي خسته در سنگ
در خاك پير و پژمرده حلول مي كند
با شبنمي به دريا خواهي رسيد
با شبنمي به خورشيد
برگي ترا به قايق خواهد رساند
برگي ترا به باغ
در باغ مي تواني بوييد سيب راز
سيبي ترا شفاعت خواهد كرد
اشكي ترا خدا
با ما بيا
تا امتلا دره پر سايه
كه بوته هاي گرگم در غلظت مه فلقي
بادامهاي كوهي را
در شيب تند دامنه
دنبال مي كنند
و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
تا تپه بلند تلخاني
با پرواز
شط دراز قهوه اي گله هاي گاو
با شاخ ها تجسم تهديد
از قريه موج مي زند آهسته
تا بوي سبز يونجه
تا شيب هاي شبنم و شبدر
تا شيب هاي سرخ شقايق
با ما بيا
از اين مسيل
خاطره سالهاي آب
سال سفيد سيل
سال گسسته يال و دم ” اهرم او برن“
سالي كه خوشه هاي دو سر
از مزرع رئيسي زد سر
با هندوانه : ده مني و شاداب
با ما بيا
تا نوبه زار كايدي
تا يوزخيز گردن ه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
كه ما را
تنهاش بر ضيافت بيگاري جاييست
وز آن به سوي اجباري
بيرون شدن رواست
با من بيا
عموي پير تست كه مي خواند
ما فارياب را آباد كرده ايم
در چار قريه مدرسه را ويران
و دفتر اسامي فرزندان را سوزانده ايم
ما كودكانمان را آزاد كرده ايم
با من بيا
آن سوي اين تلاطم شكاك
با من بيا به قلعه من قله
با من بيا به خانه من خاك
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
مرا صدا كن

اي روي آبسالي
اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين كاروان بي سالار
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
گر مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
بلاغتي الهام كن
و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
اي خوابناك بيشه تاريك
اي روح آب
يك شب مرا صدا كن از بيشه هاي باد
يك شب مرا صدا كن از قعر باغ خواب
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
گلگون سوار
باز آن غريب مغرور
در اين غروب پر غوغا
با اسب در خيابانهاي پر هياهوي شهر
پيدا شد
در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
و اسبش
از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشين ها رم كرد
او مغرور در ركاب پاي افشرد
محكم دهانه را
در فك اسب نواخت
و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
و موج پر هراس جمعيت را
در كوچههاي تيره پراكنده ساخت
آن سوي تر لگام فرو بگرفت
با پوزخندي آرام
خم گشت روي كوهه زين
و دختران شهري را
كه مي رفتند
از مدرسه به خانه تماشا كرد
باز آن غريبه ؟
دخترها پچ پچ كردند
باز آن سوار وحشي ؟
اما او
اين جلوه گاه عشوه و افسوس را
بي اعتنا
به آه اضطراب غريزه رها كرد
آن سوي تر
در جنب و جوش ميدان
اسبش به بوي خصمي نامرئي
سم كوبيد
و سوي اسب يال افشان تنديس
شيهه كشيد
شهر بزرگ
با هيبت و هياهويش
از خوف ناشناسي
مبهوت ماند
آنگاه كه حريق غروب
در كلبه هاي آب
فرو مي مرد
و مرغك ستاره اي از جنگل افق
بر شاخه شكسته ابري
مي خواند
كج باوران خطه افسانه
از پشت بام ها
با چشم خويش ديدند
كه آن غريب مغرور
بر جلگه كبود دريا مي راند


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
كسوفي در صبح
گل سفيد بزرگي در آب شب لرزيد
گوزن زرد شهابي ز آبخور رم كرد
كبوتران سفيد از قنات برگشتند
بهار كاشي گنبد دوباره شبنم كرد
درخت زندگي از دود شب برون آمد
كه بارور شود از خوشه هاي روشن چشم
كه ساقه ها بگشايد بر آشيانه مهر
كه ريشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و كودك شد
درخت كوچه كه ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفي در كوچه ها رها گرديد
گل سياه بزرگي در آفتاب شكفت


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
غزل كوهي
ناگهان جلاب
وسعت پشته را تلاطم داد
و هزاران هزار شاخ بلند
در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
در فضا مثل شيشه پاره شكست
دست بر ماشه سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت
چه شكوهي ! درود بر تو درود
با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگي ز بركه چشم
اي ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خوني گرگ
دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ
به نياز قساوتم هي زد
زينهار توارثي ز اعماق
خود گوزني تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق
پنجه لرزيد روي ماشه چكيد
شعله زد لوله كبود تفنگ
پشته پر شكوه بي جان شد
غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
تاك
اي تاك
بيهوده تاب سرسخت
ناپاك زاي پاك
خود را نگاه مي كني آيا
در آبهاي سبز
كه ديگر نيست ؟
خود را
كه قرنهاست
از ياد ابرهاي سبكتاب رفته اي ؟
خود را
سبز بلند بالغ انبوه
كز آسمان آينه آب رفتهاي ؟
پاك آفرين ناپاك
اي تاك
شايد كنون به خلسه روييدني بطئي
روياي جام هاي لبالب را
با ريشه هاي سوخته نشخوار مي كني
انگورهاي سبز و درشت و زلال را
بر استران كنده خود بار مي كني ؟
در هايهوي ميكده خوابهاي تو
شايد
اكنون كبوتران سپيد پياله ها
از چاه شيشه ها
پرواز مي كنند
انديشه هاي خسته مردان بي پناه
در سنگلاخ گردن ه غربت و غرور
تا قله هاي فتح
تا قله هاي مفتوح
تا غرفه هاي وصل
ره باز مي كنند
مهجور باغ ها ! مطورد خاك
اي تن به داربست افسانههاي كهنه سپرده
غافل كه داربست تو تاكي است مرده
اي تاك
اينجا يقين خاك
درياچه بزرگ سرابست
و شك آسمان
خورشيد سرد خفته در آب است
اي جفت جوي غمناك
اي تاك
دل خوش مكن به هلهله آبهاي دور
باران مگير برق پر زنبور
از عمق خشكسار زمان از انحناي عمر زمين
شب سرد و بي هياهو جاريست
و در اجاق مردك هيزم فروش
هيزم نيست
با خسته تر ز خويشي پيچان هراسناك
از خويشتن گريزان
اي تاك
شب ساكت است و سنگين
با زوزه شكستن خود بشكن اين سكوت
وان داستان كهنه مكرر كن
فرجام تاك تنها تابوت


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
سگ آبادي ديگر
در شب ساحلي شكاك
شب تعقيب
پنجره ها را
باد
برگ مي زد
بوي گل مي آيد
هوم
بوي گل مي آيد شايد گلداني
از هجوم من
در پنجره اي
ايمن مانده است
باني اين هوس ناميمون كيست ؟
شهر را ويران خواهم كرد
و درختان را چون سربازان منهزمي
پاي در ماسه به اردوگاه اسارت مي تاراند
منم
مي انديشم در پنجره بي فانوس
كز خفاياي شبي اينگونه مست و عبوس
چه هيولايي سر خواهد زد ؟
يورش خفاشان دخمه ظلمت را
چه پرستويي محراب به سقفي خواهد بست ؟
صبحدم ورد كدامين مرغ عاشق
ياس ها را از خواب بر خواهد انگيخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
نيت لمس ضريح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
يا چه آوار شفق ها در حاشيه مشتعل شب
كه فروخواهد ريخت
روي قايق هاي غافل صيادان
چه فلق هاي كبوتر
چه كبوترهاي پاك فلق ها
نتكانده پر
از غبار رخوت كاريز سياهي
كه به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهي
شب شكاك ساحل
گويي اشباحي موذي را با امواج به خشكي مي ريخت
باد مصروع جنوبي
سگ بي صاحب آبادي ديگر
به نيازي شوم
شن نمناك كپر هاي پوشالي بومي ها را
بو مي كرد
دست خونين خسوفي آرام
ماه را
رخ و كبود
از كرن اسكله مي آيخت


تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
پاييز
مرا به سحال سرود غروب ويران كرد
پرنده اي
كه از آونگ نرم ساقه گسيخت
اجاق قافله با دشت سايه بازي كرد
زمين در انحناي افق پر زد و به دريا ريخت



پرندگان شبند اختران بي آواز
فراز آمده با خوشه هاي خرمن روز
نسيم هاي غروب آهوان دربدرند
كه مي دوند به سرچشمه هاي روشن روز








تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
طرح
باد در دام باغ مي ناليد
رود شولاي دشت را مي دوخت
قريه سر زير بال شب مي برد
قلعه ماه در افق مي سوخت
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,638 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,683 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان