۳۱-۰۳-۹۴، ۰۷:۵۸ ب.ظ
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچکس نمیگیرد
مگر که نیمه شبی، غصهای، غمی، چیزی
تو هم که میرسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ترین زخم هام می ریزی
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصهی غمانگیزی
بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمیخیزی؟
نشستهای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هماین؟
ببینمت... ولی انگار که اشک میریزی
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبریزی
شاعر : مهرداد نصرتی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...