ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کنم از شام تا سحر فریاد
کس بدادم نـــمیرسد صد داد
گه ز نازم کشد گه از غمزه
هر زمان شیوهای کند بنیــــاد
میکشد لطفش، آه ازین جادو
میبرد دستش، آه ازین جلاد
همه دیوانه پیش او عاقل
همه شاگرد پیش او استاد
سرّ عشق ار چه گفتنی نبود
گفتم این رمز هر چه بادا باد
اینت از عادت مُسلمانی
روزی هیچ کافری مکناد
هجر بس نیست وصل غیرم کشت
رضیا مرگ تو مبارک باد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
غم عشق تو ای حور پریزاد
ز غمهای جهانم کرد آزاد
چه غم از خاطرت رفتم و لیکن
غمت ما را نخواهد رفت از یاد
به اهل درد، خوبان را سری نیست
به هرزه عمر ضایع کرد فرهاد
شکیبم رفت و دین و دانشم شد
ز دست این دل دیوانه فریاد
رضی گویا ز هجران مرده باشد
که نامش از زبان خلق افتاد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد
گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد
بغیر نقش توام در نظر نمیآید
بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد
ز کفر ودین چه زنم دم که از تجلی دوست
دلم به این و زبانم به آن نمیگردد
به آستانهٔ او کس نمیگذارد سر
که آستانهٔ او آستان نمیگردد
چنان به گرد سر دوست باز میگردم
که پیل مست به هندوستان نمیگردد
من از کجٰا و ریا و ردا و سالوسی
تو آن مجو که رضی گرد آن نمیگردد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
کمر تا کی بخونم آن بت نامهربان بندد
که باشم من که بر خونم چنان سروی میان بندد
شوم قربان دمی صد ره کمان ابروانش را
هلال ابرویم هر گه، که ترکش بر میان بندد
تراوش میکند راز غمش از هر بن مویم
اگر غیرت گلو گیرد، اگر حیرت زبان بندد
الهی همچو موسی رب ارنی را نمیگویم
که مهر خامشی از لن ترانی بر میان بندد
نه از صدق و صفا رنگی، نه از مهر و وفا بویی
کسی چون دل بسرو و لاله این بوستان بندد
وفای دوستان گر با رضی این است میترسم
که دل از دوستان برگیرد و بر دشمنان بندد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
سرم سودا دلم پروا ندارد
صباحم شب، شبم فردا ندارد
دلم در هیچ جا الفت نگیرد
سرم با هیچکس سودا ندارد
ز هر جا هر که خواهد، گو بجویش
که او جز در دل ما، جا ندارد
کشاکش چیست؟ ما گردن نهادیم
سرت گردم بکش اینها ندارد
جفا دارد جفا، چندانکه خواهی
وفا دارد؟ ندانم یا ندارد
نیالودی بخونم دامنت را
اگر رنجم ز دستت جا ندارد
فلک را گو که ما دیریست خصمیم
ز دستش هر چه آید وا، ندارد
محبت داند و با ما نداند
مروت دارد و با ما ندارد
رضی رفتست قربان سر تو
ندارد اینهمه غوغا، ندارد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
روی تو که رنگ از رخ گلهای چمن برد
هوش از سر و طاقت ز دل و تاب و توان برد
جز فتنه و آشوب ندانست دگر هیچ
چشمت که ز مردم سخن آورد، ز من بُرد
ار سوخت ز خود بلبل و افروخت ز خود گل
بوی تو مگر باد صبا سوی چمن بُرد
دست من و دامان تو قاصد که ز هجران
دور از تو رضی سر به گریبان کفن برد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
نمیاید چو از دل بر زبان درد
ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
نهم از درد تو تا میتوان داغ
کشم از داغ تو تا میتوان درد
اگر این است راحتها، همان رنج
اگر این است آسایش همان درد
به دردسر نمیارزد جهان هیچ
سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
ز دردم استخوان فرسود اکنون
کند مغزم بجای استخوان درد
به بخت ما بروید از زمین داغ
به وقت ما ببارد ز آسمٰان درد
مسیحا گو مدم بر ما که ندهیم
به عمر جاودانی یک زمان درد
چه خواهد شد که گوید کشتهٔ ماست
غمت را اینقدر آمد زبان درد
رضی سان کار بی دردان بسازم
گر از مرگم دهد این بار امان درد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
جائی که به طاعات مباهات توان کرد
محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
من روی به کعبه نهم از خاک در تو
از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
چون روح قدس در طلب زندهٔ شوقم
در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
نه جرأت پروانه و نه تاب سمندر
دعوی محبت به چه آیات توان کرد
آنجا که منم ز اهرمن اعجاز توان دید
و آنجا که توئی بندگی لات توان کرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
صبا هر گاه وصف آن پری کرد
همه آفاق مهر و مشتری کرد
بدست آورده بودم دامنش را
و لیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گز نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
گر نقاب از رخ آن صنم گیرد
ماه و خورشید را عدم گیرد
ور به بتخانه پرتو اندازد
بتکده رونق حرم گیرد
گر دو دست از دو دیده بر گیرم
همه آفاق درد و غم گیرد
نیستم بوالهوس که فرمائی
هرزه دو سگ شکار کم گیرد
سگ بیچاره گر فرشته شود
نشود کاهوی حرم گیرد
دُودِ دل از قلم زبانه کشید
چون بیٰاد رضی قلم گیرد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت