امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نادر نادرپور
تصویر دیگر (دفتر شام بازپسین)

گرچه نرگس نیستم تا در زلال برکه ی ساکن
یا در آب چشمه ی جاری
عکس خود را بینم و مبهوت بنشینم
لیک خود را بیش ازو بازیچه ی آیینه می بینم
صبح امروز این حقیقت را مسلم یافتم ، آری
خیره در تصویر خود بودم
فکر من می گفت کاین آیینه ، نقاشی است بد فرجام
در هنر یکتا ولی ناکام
مهر گمنامی به نامش خورده از بی مهری ایام
انتقامش را ز ما خواهد گرفت آرام
با قلم موی زمان ، تصویر ما را آنچنان تغییر خواهد
داد
کز جوانی هر چه در یاد است ، ویران گردد از بنیاد
با چنین اندیشه ، چینی بر جبین خویش افزودم
آه ، شاید در ضمیر صاف آیینه
نرگسی بودم که نقش خویش را بر آب می بیند
یا کهنسالی که تمثال عزیز نوجوانی را
واژگون در قاب می بیند
ناگهان در برکه ی شفاف
آیینه
چشمه ای آشوبگر جوشید
عکس من صد پاره شد ، هر پاره را موجی فرو پوشید
چشم من ، گویی که این هنگامه را در خواب می بیند
لحظه ای دیگر
پاره های عکس من ظاهر شد از اطراف آیینه
جمع شد ، تصویر دیگر شد
چشم ، گویی چشم پیشین بود
گونه ، گویی
گونه ی دیرین
لیک در ترکیب ، با تصویر اول نابرابر شد
هر چه در بیگانگی کوشید
با من از او آشناتر شد
من در آن تصویر ، سیمایی نجیب و نازنین دیدم
آه ، سیمایی که موهوم است اما جز حقیقت نیست
در دل چشمش ، هزاران چشم شوخ شرمگین دیدم
آه، چشمانی که در
ابعاد تنگ هیچ صورت نیست
من در آن تصویر ، مهر و کینه را با هم قرین دیدم
گرچه این اضداد را هرگز به صورت ، هیچ وحدت نیست
من در آن آیینه ی روشن
صبحگاهان این چنین دیدم
لیکن اکنون ، شامگاهان است
برکه ی آیینه ، همچون صبح رخشان است
هیچ آشوبی در اعماقش نمی
روید
من اگر گامی گذارم پیش
عکس رخسارم در آفاق زلالش باز خواهد تافت
لیک با من ، آن ضمیر خفته ی بیدار می گوید
گرچه نرگس نیستی ، اما غریقی در وجود خویش
چشمه ای باید که در آیینه یا در سینه ات جوشد
چشمه ای باید که موجش عکس رویت را فرو پوشد
تا به جای
خویش آن سیمای پاک پرتو افشان را توانی یافت
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
بامدادی 2 (دفتر شام بازپسین)

دلم سیاه نبود
ولی درخت که سر سبزی اش درخشان بود
ز پشت پنجره با سرزنش به من نگریست
من از برهنگی آن نگاه لرزیدم
سپیده پاکترین گریه را
به من بخشید
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
چراغ دور (دفتر شعر صبح دروغین)

وقتی که من ، جوان جوان بودم
شب ها ستارگان
در جام لاجوردی براق آسمان
چون تکه های کوچک یخ آب می شدند
من ، با لبی به تشنگی خاک
می خواستم که
توبه ی پرهیز خویش را
مردانه ، در برابر آن جام بشکنم
می خواستم که در وزش بادهای گرم
هر قطره ی درشت عرق را
کز پشت جام یخ زده می افتاد
بر گونه های شعله ور خویش حس می کنم
می خواستم که جام شب پر ستاره را
با هر دو دست بر لب سوزان خود نهم
در یک نفس تهی کنم و
بر زمین زنم
این تشنگی ، گرسنگی از پی داشت
آن حرص وحشیانه که دندان طفل را
در نان گرم تازه فرو می برد
در من ، خمیر خام تخیل را
بر آتش بلوغ جهان می پخت
من ، قرص ماه را که در امواج می شکست
با انگم زلال که از شاخه می چکید
چون نان و انگبین ، به دهان می گذاشتم
من ، در کنار سفره ی رنگین چشمهها
مهمان ماهیان شبانگاه می شدم
من ، برف کوه را
با لاجورد شب
مستانه می چشیدم و از طعم آسمان
آگاه می شدم
بوی درخت در شب کوهستان
عطر عفاف تازه عروسان را
در حجله ی تصور من می ریخت
من با نسیم در پی آن بوی آشنا
همراه می
شدم
من ، عشق آتشین شقایق را
در چشم دخترانه ی شبنم
خورشید وار ، تجربه می کردم
من ، لذت مکیدن سرخی را
از سینه ی برآمده ی قله سپید
در کام آفتاب جوان می شناختم
من ، در تراش ساق سپیداران
وقتی که گام بر لب جو می گذاشتند
پای پریده رنگ زنان را
در
پیشگاه آینه می دیدم
آن پا برهنگان
چشمان آب و آینه را می فریفتند
وین هر دو را به خدمت خود می گماشتند
من نیز ، در میان علف های شرمگین
مفتون آن نظاره ی دلخواه می شدم
من ، راز کامجویی باران را
در پشت برگ کهنه ی انجیر
چون عاشقان روز ازل می شناختم
آن
برگ آشیانه ی ماران را
از چشم آفتاب ، نهان می داشت
اما ، من از لهیب درون می گداختم
وقتی که آب از حرکت می ماند
من ، در رسوب جوی تهی چنگ می زدم
تا آن گل خنک را در پنجه بفشرم
وان را به شکل آدم خاکی در آورم
گویی ، من وخدای بنی آدم
سازندگان پیکره ها بودیم
من هم بسان او
بازیچه های خود را بر سنگ می زدم
من ، هرکسی که بودم : ابلیس یا خدا
دیوانه ی جمال جهان بودم
دلداده ی تمامی آفاق
مشتاق عشقبازی باخاک و باد و آب
آه ای چراغ دور
ای ماه مهربان جوانی
بار دگر به خانه ی تاریک من بتاب
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
چاردرد (دفتر شعر صبح دروغین)

حس می کنم که میورگان شقیقه ام
نقاله های درد جهانند
حس می کنم که اینان مرگ مذاب را
تا مغز من ، به سرعت خون پیش رانده اند
حس می کنم که اینان سرب سکوت
را
چون داغ در دو لاله ی گوشم نشانده اند
حس می کنم که برسر من، تارهای موی
مانند نیش سوزن ، سوزانند
چشمان من درست نمی بیند
حس می کنم که جیوه ی بینایی
از پشت این دو آینه می ریزد
حس می کنم که ضربه ی منقاری از درون
تخم کبود چشم مرا می پراکند
در
پای پلکم آبله روییده از عرق
لب های من برندگی سرد آب را
در گرمی بخار ، فراموش کرده است
دستم به سوی هیچ کسی نیست
یک پنجه ام به سختی نفرین
بر بسته راه تنگ دهانم را
سرچشمه ی دعا را مخدوش کرده است
وان دیگری چو بغض گلوگیر
در من ، طنین طبل تنفس را
خاموش
کرده است
در من، صدای زلزله می آید
در من صدای کشمکش گندم
با اره های پای ملخ ها
در من ، صدای سایش دندانه های چرخ
در من صدای صاعقه ی سرخ انفجار
در من هراس قطع زبان است
در لحظه ی فشردن دندان
در من، بزاق تلخ تهوع
در لحظه ی تولد فریاد
پایم در
امتداد تنم نیست
نور چراغ سایه گیجم را
پیچانده بر ستون
حس می کنم که چیزی در من گسسته است
حس می کنم که سنگی از آن سوی آسمان
عکس مرا در آینه ی شب شکسته است
دستم غبار پنجره را پاک می کند
پیشانی ترم را بر شیشه می نهم
در شب ستاره ای است که تنها نشسته است
آه ای ستاره ، ای مگس نور
دیوار شب ، میان من و توست
اما تو از بلندی شفاف آسمان
بر من نگاه کن
من دیگر آنچنان که تویی زنده نیستم
من لحظه های مرگ مداوم را
از ابتدای این شب بی پایان
بانبض کند ساعت آغاز کرده ام
من ، درد را به جای نفس از گلوی خویش
چون
ریسمان ناله ی چرخ از درون چاه
بیرون کشیده ام
من ضربه های طبل تنفس را
در پنجه های بغض گلوگیر تشنگی
از تارهای حنجره ی خود شنیده ام
من تلخی بزاق ملخ را
با طعم خون گندم ، بر سرخی زبان
در لحظه ی فشردن دندان چشیده ام
من ، از زمان رحلت خونین آفتاب
همچو دری به
سوی فنا بازگشته ام
اینجا ، ز خشم زلزله ، زخم شکستگی
چون عنکبوت صاعقه بر شیشه ی من است
در پرده ی سکوت
مرگ از درون مغزم فریاد می کشد
چنگال آتشینش در ریشه ی من است
زهدان ذهن من
گوری برای کودک اندیشه ی من است
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
هند (دفتر شعر صبح دروغین)

گاوی فربه
بر چمنی بیکرانه چون ابدیت
زیر سپهری ، به دوردستی فردا
چشم چپش ، سرخ تر ز خون دل لعل
چشم دگر سبزتر ز خلوت بودا
بر سرش آن سان که بر دو
گرده ی ضحاک
شاخه ای از کاج و شاخ دیگری از عاج
بر کمرش محملی مزین با تاج
بر شکمش ، جای جای ، دگمه ی پستان
پستان ها ، سر به هم فشرده ، پر از شیر
شیرش جاری به سوی پهنه ی دریا
یک پایش در حصار چنبره ی مار
پای دگر از هچوم مورچه ، بیمار
عکسش در موج
رودخانه ی ناپاک
زخمی چرکین ، دمیده از جگر خاک
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
نوید (دفتر شعر صبح دروغین)

طنین گام تو در شب
طنین گام تو در لحظه های آمدن تو
صدای جوشش خون است در سکوت رگ من
صدای رویش برگ است از درخت تن تو
آیا همیشه عزیز ، ای همیشه از همه
بهتر
تو از کدام تباری ؟
اگر ز نسل شبم من ، تو از سلاله ی صبحی
وگر ز پشت خزانم ، تو از نژاد بهاری
چه می شد اربه تو پیوند می زدم شب خود را
که تا سپیده ی من بردمد ز پیرهن تو
چه می شد ار به بهار تو می رسید خزانم
که تا درخت گل من بروید از چمن تو
آیا نشاط زمین در
شب تولد باران
آیا چراغ گل زرد در طلوع بهاران
شنیدنی است ز لب های سرخ گل ، سخن تو
طنین گام تو هر شب
به گوش می رسد از آستان آمدن تو
خوشا گذار تو بر من
خوشا گشودن دل بر صدای در زدن تو
خوشا طلوع تو در من
خوشا دمیدن خورشید عشق از بدن تو
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
نامه ای به : نصرت رحمانی (دفتر شعر صبح دروغین)

آن روز
تالار موزه از همه کس پر بود
از پیر تا جوان
دیوار ها ، طبیعت بی جان را
یا چهره های آدمیان را
در قاب های یکسان ، بر سینه
داشتند
بیننده ، در مقابل تصویر آدمی
آیینه ای فراخور خود می یافت
بر می گرفت دیده ز دیدار دیگران
اما نگاه من
بیگانه مانده بود در انبوه حاضران
ناگه تو آمدی
در ازدحام آن همه صورت
تنها تو زنده بودی و لبخند می زدی
تنها تو دست گرم صمیمانه داشتی
من ، نام دلپسند تو را می شناختم
نام تو ، راز چیرگی حق بود
بر ادعای مصلحت باطل
اما تو از ملامتیان بودی
بدنامی اطاعت شیطان را
در کوی خود فروشان ، فریاد می زدی
من ، همت بلند تو را می شناختم
دست مرا فشردی و گفتی
خوشوقتم ای رفیق
این گفته در سکوت
درون من
تکرار گشت وسوی تو باز آمد
دست تو را به دست گرفتم
از موزه ی طبیعت بی جان در آمدیم
در موزه ی بزرگ خیابان
تصویرهای پیر و جوان دیدیم
اما میان آن همه تصویر
تنها تو زنده بودی و عاشق
تنها تو نوشخند صمیمانه داشتی
خورشید شامگاه زمستان فرونشست
با هم به سوی میکده رفتیم
ترسای میفروش
ما را به جام معجزه مهمان کرد
مستی ، مرا بسان تو ، ای دوست
با هر قدم به سوی عطش برد
بعد از عطش ، به جانب آتش
زان پس به سوی دود
دودی که پختگان را ، رندانه، خام کرد
دودی که خواب را
بر دیدگان مست حریفان ، حرام کرد
ما ، از حریم آتش و خاکستر
شب را به پیشواز سحر بردیم
خورشید ، نان سفره ی ما شد
لحن کلام ما به عسل آمیخت
صبحانه ای به شادی دل خوردیم
آنگاه چشم پنجره ها را سرود ما
برکوچه ها گشود
الفاظ ما میان دهان های ناشناس
پل های تازه بست
در گوش ما ، طنین هزار
آفرین نشست
ما ، از غرور ، سر به فلک برافراختیم
وز اشتیاق دیدن تصویر خویشتن
دل را به چاپلوسی آیینه باختیم
آیینه تا صداقت خود را نشان دهد
در پیش روی آینه ای دیگر ایستاد
تصویر ما ازین یک ، در آن یک اوفتاد
چندان که هر دو را
تکرار یا تراکم تصویرها
شکست
ما را ز هم گسست
آنسان که از خلال خطوط شکستگی
گاهی که چشم ما به هم افتاد
در خود گریستیم و گذشتیم
اکنون هزار سال
از داستان دوستی ما گذشته است
آیین روزگار دگرگونی گشته است
آه ای رفیق عهد جوانی
آیا تو هم ندای عزیمت را
در دل شنیده ای ؟
ابر
گناه برف ندامت نشانده است
بر گیسوان ما
این طفل گورزاد که پیری است نام او
گریان نشسته بر لحد زانوان ما
امروز ، شهر ما نه همان شهر است
تقدیر ما نه آنچه گمان کردیم
ما سیلی حقیقت پنهان را
هرگز به روی خویش نیاوردیم
ما ، کام را به گفتن حلوا فریفتیم
ما ،
در خرابه ای که به جز آفتاب و فقر
گنجینه ای نداشت
در جستجوی گنج سخن بودیم
دوران ما ، طلوع تغزل را
در غیبت حماسه خبر می داد
نا رایت بلند تخیل را
بر بام این سرای تهی برافراشتیم
پیشینیان ما
از یادرفتگان خدا بودند
ما ، جان و تن به خدمت شیطان
گماشتیم
ما در بهشت آدمو حوا
ماه برهنه را که شکافی به سینه داشت
پیش از نزول باران ، در چشمه ی بلوغ
شلاق می زدیم
پروانگان شوخ جوان را
در دفتری سپید تر از بستر زفاف
سنجاق می زدیم
ما عطر عشق را
در لابلای حافظه و جامه داشتیم
قاب طریف عکس من و تو
آیینه های کیف زنان بود
اما هنوز ، آینه های بزرگ شهر
تصویر فقر و فاجعه را باز می نمود
ما، از غزل به مرثیه پیوستیم
اما ، صفیر تیر
از ناله های شعر ، رساتر بود
ما در میان معرکه دانستیم
کز واژه ، کار ویژه نمی آید
وین حربه را توان تهاجم نیست
تیر
گلو شکاف که برهان قاطع است
هرگز نیازمند تکلم نیست
اما چگونه این سخن بی نقاب را
با چند چهرگان به میان می گذاشتیم ؟
ناچار لب ز گفتن حق بستیم
اما زبان به ناحق نگشودیم
ما ، کودکان زیرک این قرن ، ای رفیق
از نسل ابلهان کهن بودیم
نسلی که در سپیده دمی غمگین
دیوانه وار ، کاکل خورشید را گرفت
تا برکشد ز تیرگی چاه خاوران
اما صدای گریه ی او در سپیده ماند
نسلی که غول بادیه پیما را
در آسیای کهنه ی بادی دید
تا نیزه را به سینه ی وی کوبید
نفرین باد ، نیزه ی او را فرو شکست
چنگال غول ،پیکر او را به خون کشاند
نسلی که اسب
فربه چوبین را
چون مهره ای به عرصه ی شطرنج خود نهاد
وان اسب بی سوار گروی پیاده زاد
یک یک ، پیادگان را در خانه ها نشاند
نسلی که خود به چشمه ی آب بقا رسید
اما ، به سود همسفرانش از آن گذشت
تنها ، حدیث تشنگی اش را به ما رساند
نسلی که در مقابله با خصم هوشیار
مستانه گرز خود را بر پای اسب کوفت
دشمن رسید و کاسه ی سر را ازو گرفت
آنگاه طعم باده ی خون را بدو چشاند
نسلی که از پدر
نامی شنیده بود و نشانی نمی شناخت
در روز جنگ ، دشمن او جز پدر نبود
هنگام مرگ ، نوجه بر او جز پدر نخواند
ما هم به سهم خویش
افسانه
ای بر این همه افزدویم
ما ، بردگان فقر و اسیران آفتاب
از فخر شعر ، سر به فلک سویدم
ما ، بازماندگان مشاهیر باستان
از نسل ابلهان
از نسل شاعران
یا نسل عاشقان کهن بودیم
اکنون چراغ عشق درین خانه مرده است
باید که پیه سوز عبادت را
در خلوت خیال برافروزیم
آیینه های تجربه زنگار خورده است
باید که راه و رسم معیشت را
از کودکان خویش بیاموزیم
ما ، نان بهنرخ خون جگر خوردیم
زیرا که نرخ روز ندانستیم
شعر از شعور رو به شعار آورد
ما فهم این سخن نتوانستیم
ما خفتگان بی خبر دوشین
امروز را ندیده رها کردیم
در انتظار دیدن فرداییم
درهای چاره بردل ما بسته است
مصداق رانده از همه سو ماییم
آه ای رفیق روز جوانبختی
بگذار تا دوباره در آیینه بنگریم
شاید که عکس روز جوانی را
در قاب کهنه اش بشناسیم
بگذار تا به خویش بپیوندیم
شاید که از حضور حریفان ناشناس
در انزوای خود نهراسیم
اکنون دوباره موزه ی تاریخ این دیار
از پرده های پیر و نقوش جوان پر است
ای مونس عزیز قدیم من
در ازدحام این همه تصویر
یا در میان این همه تزویر
آیا مرا تو باز توانی دید ؟
یا من تو را دوباره توانم یافت ؟
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
میلاد ستاره (دفتر شعر صبح دروغین)

ای چشم ناشناس
تصویر من در آینه ی روشن بلوغ
مویی به رتگ نیمه شبان داشت
اما ، ز پشت ظلمت آن موی
خورشید بامدادی اندیشه می دمید
امروز
تصویر من در آینه ی پیری
مویی به رنگ صبحدمان دارد
اما طلوع صادق اندیشه
در پشت این پگاه دروغین نیست
شب در ضمیر من جریان دارد
گویی حیات من
در ذهن بی تفاوت آیینه
راه دراز پرخطری بود
از روز دور تا شب نزدیک
از صبح نوجوانی روشن
تا
شامگاه پیری تاریک
ای چشم ناشناس
تصویر من در آینه ی فردا
طفل دوباره ای است که میلاد تازه اش
در دومین سپیده ی پنجاه سالگی است
این پیر خردسال
مویی به رنگ شیر و شکر دارد
وز مادری به تلخی شب زاده می شود
آنگه برای زیستنی ناگوارتر
در غربت سیاه خود آماده
می شود
دیدار ناگهانی این سالخورده طفل
بر گور وگاهواره مبارک باد
آه ای شب شگفت
میلاد این ستاره مبارک باد
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
مدح برهنگی (دفتر شعر صبح دروغین)

برهنگی چه سیاه است
سیاه گفتم ؟ آری نگاه کن در شب
تو گویی آن زیبای زیرک زنگی است
که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست
همیشه ، آینه را پیش آفتاب نهند
نه دربرابر شب
که چشم آینه را تاب بازتابش نیست
شب آه برهنه ی بی پرواست
که گر تو آینه را بشکنی ، برهنگی اش
به پشت آینه خواهد تاخت
درین فزون طلبی ، بیم آفتابش نیست
برهنه بودن ، دشوار است
چرا که سرما ، تنپوش گرم می طلبد
شب برهنه ، نه یکباره ایمن از سماست
ولی ز پوشش بیزار است
شب آه برهنه ی بی همتاست
که زمهریر جهان ، مایه ی عذابش نیست
برهنه بودن ، سوزان است
برهنه بودن ، آن شهوت فروزان است
که با فشار بلوغ از درون برآرد سر
بسان سیل ، که آرامشی در آبش نیست
تو ، ای شهامت پوشیده در تخیل من
تو
ای غرور توانای آفریننده
تن از برهنگی و سادگی دریغ مدار
برهنه بودن چون ساده بودن آسان نیست
به شعله ها بنگر تا نترسی از دشوار
حجاب های پیازین ز گرد خود برگیر
به این حقیقت سوزان ژرف ،دل بسپار
که تا برهنه نباشی ، خدا نخواهی بود
خدای پنهان از روح
شب برهنه تر است
بسان آن زن زیبای زیرک زنگی
که تور نازک مهتاب هم حجابش نیست
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,595 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,643 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان