امتیاز موضوع:
  • 2 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نادر نادرپور
#31
اول و آخر این کهنه کتاب

مرد نقال آن شب از رستم سخن آغاز کرد
وز نخستین جنگ او با دشمنش ، افراسیاب
وصف رستم گفت و وصف قامت رعنای او
کز بلندی بوسه
می زد بر جبین آفتاب
گفت : چون این پهلوان بر سنگ ره پا می نهاد
سنگ ، در هم می شکست از گام پولادین او
چون شباهنگام ، خواب راحتش در می ربود
ناله می کرد از سر سنگین او ، بالین او
گفت : چون یک روز ، خشم آورد تیپا زد به کوه
کوه از جا کنده شد ، لغزید و در صحرا
نشست
گردی از لغزیدنش برخاست چون دود از حریق
پهلوان خندید و خوفش در دل خارا نشست
گفت : چندان عرصه را بر شاه ترکان تنگ کرد
تا سرانجام از فراز مرکبش پایین کشید
پنجه در بند کمر زد تا ز جا برگیردش
بند نتوانست بار آن تن سنگین کشید
شاه درغلتید و ،
ترکان بر سرش گرد آمدند
تاج او در دست رستم ماند و ، خود بیرون شتافت
عرصه ی کین را ز بیم جان شیرین ترک گفت
اسب را زین کرد و سوی ساحل جیحون شتافت
رو به دربار پشنگ آورد و نالیدن گرفت
کای پدر ! این کیست ، این مردی که رستم نام اوست
من جوانش خوانده بودم ، دیگرا جویای
نام
بی خبر بودم که از پولاد و سنگ اندام اوست
ای پدر ! هر چند در جنگاوری شیر نرم
در کف او پشه ام ، این آفت از جان تو دور
سام اگر مانند رستم قوت سرپنجه داشت
هیچ کاری برنمی آند ز فرزندان تور
چون مرا افکند و گرز آهنین را برگرفت
سر فرو بردند در پشت سپر ،
تورانیان
سر فرو بردند تا از روی آنان نگذرد
نعل اسب رستم و فر درفش کاویان
ناگهان نقال از داستانسرایی بازماند
غرش خمیازه ای را از لبانش دور کرد
گفت : رستم آن قدر کوتاه شد تا بنده شد
گرز او را هم خدا در دست من وافور کرد
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#32
برگ و باد

چراغ شب تار من بودی ای زن
دریغا که دیگر چراغی ندارم
مرا یاد تو تندباد بلا شد
که جز وحشت از او ، سراغی ندارم
مرا سوختی ، سوختی با
نگاهی
نگاهت چو خون شعله زد در تن من
چنان آتش افروختی در نهادم
که خاکستری ماند از خرمن من
ز چشم تو ام سر کشید آفتابی
کزان پاک تر ، آفتابی ندیدم
رخ از من بپوشید و بر او نگیرم
که جز بخت خویشش حجابی ندیدم
مرا سایه ی شوم نفرینی از پی
روان است چون گربه ای در غروبی
نه از او توانم گذشتن به گامی
نه او را ز خود دور کردن به چوبی
جهالن با تو آغاز شد ، نازنینا
به هجر تو دانم که فرجام گیرد
مرا زیستن بی تو نامی ندارد
مگر مرگ من ، زندگی نام گیرد
عزیزا ! من آن استخوانی درختم
که با
آخرین برگ خود شاد بودم
مرا آخرین برگ هستی تو بودی
دریغا که من غافل از باد بودم
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#33
بشنو از نی

نی های خوابناک ، به خمیازه
ی نسیم
از یکدیگر به نرمی مژگان جدا شدند
چشم به خواب رفته ی مرداب از آن میان
در آفتاب صبح ، چو آیینه
برق زد
آنگه ، نیی بلندتر از مار هفت بند
بیمارتر ز چهره ی مهتاب صبحگاه
در تخم چشم خیره ی مرداب ، سبز شد
چون نیزه ی شکسته رها شد به سوی ماه
شش بند او چو سینه ی غوکان سپید بود
بر گرد بند هفتم او ، طرقه ای سیاه
آن طوقه را ز رنگ شب انگاشت آفتاب
کوشید تا به دست بلورین بشویدش
اما هر آنچه کرد
اما هر آنچه پیکر نی را به نور شست
زهر سیاه ، در تن وی بیشتر دوید
هنگام ظهر : تا به کمرگاه نی رسید
در آستان شب به گلوی سپید وی
نی ، رنگ شب گرفت
شب نیز رنگ نی
چون باد رهگذر خبر از مرگ روز داد
خورشید خشمگین
از شستشوی پیکر نی ناامید شد
با پنجه های خونین ، آهنگ راه کرد
مهتاب از فراز درختان نگاه کرد
با آفتاب گفت
نفرین به شب که هستی نی را تباه کرد
شب در جواب گفت
این زهر من نبود که در خون نی دوید
پوسیده بود ، نی
پوسیده بود و
در تن خود خون مرده داشت
این خون مرده بود که وی را سیاه کرد
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#34
بهار نزدیک

سپیداران خاک آلود
بی خم کردن اندام
پا در جوی می شویند
و خورشید هوس ران ، از میان شاخساران
ساق مرمرفامشان را گرم می بوسد
و
انبوه عظیم ریشه ها
از حسرت سوزان خود
در خاک می پوسد
و باد از باغ ها می آورد بوی بهاران را
هلا ، ای باد آرام سحرگاهی
کنون وقت است تا از برگ های حسرت دیرین بپیرایی
چمنزار فراخ و دلگشای یادگاران را
کنون هنگام آن است ای ترنج قرمز خورشید
که عکس
خویش در آیینه های آب بنمایی
و برق زندگی بخشی نگاه چشمه ساران را
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#35
جاده خالی است

در گلو می شکنم از سر خشم
هر نفس ، خنجر فریادی را
سر خونین جدا از تن من
در رگ و ریشه نهان کرده هنوز
کینه ی کهنه ی جلادی را
بی سر از راه سفر آمده ام
سر من در شب تاریک زمین
همچنان چشم به راه سحر است
جاده ، خالی است ولی می شنوی ؟
آه ! با من ، با من
پای سنگین کسی همسفر است
ای در بسته ی گمگشته کلید
گوش بر روزنه ات دوخته ام
تا مگر راه به سوی تو برم
مشعل از
چشم خود افروخته ام
جامه دان سفر دور به دست
در تب تند عطش سوخته ام
ای دربسته ! جواب تو کجاست ؟
راستی ، ای دم طوفانی صبح
آفتاب تو کجاست ؟
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#36
جغرافیا

در نور پیه سوز سفالین آسمان
در بستری که وصله ی صد رنگ خورده است
تهران روسپ ی
مست و برهنه ، پشت به بالین فشرده است
بر بسته دیدگان
که مبادا سحرگهان
خورشید سرخپوست به پیکان بدوزدش
اما ، دو ران فربه خود برگشوده است
البرز ، در سیاهی شب می سپوزدش
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#37
حادثه

مرغی هنوز در قفس صبح می پرد
مرغ ستاره ای
شب در درون پوسته اش می خزد چو مار
من چون مسافری که فرومانده در غبار
نور سپیده در قدح سبز
آسمان
شیر بریده ایست پر از لخته های خون
مرغی ز لای پنجره ی خوابگاه من
سر می کند برون
مار سیاه ، پوسته اش را دریده است
مرغ سپید ، از قفس خود پریده است
در من غبار حادثه ای موج می زند
مرغی نشسته غمگین ، در موج این غبار
ماری خزیده سنگین ، در راه
انتظار
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#38
حماسه ای در غروب

ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشت ، ای خورشید ، ای خورشید
ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند
ترا با چشم ،
سوی خویش خواهم خواند
تو را فریاد خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
من اکنون قطره های ریز باران را
که همچون بال زنبوران خواب آلود می ریزد
به روی غنچه ی چشمان خود احساس خواهم کرد
من اکنون برگ ها را چون ملخ ها از زمین پرواز خواهم داد
من اسفنج کبود
ابرها را لمس خواهم کرد
وزان آبی به روی آتش پاییز خواهم ریخت
سپس آهنگ دیدار تو خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
من اکنون کوله باری سهمگین بر دوش خود دارم
عجائب کوله باری تلخ و شیرین را بهم کرده
عجائب کوله باری هدیه ی روزان بیماری
در او گنج نوازش ها
در او رنج نیایش ها
در او فریادهای مستی و هستی
در او اندوه ایام تهیدستی
من اکنون کوله بار بسته ام را پیش چشمت باز خواهم کرد
ای خورشید ، ای خورشید
من از خمیازه های دره ها و خواب خندق ها
من از آشوب دریاها و از تشویش زورقها
سخن آغاز خواهم کرد
من از تاریکی شب ها و از تنهایی پل ها
من از نجوای زنبوران و از بی تابی گل ها
سخن آغاز خواهم کرد
من از سوسوی فانوسی که پشت شیشه می سوزد
من از برقی که کوه و آسمان را با نخی باریک میدوزد
من از بیلی که بر دوش نحیف آبیاران است
من از گیلاسبن های گل آورده
که
در صبح بهاران پایکوب باد و باران است
ترا آگاه خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
من اکنون در خزانی بی بهار آواز می خوانم
من اکنون در شب تنهایی خود پیش می رانم
شب بی ماه در من لانه می سازد
عصایم در گل نرم بیابان ریشه می بندد
درختی در کنار راه می
روید
درختی درکنارم راه می پوید
عصای کوری اش در دست و بار پیری اش بر دوش
عصای کوری ام در مشت و بار پیری ام بر پشت
به رفتن ، هر دو می کوشیم
من و او هر دو خاموشیم
من و او هر دو از خاک بیابان آب می نوشیم
من از این همسفر روزی ترا آگاه خواهم کرد ، ای خورشید ،
ای خورشید
افق خالی است ، اما من پر از ابرم
پر از غبار افشان بی باران
درون چشمه ، نقش خویش را بر آب می بینم
کنار چشمه ، آب زندگی را خواب می بینم
ازین خوابی که می نوشد وجودم را
شبی بیدار خواهم شد
شتاب آلوده ، در گودال دستم آب خواهم خورد
هجوم ماهیان تشنه
را از یاد خواهم برد
نهالی تازه در من ریشه خواهد کرد
و بازوی بلند شاخسارش را
به دور گردن من حلقه خواهد کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
ترا گم کرده بودم من
ترا در خواب های کودکی گم کرده بودم من
ترا بار دگر جستم
درون آخرین فریادهای ناهشیواری
ترا در خود
رها کردم
ترا از نو صدا کردم
ترا جستم میان مرزهای خواب و بیداری
وزین پس با تو خواهم زیست ، ای خورشید ، ای خورشید
من اکنون در غروب انتظارم راه می پویم
ترا همچون حریفی در کران این شب تاریک می جویم
و در پایان این شب زنده داری ها
و در آن سوی این چشمانتظاری ها
ترا بار دگر در خویش خواهم دید ، ای خورشید ، ای خورشید
در آن شب در شب دیدار
غباری نرم تر از آنچه در شبهای طوفانی
ز روی کشتزاران سپید پنبه بر می خاست
میان تپه های ماهتابی خیمه خواهد زد
و من در پشت آن خیمه
بسان شعله ای در خرمن پنبه
به رقص ی آتشین
آغاز خواهم کرد ، ای خورشید ، ای خورشید
و در پایان آن شب آن شب دیدار
ز پناهگاه جنگل های خاموش خزان دیده
به سویت باز خواهم گشت
ترا با چشم ، سوی خویش خواهم خواند
ترا با دست ، سوی خویش خواهم خواند
ترا آواز خواهم داد
ترا فریاد خواهم کرد ، ای خورشید
، ای خورشید
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#39
دختر جام (از دفتر دختر جام)

همچون ونوس کز صدفی سر برون کشید
دامن کشان ز جام شرابم برآمدی
یک لحظه چون حباب شراب آمدی به رقص
و آنگاه کف زنان به لب ساغر آمدی
آن شب ، اتاق من به
مثل جام باده
نور چراغ من به مثل رنگ باده داشت
درهای بسته چون دو لب ناگشوده بود
رخسار پرده آن همه چشم گشاده داشت
من همچو موجی آمدم و خواندمت به رقص
اما تو چون حباب ، سراپا شدی نگاه
چشمان نیم خفته ی تو چون صدف شکفت
اشکی در آن نشست ز اندیشه ی گناه
گفتم : نگاه کن
این در گشوده شد
این در که پلک چشم تو باشد ، گشوده شد
.............
حرفم ز بیم پرده دری ناتمام ماند
می ماند و جام ماند
در باز شد خموش و ، تو بی هیچ گفتگو
آرام و پر غرور ، به سویش روان شدی
چون یونسی که در دل ماهی فروخزید
بار دگر ، به جام
شرابم نهان شدی
اینک تو رفته ای
افسوس ، با تو رفت مرا آنچه مانده بود
افسوس ، با تو رفت
دیگر کسی نماند که اندوه عشق او
دمساز من شود
دیگر کسی نماند که یاد عزیز او
در این سکوت سرد ، همآواز من شود
افسوس ، با تو رفت
افسوس ، با تو رفت مرا آنچه
مانده بود
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:
#40
در انتظار آن چنان روز

روزی اگر فرمان
مرگ آید که ای مرد
از این همه عضوی که اکنون در تن توست
یک عضو رابگزین و باقی را رها کن
می پرسم از تو
از بین اعضایی که داری
آیا کدامین عضو را برمی گیزینی
آیا کدامین را به خدمت می گماری ؟
از بین مغز و قلب و گوش و دیده و دست
آیا به دنبال کدامینت نظر هست ؟
آیا تو مغز خسته را برمی گیزینی ؟
مغزی که کارش جز خیال بی ثمر نیست
آیا تو چشم بی زبان را می پسندی
؟
چشمی که در فریاد خاموشش اثر نیست
آیا تو قلب شرمگین را دوست داری؟
قلبی که جز عاشق شدن هیچش هنر نیست
آیا تو گوش بینوا را می پذیری ؟
گوشی که گر از یاوه ها و برنتابد
رندانه در تحسین او گویند : کر نیست
زنهار ، زنهار
زینان مباد هیچ یک را برگزینی
زیرا که از اینان نصیبت جز ضرر نیست
زیرا که در اینان هنر نیست
اما اگر از من بپرسی
من دست را بر می گزینم
دستی که از هر گونه بند آزاد باشد
دستی که انگشتانش از پولاد باشد
دستی که گاهی سخت بفشار د گلو را
دستی که با خون پاس دارد آبرو را
دستی که آتش ذر
سیاهی برفروزد
دستی که پیش زورگویان مشت گردد
مشتی که لب ها را به دندان ها بدوزد
مشتی که همچون پتک آهنگر بکوبد
سندان سرد آسمان را
مشتی که در هم بشکند با ضربه ی خویش
آیینه ی جادوگران را
آری ، اگر از من بپرسی
من مشت را بر می گزینم
شاید که فریادی برآید
از گلویی
با مشت خشم آلود من پیوند گیرد
آنگاه ، لبخندی صفای اشک یابد
آنگاه ، اشکی پرتو لبخند گیرد
در انتظار آنچنان روز
بگذار تاپ یمان ببندیم
بگذار تا با هم بگرییم
بگذار تا با هم بخندیم
اشک تو با لبخند من همداستان باد
مشت تو چون فریاد من بر آسمان
باد
گالیله که مُرد
زمین مستطیل نشد!
زمین گرد است هنوز
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,595 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,643 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان