پلدختر
روزی از تقدیر این
گردن ده دولاب
شد بدولابچی گذارم بر لب آب
کهنه پیلی دیدم از ایام پیشی
سال آن با زال گردون کرده خویشی
بانگ رعد از رفعتش آواز زنگی
در ستونش بیستون یک پاره سنگی
در مساحت عرضش از عرض زمین بیش
گشته خط استوا از پهلویش ریش
مانده در جنبش کّوّر بام جهانی
در مقابل همچو دیوار خرابی
با وجود محکمی در عرض و طولش
کرده ویران دور چرخ بلفصولش
پایه اش از دور چرخ زشت آهنگ
واژگونه ریخته سنگش دو فرسنگ
سنگ و گچ از همدگر گردیده بیزار
همچو مهره پشت پیران سست و بیخار
باره بامی که میزد بر فلک دوش
از ثریا تا ثریا گشته هم
اغوش
در حقیقت کردم از سنگش سئوالی
کاین بنا با سال گردون است حالی
صاحب اقبال که بانی این بنا بی
از کیان بی از کجا بی از چه جا بی؟
این همه مال این همه گنج این همه کار
برد در کار و تو گشتی باز بیکار
رنج او ضایع شد و مالش تلف شد
یادگار نام او هم ناخلف شد
شد ز غیرت هر شکافش یک دهانی
در جوابم یافت هر سنگی زبانی
گفت ای غافل ز خود سرسام مدهوش
یک زمان بر حال و احوالم بده گوش
چونکه شاپور از غرور پادشاهی
می نمود از قیصر رم باج خواهی
خود به مرسولی روان شد جانب روم
تا به بند آمد زبخت و طالع شوم
چرمه ای از خام خر اندر تنش کرد
حلقه آهن بدور
گردن ش کرد
تختش از خاک آفتابش تاج سر شد
پوستین دولتش از چرم خر شد
چونکه او از خسرو ایران بری شد
شهر شوشتر پای
تخت قیصری شد
بعد سالی کرد اقبالش رسائی
دخت قیصر دادش از زندان رهائی
در جزای خام خر آن شاه عادل
گفت سازم چل منار و چار صد پل
اول این عالی بنا را کرد بنیاد
تا به او جم سرکشید و گشتم آباد
از سکندر صولتان دارانِژادان
جمع گشتی زیر سقفم با مدادان
تا ز یمن آن دوشاه آسمان جاه
کار من شد ساخته یک سال و شش ماه
چند سالی معبر خلق جهان بیم
شاهراه صیدگاه حروان بیم
بعد از آن در دولت نوشیروانی
پیریم را داد او از نو جوانی
در زمان هرمز و بهرام چوبین
باز من بودم خراج چین و ماچین
بوده ام در عهد خسرو نیز معمور
تاشد از آتش پرستی آتشش کور
سعد وقاص آمد و بر من گذر کرد
خوان و آتشخوانه را زیر و زبر کرد
شد لوای دولت اسلام مرفوع
رایت بخت کیانی گشت مقطوع
بعد چندی صاحب من غزنوی بود
این رواق کهنه را از نو نوی بود
دیده ام هم روزگار سنجری را
دل نوازی و رعیت پروری را
مخبرم از حال بد فرجام چنگیز
تا چه کرد آن ظالم بی باک خونریز
یادم آمد هم از اوصاف هلاکو
کو کجا رفت و کجا بود و کجا کو؟
کر شدی گوشم ز بانگ طبل تیمور
ناله می خیزد ز سقفم همچو سنتور
عاقبت از گردش این دهر خونخوار
شد خرابی در پی طاقم نمودار
پایه بی طاقت شد از حمالی طاق
آیه هذا فراقم خواند آفاق
شد مرورم بر مرورموج این آب
چون فلاخن سنگ پایم گشت بی تاب
حال هر خاکی به خاک ، آخر همین است
کل شیٍ یرجع الاصل این چنین است
چون کند دوران یمن این بی وفائی
تو چنین حیران و سرگردان چرائی
چون نداری در جواب من جوابی
از جواب من بگیر از خود حسابی
من ز سنگ و گچ شدم پیوسته با هم
تو ز خاک و خلط و خون گشتی مجسم
گه به زلف و خال ، بندی دل چو مستان
می پرستی صورتی چون بت پرستان
گه خیال زن کنی گه فکر فرزند
گه تجارت می کنی گه این چند و آن چند
گه کنی یک بنده ای را بندگی سخت
تا دو دینارت دهد یک روز و یک وقت
گر سلیمان و تهمتن گردی از زور
عاقبت در گور خواهد خوردنت مور
چون درآید از درت پیک اجل تند
دست و پا مفلوج گردد دیده ها کند
این همه فکر محالت گشته باطل
مال تو گر گنج قارون شد چه حاصل
گر خدا خواهد از این راه پر از چاه
بیژن طبعم رساند در صف شاه
بشکنم این لشکر حرص و هوی را
تا ب
بوسم خاک پاک کربلا را
میر نوروز ار تورا عقلی دِ سر هِه
جایدرجای تونی جای دگرهِه