امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار نیما یوشیج
#1
[عکس: 270px-Nima.jpg]


علی اسفندیاری یا علی نوری مشهور به نیما یوشیج (زاده ۲۱ آبان ۱۲۷۴ [۱] خورشيدی در دهکده یوش استان مازندران - درگذشت ۱۳ دی ۱۳۳۸ [۲] خورشیدی در شمیران شهر تهران) شاعر معاصر ایرانی است. وی بنیانگذار شعر نو فارسی است.
نیما یوشیج با مجموعه تأثیرگذار افسانه که مانیفست شعر نو فارسی بود، در فضای راکد شعر ایران انقلابی به پا کرد. نیما آگاهانه تمام بنیاد ها و ساختارهای شعر کهن فارسی را به چالش کشید. شعر نو عنوانی بود که خود نیما بر هنر خویش نهاده بود.
تمام جریانهای اصلی شعر معاصر فارسی مدیون این انقلاب و تحولی هستند که نیما مبدع آن بود.

اشعار
قصه رنگ پریده
منظومه نیما
خانواده سرباز
ای شب
افسانه
مانلی
افسانه و رباعیات
ماخ اولا
شعر من
شهر شب و شهر صبح
ناقوس قلم انداز
فریاد های دیگر و عنکبوت رنگ
آب در خوابگه مورچگان
مانلی و خانه سریویلی
مرقد آقا (داستان)
کندوهای شکسته (داستان)
آهو و پرندهها (شعر و قصه برای کودکان)
توکایی در قفس (شعر و قصه برای کودکان)




آثار تحقیقی، نامهها و یادداشتها
دونامه
ارزش احساسات
تعریف و تبصره و یاددااشت های دیگر
دنیا خانه من است
نامههای نیما به همسرش - عالیه جهانگیر
حرف های همسایه
کشتی توفان
مجموعه کامل اشعار(تدوین توسط سیروس طاهباز)
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
در نخستین ساعت شب،
در اطاق چوبیش تنها، زن چینی
در سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:
« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر را
هر
یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جان
مرده اش در لای دیوار است پنهان»

آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینی
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،
در نخستین ساعت شب:
ـــ « در نخستین ساعت شب
هر کس از بالای ایوانش چراغ اوست
آویزان
همسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر من
که ز من دور است و در کار است
زیر دیوار بزرگ شهر.»
*
در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز
در غم ناراحتی های کسانم؛
همچنانی کان زن چینی
بر زبان اندیشه های
دلگزایی حرف می راند،
من سرودی آشنا را می کن در گوش
من دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموش
و سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!
*
در نخستین ساعت شب،
این چراغ رفته را خاموش تر کن
من به سوی رخنه های شهرهای روشنایی
راهبردم
را به خوبی می شناسم، خوب می دانم
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند
وندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویر
دیرگاهی هست می خوانم.
در بطون عالم اعداد بیمر
در دل تاریکی بیمار
چند رفته سالهای دور و از هم فاصله جسته
که بزور دستهای ما به گرد ما
می روند این بی
زبان دیوارها بالا.

زمستان1331
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
« ری را»...صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.

یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.

ری را. ری را...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.

1331
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر
فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد
شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوس ناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او
در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او
به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

1331
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
من ندانم با كه گويم شرح درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد ؟
هر كه با من همره و پيمانه شد
عاقبت شيدا دل و ديوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون كند
عاقبت ، خواننده را مجنون كند
آتش عشق است و گيرد در كسي
كاو ز سوز عشق ، مي سوزد بسي
قصه اي دارم من از ياران خويش
قصه اي از بخت و از دوران خويش
ياد مي آيد مراكز كودكي
همره من بوده همواره يكي
قصه اي دارم از
اين همراه خود
همره خوش ظاهر بدخواه خود
او مرا همراه بودي هر دمي
سيرها مي كردم اندر عالمي
يك نگارستانم آمد در نظر
اندرو هر گونه حس و زيب و فر
هر نگاري را جمالي خاص بود
يك صفت ، يك غمزه و يك رنگ سود
هر يكي محنت زدا ،خاطر نواز
شيوه ي جلوه گري را كرده ساز
هر يكي با يك كرشمه ،يك هنر
هوش بردي و شكيبايي ز سر
هر نگاري را به دست اندر كمند
مي كشيدي هر كه افتادي به بند
بهر ايشان عالمي گرد آمده
محو گشته ، عاشق و حيرت زده
من كه در اين حلقه بودم بيقرار
عاقبت كردم
نگاري اختيار
مهر او به سرشت با بنياد من
كودكي شد محو ، بگذشت آن ز من
رفت از من طاقت و صبر و قرار
باز مي جستم هميشه وصل يار
هر كجا بودم ، به هر جا مي شدم
بود آن همراه ديرين در پيم
من نمي دانستم اين همراه كيست
قصدش از همراهي در كار چيست ؟
بس كه ديدم نيكي و ياري او
مار سازي و مددكاري او
گفتم : اي غافل ببايد جست او
هر كه باشد دوستار توست او
شادي تو از مدد كاري اوست
بازپرس از حال اين ديرينه دوست
گفتمش : اي نازنين يار نكو
همرها ،تو چه كسي ؟ آخر بگو
كيستي ؟ چه
نام داري ؟ گفت : عشق
گفت : چوني ؟ حال تو چون است ؟ من
گفتمش : روي تو بزدايد محن
تو كجايي ؟ من خوشم ؟ گفتم : خوشي
خوب صورت ، خوب سيرت ، دلكشي
به به از كردار و رفتار خوشت
به به از اين جلوه هاي دلكشت
بي تو يك لحظه نخواهم زندگي
خير بيني ، باش
در پايندگي
باز آي و ره نما ، در پيش رو
كه منم آماده و مفتون تو
در ره افتاد و من از دنبال وي
شاد مي رفتم بدي ني ، بيم ني
در پي او سيرها كردم بسي
از همه دور و نمي ديديم كسي
چون كه در من سوز او تاثير كرد
عالمي در نزد من تغيير كرد
عشق ، كاول صورتي نيكوي داشت
بس بدي ها عاقبت در خوي داشت
روز درد و روز ناكامي رسيد
عشق خوش ظاهر مرا در غم كشيد
ناگهان ديدم خطا كردم ،خطا
كه بدو كردم ز خامي اقتفا
آدم كم تجربه ظاهر پرست
ز آفت و شر زمان هرگز نرست
من ز خامي عشق
را خوردم فريب
كه شدم از شادماني بي نصيب
در پشيماني سر آمد روزگار
يك شبي تنها بدم در كوهسار
سر به زانوي تفكر برده پيش
محو گشته در پريشاني خويش
زار مي ناليدم از خامي خود
در نخستين درد و ناكامي خود
كه : چرا بي تجربه ، بي معرفت
بي تأمل ،بي خبر ،بي مشورت
من كه هيچ از خوي او نشناختم
از چه آخر جانب او تاختم ؟
ديدم از افسوس و ناله نيست سود
درد را بايد يكي چاره نمود
چاره مي جستم كه تا گردم رها
زان جهان درد وطوفان بلا
سعي مي كردم بهر جيله شود
چاره ي
اين عشق بد پيله شود
عشق كز اول مرا درحكم بود
س آنچه مي گفتم بكن ، آن مي نمود
من ندانستم چه شد كان روزگار
اندك اندك برد از من اختيار
هر چه كردم كه از او گردم رها
در نهان مي گفت با من اين ندا
بايدت جويي هميشه وصل او
كه فكنده ست او تو
را در جست و جو
ترك آن زيبارخ فرخنده حال
از محال است ، از محال است از محال
گفتم : اي يار من شوريده سر
سوختم در محنت و درد و خطر
در ميان آتشم آورده اي
اين چه كار است ، اينكه با من كرده اي ؟
چند داري جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من
بيچاره بند
هر چه كردم لابه و افغان و داد
گوش بست و چشم را بر هم نهاد
يعني : اي بيچاره بايد سوختن
نه به آزادي سرور اندوختن
بايدت داري سر تسليم پيش
تا ز سوز من بسوزي جان خويش
چون كه ديدم سرنوشت خويش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چيست چاره جز رضا
چون نيابد راه دفع ابتلا ؟
اين سزاي آن كسان خام را
كه نينديشند هيچ انجام را
سالها بگذشت و در بندم اسير
كو مرا يك ياوري ، كو دستگير ؟
مي كشد هر لحظه ام در بند سخت
او چه خواهد از من برگشته بخت ؟
اي
دريغا روزگارم شد سياه
آه از اين عشق قوي پي آه ! آه
كودكي كو ! شادماني ها چه شد ؟
تازگي ها ، كامراني ها چه شد ؟
چه شد آن رنگ من و آن حال من
محو شد آن اولين آمال من
شد پريده ،رنگ من از رنج و درد
اين منم : رنگ پريده ،خون سرد
عشقم آخر در جهان
بدنام كرد
آخرم رسواي خاص و عام كرد
وه ! چه نيرنگ و چه افسون داشت او
كه مرا با جلوه مغتون داشت او
عاقبت آواره ام كرد از ديار
نه مرا غمخواري و نه هيچ يار
مي فزايد درد و آسوده نيم
چيست اين هنگامه ، آخر من كيم ؟
كه شده ماننده ي
ديوانگان
مي روم شيدا سر و شيون كنان
مي روم هر جا ، به هر سو ، كو به كو
خود نمي دانم چه دارم جست و جو
سخت حيران مي شوم در كار خود
كه نمي دانم ره و رفتار خود
خيره خيره گاه گريان مي شوم
بي سبب گاهي گريزان مي شوم
زشت آمد در نظرها كار من
خلق نفرت دارد از گفتار من
دور گشتند از من آن ياران همه
چه شدند ايشان ، چه شد آن همهمه ؟
چه شد آن ياري كه از ياران من
خويش را خواندي ز جانبازان من ؟
من شنيدم بود از آن انجمن
كه ملامت گو بدند و ضد من
چه شد آن يار نكويي كز فا
دم زدي
پيوسته با من از وفا ؟
گم شد از من ، گم شدم از ياد او
ماند بر جا قصه ي بيداد او
بي مروت يار من ، اي بي وفا
بي سبب از من چرا گشتي جدا ؟
بي مروت اين جفاهايت چراست ؟
يار ، آخر آن وفاهايت كجاست ؟
چه شد آن ياري كه با من داشتي
دعوي يك باطني
و آشتي ؟
چون مرا بيچاره و سرگشته ديد
اندك اندك آشنايي را بريد
ديدمش ، گفتم : منم نشناخت او
بي تأمل روز من برتافت او
دوستي اين بود ز ابناي زمان
مرحبا بر خوي ياران جهان
مرحبا بر پايداري هاي خلق
دوستي خلق و ياري هاي خلق
بس كه
ديدم جور از ياران خود
وز سراسر مردم دوران خود
من شدم : رنگ پريده ، خون سرد
پس نشايد دوستي با خلق كرد
واي بر حال من بدبخت!واي
كس به درد من مبادا مبتلاي
عشق با من گفت : از جا خيز ، هان
خلق را از درد بدبختي رهان
خواستم تا ره نمايم
خلق را
تا ز ناكامي رهانم خلق را
مي نمودم راهشان ، رفتارشان
منع مي كردم من از پيكارشان
خلق صاحب فهم صاحب معرفت
عاقبت نشنيد پندم ، عاقبت
جمله مي گفتند او ديوانه است
گاه گفتند او پي افسانه است
خلقم آخر بس ملامت ها نمود
سرزنش ها و
حقارت ها نمود
با چنين هديه مرا پاداش كرد
هديه ،آري ، هديه اي از رنج و درد
كه پريشاني من افزون نمود
خيرخواهي را چنين پاداش بود
عاقبت قدر مرا نشناختند
بي سبب آزرده از خود ساختند
بيشتر آن كس كه دانا مي نمود
نفرتش از حق و حق آرنده
بود
آدمي نزديك خود را كي شناخت
دور را بشناخت ، سوي او بتاخت
آن كه كمتر قدر تو داند درست
در ميانخويش ونزديكان توست
الغرض ، اين مردم حق ناشناس
بس بدي كردند بيرون از قياس
هديه ها دادند از درد و محن
زان سراسر هديه ي جانسوز ،من
يادگاري ساختم با آه و درد
نام آن ، رنگ پريده ، خون سرد
مرحبا بر عقل و بر كردار خلق
مرحبا بر طينت و رفتار خلق
مرحبا بر آدم نيكو نهاد
حيف از اويي كه در عالم فتاد
خوب پاداش مرا دادند ،خوب
خوب داد عقل را دادند ، خوب
هديه اين بود
از خسان بي خرد
هر سري يك نوع حق را مي خرد
نور حق پيداست ، ليكن خلق كور
كور را چه سود پيش چشم نور ؟
اي دريفا از دل پر سوز من
اي دريغا از من و از روز من
كه به غفلت قسمتي بگذشاتم
خلق را حق جوي مي پنداشتمن
من چو آن شخصم كه از بهر
صدف
كردم عمر خود به هر آبي تلف
كمتر اندر قوم عقل پاك هست
خودپرست افزون بود از حق پرست
خلق خصم حق و من ، خواهان حق
سخت نفرت كردم از خصمان حق
دور گرديدم از اين قوم حسود
عاشق حق را جز اين چاره چه بود ؟
عاشقم من بر لقاي روي دوست
سير
من هممواره ، هر دم ، سوي اوست
پس چرا جويم محبت از كسي
كه تنفر دارد از خويم بسي؟
پس چرا گردم به گرد اين خسان
كه رسد زايشان مرا هردم زيان ؟
اي بسا شرا كه باشد در بشر
عاقل آن باشد كه بگريزد ز شر
آفت و شر خسان را چاره ساز
احتراز است ، احتراز
است ، احتراز
بنده ي تنهاييم تا زنده ام
گوشه اي دور از همه جوينده ام
مي كشد جان را هواي روز يار
از چه با غير آورم سر روزگار ؟
من ندارم يار زين دونان كسي
سالها سر برده ام تنها بسي
من يكي خونين دلم شوريده حال
كه شد آخر عشق جانم را
وبال
سخت دارم عزلت و اندوه دوست
گرچه دانم دشمن سخت من اوست
من چنان گمنامم و تنهاستم
گوييا يكباره ناپيداستم
كس نخوانده ست ايچ آثار مرا
نه شنيده ست ايچ گفتار مرا
اولين بار است اينك ، كانجمن
اي مي خواند از اندوه من
شرح عشق و شرح
ناكامي و درد
قصه ي رنگ پريده ، خون سرد
من از اين دو نان شهرستان نيم
خاطر پر درد كوهستانيم
كز بدي بخت ،در شهر شما
روزگاري رفت و هستم مبتلا
هر سري با عالم خاصي خوش است
هر كه را يك چيز خوب و دلكش است
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم از صفلي بدان
به به از آنجا كه مأواي من است
وز سراسر مردم شهر ايمن است
اندر او نه شوكتي ، نه زينتي
نه تقيد ،نه فريب و حيلتي
به به از آن آتش شب هاي تار
در كنار گوسفند و كوهسار
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهي
دررمه
بانگ چوپانان ، صداي هاي هاي
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ ناي
زندگي در شهر فرسايد مرا
صحبت شهري بيازارد مرا
خوب ديدم شهر و كار اهل شهر
گفته ها و روزگار اهل شهر
صحبت شهري پر از عيب و ضر است
پر ز تقليد و پر از كيد و شر است
شهر
باشد منبع بس مفسده
بس بدي ، بس فتنه ها ، بس بيهده
تا كه اين وضع است در پايندگي
نيست هرگز شهر جاي زندگي
زين تمدن خلق در هم اوفتاد
آفرين بر وحشت اعصار باد
جان فداي مردم جنگل نشين
آفرين بر ساده لوحان ،آفرين
شهر درد و محنتم افزون نمود
اين هم از عشق است ، اي كاش او نبود
من هراسانم بسي از كار عشق
هر چه ديدم ، ديدم از كردار عشق
او مرا نفرت بداد از شهريان
واي بر من ! كو ديار و خانمان ؟
خانه ي من ،جنگل من ، كو، كجاست ؟.
حاليا فرسنگ ها از من جداست
بخت بد را بين چه با من مي
كند
س دورم از ديرينه مسكن مي كند
يك زمانم اندكي نگذاشت شاد
كس گرفتار چنين بختي مباد
تازه دوران جواني من است
كه جهاني خصم جاني من است
هيچ كس جز من نباشد يار من
يار نيكوطينت غمخوار من
باطن من خوب ياري بود اگر
اين همه در وي
نبودي شور و شر
آخر اي من ، تو چه طالع داشتي
يك زمانت نيست با بخت آشتي ؟
از چو تو شوريده آخر چيست سود
در زمانه كاش نقش تو نبود
كيستي تو ! اين سر پر شور چيست
تو چه ها جويي درين دوران زيست ؟
تو نداري تاب درد و سوختن
باز داري قصد درد اندوختن ؟
پس چو درد اندوختي ، افغان كني
خلق را زين حال خود حيران كني
چيست آخر! اين چنين شيدا چرا؟
اين همه خواهان درد و ماجرا
چشم بگشاي و به خود باز آي ، هان
كه تويي نيز از شمار زندگان
دائما تنهايي و آوارگي
دائما ناليدن و بيچارگي
نيست اي غافل !
قرار زيستن
حاصل عمر است شادي و خوشي
س نه پريشان حالي و محنت كشي
اندكي آسوده شو ، بخرام شاد
چند خواهي عمر را بر باد داد
چند ! چند آخر مصيبت بردنا
لحظه اي ديگر ببايد رفتنا
با چنين اوصاف و حالي كه تو راست
گر ملامت ها كند خلقت رواست
اي ملامت گو بيا وقت است ، وقت
كه ملامت دارد اين شوريده بخت
گرد آييد و تماشايش كنيد
خنده ها بر حال و روز او زنيد
او خرد گم كرده است و بي قرار
اي سر شهري ، از او پرهيزدار
رفت بيرون مصلحت از دست او
مشنوي اين گفته هاي پست او
او نداند رسم چه ، آداب چيست
كه چگونه بايدش با خلق زيست
او نداند چيست اين اوضاع شوم
اين مذاهب ، اين سياست ، وين رسوم
او نداند هيچ وضع گفت و گو
چون كه حق را باشد اندر جست و جو
اي بسا كس را كه حاجت شد روا
بخت بد را اي بسا باشد دوا
اي
بسا بيچاره را كاندوه و درد
گردش ايام كم كم محو كرد
جز من شوريده را كه چاره نيست
بايدم تا زنده ام در درد زيست
عاشقم من ، عاشقم من ، عاشقم
عاشقي را لازم آيد درد و غم
راست گويند اين كه : من ديوانه ام
در پي اوهام يا افسانه ام
زان كه بر
ضد جهان گويم سخن
يا جهان ديوانه باشد يا كه من
بلكه از ديوانگان هم بدترم
زان كه مردم ديگر و من ديگرم
هر چه در عالم نظر مي افكنم
خويش را دذ شور و شر مي افكنم
جنبش دريا ،خروش آب ها
پرتو مه ،طلعت مهتاب ها
ريزش باران ، سكوت دره ها
پرش و حيراني شب پره ها
ناله ي جغدان و تاريكي كوه
هاي هاي آبشار باشكوه
بانگ مرغان و صداي بالشان
چون كه مي انديشم از احوالشان
گوييا هستند با من در سخن
رازها گويند پر درد و محن
گوييا هر يك مرا زخمي زنند
گوييا هر يك مرا شيدا كنند
من ندانم چيست در عالم نهان
كه مرا هرلحظه اي دارد زيان
آخر اين عالم همان ويرانه است
كه شما را مأمن است و خانه است
پس چرا آرد شما را خرمي
بهر من آرد هميشه مؤتمي ؟
آه! عالم ، آتشم هر دم زني
بي سبب با من چه داري دشمني
من چه كردم
با تو آخر ، اي پليد
دشمني بي سبب هرگز كه ديد
چشم ، آخر چند در او بنگري
مي نبيني تو مگر فتنه گري
تيره شو ، اي چشم ، يا آسوده باش
كاش تو با من نبودي ! كاش ! كاش
ليك ، اي عشق ، اين همه از كار توست
سوزش من از ره و رفتار توست
زندگي با تو سراسر ذلت است
غم ،هميشه غم ، هميشه محنت است
هر چه هست از غم بهم آميخته است
و آن سراسر بر سر من ريخته است
درد عالم در سرم پنهان بود
در هر افغانم هزار افغان بود
نيست درد من ز نوع درد عام
اين چنين دردي كجا گردد تمام ؟
جان من فرسود از اين اوهام فرد
ديدي آخر عشق با جانم چه كرد ؟
اي بسا شب ها كنار كوهسار
من به تنهايي شدم نالان و زار
سوخته در عشق بي سامان خود
شكوه ها كردم همه از جان خود
آخر از من ، جان چه مي خواهي ؟ برو
دور شو از جانب من ! دور شو
عشق را در خانه ات پرورده اي
خود نمي داني چه
با خود كرده اي
قدرتش دادي و بينايي و زور
تا كه در تو و لوله افكند و شور
گه ز خانه خواهدت بيرون كند
گه اسير خلق پر افسون كند
گه تو را حيران كند در كار خويش
گه مطيع و تابع رفتار خويش
هر زمان رنگي بجويد ماجرا
بهر خود خصي بپروردي چرا ؟
ذلت تو
يكسره از كار اوست
باز از خامي چرا خوانيش دوست ؟
گر نگويي ترك اين بد كيش را
خود ز سوز او بسوزي خويش را
چون كه دشمن گشت در خانه قوي
رو كه در دم بايدت زانجا روي
بايدت فاني شدن در دست خويش
نه به دست خصم بدكردار و كيش
نيستم شايسته ي ياري تو
مي رسد بر من همه خواري تو
رو به جايي كت به دنيايي خزند
بس نوازش ها ،حمايت ها كنند
چه شود گر تو رها سازي مرا
رحم كن بر بيچارگان باشد روا
كاش جان را عقل بود و هوش بود
ترك اين شوريده سرا را مي نمود
او شده چون سلسله بر گردن م
وه
! چه ها بايد كه از وي بردنم
چند بايد باشم اندر سلسله
رفت طاقت ، رفت آخر حوصله
من ز مرگ و زندگي ام بي نصيب
تا كه داد اين عشق سوزانم فريب
سوختم تا عشق پر سوز و فتن
كرد ديگرگون من و بنياد من
سوختم تا ديده ي من باز كرد
بر من بيچاره كشف
راز كرد
سوختم من ، سوختم من ، سوختم
كاش راه او نمي آموختم
كي ز جمعيت گريزان مي شدم
كي به كار خويش حيران مي شدم ؟
كي هميشه با خسانم جنگ بود
باطل و حق گر مرا يك رنگ بود ؟
كي ز خصم حق مرا بودي زيان
گر نبودي عشق حق در من عيان ؟
آفت جان من
آخر عشق شد
علت سوزش سراسر عشق شد
هر چه كرد اين عشق آتشپاره كرد
عشق را بازيچه نتوان فرض كرد
اي دريغا روزگار كودكي
كه نمي ديدم از اين غم ها ، يكي
فكر ساده ، درك كم ، اندوه كم
شادمان با كودكان دم مي زدم
اي خوشا آن روزگاران ،اي خوشا
ياد باد آن روزگار دلگشا
گم شد آن ايام ، بگذشت آن زمان
خود چه ماند در گذرگاه جهان ؟
بگذرد آب روان جويبار
تازگي و طلعت روز بهار
گريه ي بيچاره ي شوريده حال
خنده ي ياران و دوران وصال
بگذرد ايام عشق و اشتياق
سوز خاطر ،سوز جان ،درد فراق
شادماني ها ، خوشي ها غني
وين تعصب ها و كين و دشمني
بگذرد درد گدايان ز احتياج
عهد را زين گونه بر گردد مزاج
اين چنين هرشادي و غم بگذرد
جمله بگذشتند ، اين هم بگذرد
خواه آسان بگذرانم ، خواه سخت
بگذرد هم عمر اين شوريده بخت
حال ، بين
مردگان و زندگان
قصه ام اين است ، اي آيندگان
قصه ي رنگ پريده آتشي ست
س در پي يك خاطر محنت كشي ست
زينهار از خواندن اين قصه ها
كه ندارد تاب سوزش جثه ها
بيم آريد و بينديشيد ،هان
ز آنچه از اندوهم آمد بر زبان
پند گيريد از من و از حال من
پيروي خوش نيست از اعمال من
بعد من آريد حال من به ياد
آفرين بر غفلت جهال باد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
افسانه : در شب تيره ، ديوانه اي
كاو
دل به رنگي گريزان سپرده
در دره ي سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ي گياهي فسرده
مي كند داستاني غم آور
در ميان
بس آشفته مانده
قصه ي دانه اش هست و دامي
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلي رفته دارد پيامي
داستان از خيالي پريشان
اي دل من ، دل من ، دل من
بينوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبي و قدر و دعوي
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شكي به رخساره
ي غم ؟
آخر اي بينوا دل ! چع ديدي
كه ره رستگاري بريدي ؟
مرغ هرزه درايي ، كه بر هر
شاخي و شاخساري پريدي
تا بماندي زبون و فتاده ؟
مي توانستي اي دل ، رهيدن
گر نخوردي فريب زمانه
آنچه ديدي ، ز خود ديدي و بس
هر دمي يك ره و يك بهانه
تا تو اي مست ! با من ستيزي
تا به سرمستي و غمگساري
با فسانه كني دوستاري
عالمي دايم از وي گريزد
با تو او را بود سازگاري
مبتلايي نيابد به از تو
افسانه : مبتلايي كه ماننده ي او
كس در اين راه لغزان نديده
آه! ديري است كاين قصه
گويند
از بر شاخه مرغي پريده
مانده بر جاي از او آشيانه
ليك اين آشيان ها سراسر
بر كف بادها اندر آيند
رهروان اندر اين راه هستند
كاندر اين غم ، به غم مي سرايند
او يكي نيز از رهروان بود
در بر اين خرابه مغازه
وين بلند آسمان و
ستاره
سالها با هم افسرده بوديد
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه مي زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بوديم
سالها همچو واماندگي
ليك موجي كه آشفته مي رفت
بودش از تو به لب داستاني
مي زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته ديدم
يكه تازي سراسيمه
عاشق : اما
من سوي گلعذاري رسيدم
در همش گيسوان چون معما
همچنان گردبادي مشوش
افسانه : من در اين لحظه ، از راه پنهان
نقش مي بستم از او بر آبي
عاشق : آه! من بوسه مي دادم از دور
بر رخ
او به خوابي چه خوابي
با چه تصويرهاي فسونگر
اي اسفانه ، فسانه ، فسانه
اي خدنگ تو را من نشانه
اي علاج دل ، اي داروي درد
همره گريه هاي شبانه
با من سوخته در چه كاري ؟
چيستي ! اي نهان از نظرها
اي نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه
ناله بر لب
ناله ي تو همه از پدرها
تو كه اي ؟ مادرت كه ؟ پدر كه ؟
چون ز گهواره بيرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو مي گفت
بر من از رنگ و روي تو مي زد
ديده از جذبه هاي تو مي خفت
مي شدم بيهوش و محو و مفتون
رفته رفته كه بر ره فتادم
از پي بازي بچگانه
هر زماني كه شب در رسيدي
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو مي شنيدم
اي فسانه ! مگر تو نبودي
آن زماني كه من در صحاري
مي دويدم چو ديوانه ، تنها
داشتم زاري و اشكباري
تو مرا اشك ها مي ستردي ؟
آن زماني كه
من ، مست گشته
زلف ها مي فشاندم بر باد
تو نبودي مگر كه همآهنگ
مي شدي با من زار و ناشاد
مي زدي بر زمين آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبي تار
بودم افتاده من ، زرد و بيمار
تو نبودي مگر آن هيولا
آن سياه مهيب شرربار
كه كشيدم ز بيم تو
فرياد ؟
دم ، كه لبخنده هاي بهاران
بود با سبزه ي جويباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ي كوهساران
هر كجا ، بزم و رزمي تو را بود
بلبل بينوا ناله مي زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله مي زد
روي آن ماه ، از گرمي عشق
چون گل نار تبخالع مي زد
مي نوشتي تو هم سرگذشتي
سرگذشت مني اي فسانه
كه پريشاني و غمگساري ؟
يا دل من به تشويش بسته
يا كه دو ديده ي اشكباري ؟
يا كه شيطان رانده ز هر جاي ؟
قلب پر گير و دار مني تو
كه چنين ناشناسي و گمنام ؟
يا سرشت مني ، كه نگشتي
در پي رونق و شهرت و نام ؟
يا تو بختي كه از من گريزي ؟
هر كس از جانب خود تو را راند
بي خبر كه تويي جاودانه
تو كه اي ؟ اي ز هر جاي رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ي اشكي آيا تو ، يا غم ؟
ياد دارم شبي ماهتابي
بر سر كوه نوبن نشسته
ديده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغاي دو ديده رسته
باد سردي دميد از بر كوه
گفت با من كه : اي طفل محزون
از چه از خانه ي خود جدايي ؟
چيست گمگشته ي تو در اين جا ؟
طفل ! گل كرده با دلربايي
كرگويجي در اين دره ي تنگ
چنگ در زلف من زد چو
شانه
نرم و آسهته و دوستانه
با من خسته ي بينوا داشت
بازي وشوخي بچگانه
اي فسانه ! تو آن باد سردي ؟
اي بسا خنده ها كه زدي تو
بر خوشي و بدي گل من
اي بسا كامدي اشك ريزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددي ، يا كه رويي پريوار ؟
ناشناسا
! كه هستي كه هر جا
با من بينوا بوده اي تو ؟
هر زمانم كشيده در آغوش
بيهشي من افزوده اي تو ؟
اي فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس كن ازپرسش اي سوخته دل
بس كه گفتي دلم ساختي خون
باورم شد كه از غصه مستي
هر كه را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا مي شناسي
از دل بي هياهو نهفته
من يك آواره ي آسمانم
وز زمان و زمين بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گويي منم ، و آنچه خواهي
من وجودي كهن كار هستم
خوانده ي بي كسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پير
بيم و لرزه دهد ، در شب تار
من يكي قصه ام بي سر و بن
عاشق : تو يكي قصه اي ؟
افسانه : آري ، آري
قصه ي عاشق بيقراري
نا اميدي ، پر از اضطرابي
كه به اندوه و شب زنده داري
سال ها در غم و انزوا زيست
قصه ي عاشقي پر ز بيمم
گر مهيبم چو ديو صحاري
ور مرا پيرزن روستايي
غول خواند ز آدم فراري
زاده ي اضطراب جهانم
يك زمان دختري بوده ام من
نازنين دلبري بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب كرده
يكه افسونگري بوده ام من
آمدم بر مزاري نشسته
چنگ سازنده ي من به دستي
دست ديگر يكي
جام باده
نغمه اي ساز ناكرده ، سرمست
شد ز چشم سياهم ، گشاده
قطره قطره سرشك پر از خون
در همين لحظه ، تاريك مي شد
در افق ، صورت ابر خونين
در ميان زمين و فلك بود
اختلاط صداهاي سنگين
دود از اين خيمه مي رفت بالا
خواب آمد مرا
ديدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشكست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و ديگرم تو نديدي
اي بسا وحشت انگيز شب ها
كز پس ابرها شد پديدار
قامتي كه ندانستي اش كيست
با صدايي حزين و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدايم كه از دل بر آيد
صورت مردگان جهانم
يك دمم كه چو برقي سر آيد
قطره ي گرم چشمي ترم من
چه در آن كوهها داشت مي ساخت
دست مردم ، بيالوده در گل ؟
ليك افسوس ! از آن لحظه ديگر
ساكنين را نشد هيچ حاصل
سالها طي شدند از پي هم
يك گوزن فراري در آنجا
شاخه اي را ز برگش تهي كرد
گشت پيدا صداهاي ديگر
شمل مخروطي خانه اي فرد
كله ي چند بز در چراگاه
بعد از آن ، مرد چوپان پيري
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه اي گشت پيدا ، كه در آن
بود گم هر
سراغ و نشانه
كرد از من درين راه معني
كي ولي با خبر بود از اين راز
كه بر آن جغد هم خواند غمناك ؟
ريخت آن خانه ي شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خاك
هر چه ، بگريست ، جز چشم شيطان
عاشق : اي فسانه ! خسانند آنان
كه فروبسته ره را به
گلزار
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز يك تندباد است بيمار
تو مپوشان سخن ها كه داري
تو بگو با زبان دل خود
هيچكس گوي نپسندد آن را
مي توان حيله ها راند در كار
عيب باشد ولي نكته دان را
نكته پوشي پي حرف مردم
اين ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پي نام خيزان
گوي در دل نگيرد كسش هيچ
ما كه در اين جانيم سوزان
حرف خود را بگيريم دنبال
كي در آن كلبه هاي دگر بود ؟
افسانه : هيچكس جز من ، اي عاشق مست
ديدي آن شور و بنشييدي آن بانگ
از بن بام هايي كه بشكست
روي
ديوارهايي كه ماندند
در يكي كلبه ي خرد چوبين
طرف ويرانه اي ، ياد داري ؟
كه يكي پيرزن روستايي
پنبه مي رشت و مي كرد زاري
خامشي بود و تاريكي شب
باد سرد از برون نعره مي زد
آتش اندر دل كلبه مي سوخت
دختري ناگه از در درآمد
كه همي گفت و
بر سر همي كوفت
اي دل من ، دل من ، دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
اين چنين دختر بيدلي را
هيچ داني چهزار و زبون كرد ؟
عشق فاني كننده ، منم عشق
حاصل زندگاني منم ، من
روشني جهاني منم ، من
من ، فسانه ، دل
عاشقانم
گر بود جسم و جاني ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ي اشك
ياد مي آوري آن خرابه
آن شب و جنگل آليو را
كه تو از كهنه ها مي شمردي
مي زدي بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودي
عاشق : آن زمان ها كه از آن به ره ماند
همچنان كز
سواري غباري ...ـ
افسانه : تند خيزي كه ، ره شد پس از او
جاي خالي نماي سواري
طعمه ي اين بيابان موحش
عاشق : ليك در خنده اش ، آن نگارين
مست مي خواند و سرمست مي رفت
تا شناسد حريفش به مستي
جام هر جاي بر دست مي رفت
چه شبي ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سينه ي آسمان باز و روشن
شد ز ره كاروان طربناك
جرسش را به جا ماند شيون
آتشش را اجاقي كه شد سرد
عاشق : كوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خميده
افسانه : آري اي عاشق ! افتاده بودند
دل ز كف
دادگان ، وارميده
داستانيم از آنجاست در ياد
هر كجا فتنه بود و شب و كين
مردمي ، مردمي كرده نابود
بر سر كوه هاي كباچين
نقطه اي سوخت در پيكر دود
طفل بيتابي آمد به دنيا
تا به هم يار و دمساز باشيم
نكته ها آمد از قصه كوتاه
اندر آن
گوشه ، چوپان زني ، زود
ناف از شيرخواري ببريد
عاشق : آه
چه زماني ، چه دلكش زماني
قصه ي شادمان دلي بود
باز آمد سوي خانه ي دل
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنايي به ويرانه ي دل
عاشق : آري افسانه ! يك جغد غمناك
هر دم امشب ، از
آنان كه بودند
ياد مي آورد جغد باطل
ايستاده است ، استاده گويي
آن نگارين به ويران ناتل
دست بر دست و با چشم نمناك
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجويد
عاشق : آمده با زباني كه دارد
قصه ي رفتگان را بگويد
زندگان را
بيابد در اين غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را كه بر جا نهاده است
ليك چو سود ، كاندر بيابان
هول را باز دندان گشاده است
بايد اين جام گردد شكسته
به كه اي نقشبند فسونكار
نقش ديگر بر آري كه شايد
اندر اين پرده ، در نقشبندي
بيش از اين نز غمت غم فزايد
جلوه گيرد سپيد ، از سياهي
آنچه بگذشت چون چشمه ي نوش
بود روزي بدانگونه كامروز
نكته اينست ، درياب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ آيا چمن دلربا نيست ؟
آن زماني كه امرود وحشي
سايه افكنده آرام بر سنگ
كاكلي ها در آن جنگل دور
مي سرايند با هم همآهنگ
گه يكي زان ميان است خوانا
شكوه ها را بنه ، خيز و بنگر
كه چگونه زمستان سر آمد
جنگل و كوه در رستخيز است
عالم از تيره رويي در آمد
چهره بگشاد و چون برق خنديد
توده ي برف از هم
شكافيد
قله ي كوه شد يكسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
كه دگر وقت سبزه چراني است
عاشقا ! خيز كامد بهاران
چشمه ي كوچك از كوه جوشيد
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تيره چو توفان خروشيد
دشت از گل شده هفت رنگه
آن
پرده پي لانه سازي
بر سر شاخه ها مي سرايد
خار و خاشاك دارد به منقار
شاخه ي سبز هر لحظه زايد
بچگاني همه خرد و زيبا
عاشق : در سريها به راه ورازون
گرگ ، دزديده سر مي نمايد
افسانه : عاشق! اينها چه حرفي است ؟ اكنون
گرگ كاو ديري آنجا نپايد
از بهار است آنگونه رقص ان
آفتاب طلايي بتابيد
بر سر ژاله ي صبحگاهي
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهي
بر سر موج ها زد معلق
تو هم اي بينوا ! شاد بخرام
كه ز هر سو نشاط بهار است
كه به هر جا زمانه به رقص است
تا به
كي ديده ات اشكبار است ؟
بوسه اي زن كه دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روي دامان اين كوه ، بنگر
بره هاي سفيد و سيه را
نغمه ي زنگ ها را ، كه يكسر
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ي بيشل اينك
نازنيني است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل هاي كوچك
گرد آورده و دسته بسته
تا كند هديه ي عشقبازان
همتي كن كه دزديده ، او را
هر دمي جانب تو نگاهي است
عاشقا ! گر سيه دوست داري
اينك او را دو چشم سياهي است
كه ز غوغاي دل قصه گوي است
عاشق : رو ، فسانه ! كه اينها فريب است
دل ز وصل و خوشي بي نصيب است
ديدن و سوزش و شادماني
چه خيالي و وهمي عجيب است
بيخبر شاد و بينا فسرده است
خنده اي ناشكفت از گل من
كه ز باران زهري نشد تر
من به بازار كالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
شادي روز گمگشته اي را
اي دريغا ! دريغا ! دريغا
كه همه فصل ها هست تيره
از گشته چو ياد آورم من
چشم بيند ، ولي خيره خيره
پر ز حيراني و ناگواري
ناشناسي دلم برد و گم شد
من پي دل كنون بي قرارم
ليكن از مستي باده ي دوش
مي روم سرگران و خمارم
جرعه اي
بايدم تا رهم من
افسانه : كه ز نو قطره اي چند ريزي ؟
بينوا عاشقا
عاشق : گر نريزم
دل چگونه تواند رهيدن ؟
چون توانم كه دلشاد خيزم
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حاليا تو بيا و رها كن
اول و آخر زندگاني
وز گذشته مياور دگر ياد
كه بدين ها نيرزد جهاني
كه زبون دل خودشوي تو
عاشق : ليك افسوس ! چون مارم اين درد
مي گزد بند هر بند جان را
پيچم از درد بر خود چو ماران
تنگ كرده به ان استخوان را
چون فريبم در اين حال كان هست ؟
قلب من نامه ي آسمان هاست
مدفن آرزوها و
جان هاست
ظاهرش خنده هاي زمانه
باطن آن سرشك نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گريزم ؟
همرها ! باز آمد سياهي
مي برندم به خواهي نخواهي
مي درخشد ستاره بدانسان
كه يكي شعله رو در تباهي
مي كشد باد ، محكم غريوي
زير آن تپه ها كه نهان است
حاليا روبه آوازه خوان است
كوه و جنگل بدان ماند اينجا
كه نمايشگه روبهان است
هر پرنده به يك شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به كنجي فسرده
شب دل عاشقي مست خورده
عاشق : خسته اين خاكدان ، اي فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با
خيال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها كن دلم را
كه بسي خواب آشفته ديده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه ديده ، همه خفته ديده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شيفته چاره ساز است
رخ نتابيده ،
ناكام پژمرد
بازگو ! اين چه غوغا ، چه راز است ؟
يك دم و اين همه كشمكش ها
واگذار اي فسانه ! كه پرسم
زين ستاره هزاران حكايت
كه : چگونه شكفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ اكنون چه دارد شكايت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من ديده ام خواب بوده
نقش
يا بر رخ آب بوده
عشق ، هذيان بيماري اي بود
يا خمار ميي ناب بود
همرها ! اين چه هنگامه اي بود ؟
بر سر ساحل خلوتي ، ما
مي دويديم و خوشحال بوديم
با نفس هاي صبحي طربناك
نغمه هاي طرب مي سروديم
نه غم روزگار جدايي
كوچ مي كرد با ما
قبيله
ما ، شماله به كف ، در بر هم
كوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روي در هم
گله ي ما ، همه رفته از پيش
تا دم صبح مي سوخت آتش
باد ، فرسوده ، مي رفت و مي خواند
مثل اينكه ، در آن دره ي تنگ
عده اي رفته ، يك عده مي ماند
زير
ديوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتي است
همچو ويرانه اي در بر من
آبش از چشمه ي چشم غمناك
خاكش ، از مشت خاكستر من
تا نبيني به صورت خموشم
من بسي ديده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگين
كاروان را جرس ها فسرده
پاي من خسته ، اندر بيابان
ديده ام روي بيمار ناكان
با چراغي كه خاموش مي شد
چون يكي داغ دل ديده محراب
ناله اي را نهان گوش مي شد
شكل ديوار ، سنگين و خاموش
درههم فتاد دندانه ي كوه
سيل برداشت ناگاه فرياد
فاخته كرد گم آشيانه
ماند توكا به ويرانه آباد
رفت از يادش انديشه ي جفت
كه تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ي خود نجويد ؟
هركس از بهر خود در تكاپوست
كس نچيند گلي كه نبويد
عشق بي حظ و حاصل خيالي ست
آنكه پشمينه پوشيد ديري
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگاني خود بود
بي خبر ، در لباس فسانه
خويشتن را فريبي همي داد
خنده زد عقل زيرك بر اين حرف
كز پي اين جهان هم جهاني ست
آدمي ، زاده ي خاك ناچيز
بسته ي عشق هاي نهاني ست
عشوه ي زندگاني است اين حرف
بار
رنجي به سربار صد رنج
خواهي ار نكته اي بشنوي راست
محو شد جسم رنجور زاري
ماند از او زباني كه گوياست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! اين چهكيد و دروغيست
كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟
نالي ار تا ابد ، باورم نيست
كه بر آن عشق بازي كه
باقي ست
من بر آن عاشقم كه رونده است
در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟
وز كدامين خم كهنه مستيم ؟
اي بسا قيد ها كه شكستيم
باز از قيد وهمي نرستيم
بي خبر خنده زن ، بيهده نال
اي فسانه ! رها كن در اشكم
كاتشي شعله زد جان من سوخت
گريه را
اختياري نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت
هرزه گردي دل ، نغمه ي روح
افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟
حرف بسيارها مي توان زد
مي توان چون يكي تكه ي دود
نقش ترديد در آسمان زد
مي توان چون شبي ماند خاموش
مي توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جويد
عقل هر روز بيند معما
و آدميزاده در اين كشاكش
ليك يك نكته هست و نه جز اين
ما شريك هميم اندر اين كار
صد اگر نقش از دل برآيد
سايه آنگونه افتد به ديوار
كه ببينند و جويند مردم
خيزد اينك در اين ره ، كه ما را
خبر از رفتگان نيست در دست
شادي آورده ، با هم توانيم
نقش ديگر براين داستان بست
زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست
تو مرا خواهي و من تو را نيز
اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟
به دوپا راني ، از دست خواني
با من
آيا تو را قصد بازي است ؟
تو مرا سر به سر مي گذاري ؟
اي گل نوشكفته ! اگر چند
زود گشتي زبون و فسرده
از وفور جواني چنيني
هر چه كان زنده تر ، زود مرده
با چنين زنده من كار دارم
مي زدم من در اين كهنه گيتي
بر دل زندگان دائما دست
در از اين
باغ اكنون گشادند
كه در از خارزاران بسي بست
شد بهار تو با تو پديدار
نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان
در بن شاخه ي خارزاري
عاشق تو ، تو را بازيابد
سازد از عشق تو بي قراري
هر پرنده ، تو را آشنا نيست
بلبل بينوا زي تو آيد
عاشق مبتلا زي
تو آيد
طينت تو همه ماجرايي ست
طالب ماجرا زي تو آيد
تو ، تسليده ، عاشقاني
عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست
كه بچينندم و دوست دارند
زاده ي كوهم ، آورده ي ابر
به كه بر سبزه ام واگذارند
با بهاري كه هستم در آغوش
كس نخواهم زند بر
دلم دست
كه دلم آشيان دلي هست
زاشيانم اگر حاصلي نيست
من بر آنم كز آن حاصلي هست
به فريب و خيالي منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست
يك فريب دلاويزتر ، من
كهنه خواهد شدن آن چه خيزد
يك دروغ كهن خيزتر ، من
رانده ي عاقلان
، خوانده ي تو
كرده در خلوت كوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بينم
عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه اين سخن ها
به محك آمدت تكه ي زر
چه خوشي ؟ چه زياني ،
چه مقصود ؟
گردد اين شاخه يك روز بي بر
ليك سيراب از اين چوي اكنون
يك حقيقت فقط هست بر جا
آنچناني كه بايست ، بودن
يك فريب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانيم ليكن ، كه هستيم
عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست
گر
فريبي ز ما خاست ، ماييم
روزگاري اگر فرصتي ماند
بيش از اين با هم اندر صفاييم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغي ، دروغي دلاويز
تو غمي ، يك غم سخت زيبا
بي بها مانده عشق و دل من
مي سپارم به تو ، عشق و دل را
كه تو خود را به من واگذاري
اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو
چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟
چه كست گفت زين ره به يكسو
همچو گل بر سر شاخه آويز
همچو مهتاب در صحنه ي باغ
اي دل عاشقان ! اي فسانه
اي زده نقش ها بر زمانه
اي كه از چنگ خود باز كردي
نغمه هيا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهايم نهان دار
تا صداي مرا جز فرشته
نشنوند ايچ در آسمان ها
كس نخواند ز من اين نوشته
جز به دل عاشق بي قراري
اشك من ريز بر گونه ي او
ناله ام در دل وي بياكن
روح گمنامم آنجا فرود آر
كه بر آيد از
آنجاي شيون
آتش آشفته خيزد ز دل ها
هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ
كه بهين خوابگاه شبان هاست
كه كسي را نه راهي بر آن است
تا در اينجا كه هر چيز تنهاست
بسراييم دلتنگ با هم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
سوي شهر آمد آن زن انگاس
سير كردن گرفت از چپ و راست
ديد آيينه اي فتاده به خاك
گفت : حقا كه گوهري يكتاست
به تماشا چو برگرفت و بديد
عكس خود را ، فكند
و پوزش خواست
كه : ببخشيد خواهرم ! به خدا
من ندانستم اين گوهر ز شماست
ما همان روستازنيم درست
ساده بين ،ساده فهم بي كم و كاست
كه در آيينه ي جهان بر ما
از همه ناشناس تر ، خود ماست
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
هان اي شب شوم وحشت انگيز
تا چند زني به جانم آتش ؟
يا چشم مرا ز جاي بركن
يا پرده ز روي خود فروكش
يا بازگذار تا بميرم
كز ديدن روزگار سيرم
ديري ست
كه در زمانه ي دون
از ديده هميشه اشكبارم
عمري به كدورت و الم رفت
تا باقي عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و اي شب ،نه توراست هيچ پايان
چندين چه كني مرا ستيزه
بس نيست مرا غم زمانه ؟
دل مي بري و قرار از من
هر لحظه به يك ره
و فسانه
بس بس كه شدي تو فتنه اي سخت
سرمايه ي درد و دشمن بخت
اين قصه كه مي كني تو با من
زين خوبتر ايچ قصه ايچ نيست
خوبست وليك بايد از درد
نالان شد و زار زار بگريست
بشكست دلم ز بي قراري
كوتاه كن اين فسانه ،باري
آنجا كه ز شاخ گل
فروريخت
آنجا كه بكوفت باد بر در
و آنجا كه بريخت آب مواج
تابيد بر او مه منور
اي تيره شب دراز داني
كانجا چه نهفته بد نهاني ؟
بودست دلي ز درد خونين
بودست رخي ز غم مكدر
بودست بسي سر پر اميد
ياري كه گرفته يار در بر
كو آنهمه
بانگ و ناله ي زار
كو ناله ي عاشقان غمخوار ؟
در سايه ي آن درخت ها چيست
كز ديده ي عالمي نهان است ؟
عجز بشر است اين فجايع
يا آنكه حقيقت جهان است ؟
در سير تو طاقتم بفرسود
زين منظره چيست عاقبت سود ؟
تو چيستي اي شب غم انگيز
در جست و
جوي چه كاري آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شكل خوف آور
تاريخچه ي گذشتگاني
يا رازگشاي مردگاني؟
تو آينه دار روزگاري
يا در ره عشق پرده داري ؟
يا شدمن جان من شدستي ؟
اي شب بنه اين شگفتكاري
بگذار مرا به حالت خويش
با جان
فسرده و دل ريش
بگذار فرو بگيرد دم خواب
كز هر طرفي همي وزد باد
وقتي ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحري كشيد فرياد
شد محو يكان يكان ستاره
تا چند كنم به تو نظاره ؟
بگذار بخواب اندر آيم
كز شومي گردش زمانه
يكدم كمتر به ياد آرم
و
آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار كه چشم ها ببندد
كمتر به من اين جهان بخندد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
بر سر قایقش اندیشه کنان
قایق بان
دائماً میزند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:
"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی میداد."
*
سخت طوفان زده روی دریاست
نا
شکیباست به دل قایق بان
شب پر از حادثه.دهشت افزاست.
*
بر سر ساحل هم لیکن اندیشه کنان قایق بان
نا شکیباتر بر می شود از او فریاد:
"کاش بازم ره بر خطه ی دریای گران می افتاد!"
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
زردها بی خود قرمز نشده اند
قرمزی رنگ نینداخته است
بی خودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرف کوه "ازاکو" اما
"وازانا" پیدا نیست
گرته ی روشنی مرده ی برفی
همه کارش آشوب
بر سر شیشه ی هر پنجره بگرفته قرار.
وازانا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن نا هموار
چند تن نا هشیار.
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,491 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,113 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,578 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
d.ali (۲۷-۰۷-۹۶, ۱۱:۰۴ ب.ظ)، !!Tina!! (۰۳-۰۸-۹۶, ۱۰:۲۶ ب.ظ)، taranomi (۲۹-۰۷-۹۶, ۰۴:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان