امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار هوشنگ ابتهاج
#11
می خواهمت سرود بت بذله گوی من
روی لبش شکفت گل آرزوی من
خندید آسمان و فروریخت آفتاب
در دیه امیدم باران روشنی
جوشید اشک شادی ازین پرتو افکنی
بخشید تازگی به گل گلشن شباب
می خواهمت شنفتم و پنداشتم که اوست
پنداشتم که مژده آن صبح روشن است
پنداشتم که نغمه گم گشته من است
پنداشتم که شاهد گمنام آرزوست
خواب فریب باز ز لالایی امید
در چشم آزمایش من آشیانه ساخت
نای امید باز نوای هوس نواخت
باز بز برای بوسه دل خواهشم تپید
می خواهمت شنفتم و دنبال این سرود
رفتم به آسمان فروزنده خیال
دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال
این نغمه آه نغمه ساز فریب بود
می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله فریب دم دلنشین خویش
تا نوکم امید شکیب آفرین خویش
آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز
پایان این فسانه ناگفته تو را
نیرنگ این شکوفه نشکفته تو را
می دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فریبننده امید
در جست و جوی مستی این جام ناپدید
می خواهم از تو بشنوم ای دلربا بگو
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
می شنوم می شنوم آشناست
موسقی ِ چشم ِ تو در گوش ِ من
موج ِ نگاه ِ تو هماواز ِ ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش ِ من
می شنوم در نگه ِ گرم ِ توست
گم شده گلبانگ ِ بهشت ِ امید
این همه گشتم من و ، دلخواه ِ من
در نگه ِ گرم ِ تو می آرمید
زمزمه ی شعر ِ نگاه ِ تو را
می شنوم ، با دل و جان آشناست
اشک ِ زلال ِ غزل حافظ است
نغمه ی مرغان ِ بهشتی نواست
می شنوم ، در نگه ِ گرم توست
نغمه ی آن شاهد رؤیانشین
باز ز گلبانگ ِ تو سر می کشد
شعله ی این آرزوی آتشین
موسیقی چشم ِ تو گویاتر است
از لب ِ پر ناله و آواز ِ من
وه که تو هم گر بتوانی شنید
زین نگه ِ نغمه سرا راز ِ من !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
دیدم و می آمد از مقابل من دوش
خنده تلخی نهاده بر لب پر نوش
غم زده چون ماهتاب آخر پاییز
دوخته برروی من نگاه غم انگیز
من به خیال گذشته بسته دل و هوش
ماه درخشنده بود و دریا آرام
ساحل مرداب در خموشی و ابهام
شب ز طرب می شکفت چون گل رویا
عکس رخ مه در آبگینه دریا
چون رخ ساقی که واژگون شده در جام
او به بر مننشسته عابد ومعبود
دوخته بر چشم من دو چشم غم آلود
زورق ما می گذشت بر سر مرداب
چهره او زیر سایه روشن مهتاب
لذت اندوه بود و مستی غم بود
سر به سر دوش من نهاده و دل شاد
زمزمه می کرد و زلفش از نفس باد
بر لب من می گذشت نرم و هوس خیز
چون می شیرین بهبوسه های دل انگیز
هوش مرا می ربود و سمتی می داد
مست طرب بود و چون شکوفه سیراب
بر رخ من خنده می زد آن گل شاداب
خنده او جلوه امید و صفا بود
راحت جان بود عشق بود وفا بود
لذت غم می نشست در دل بی تاب
دیدم و می آمد از مقابل من دوش
خنده تلخی نهاده بر لب پر نوش
آه کز آن خنده آشکار شکفتم
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم
ناله فرو ماند در پس لب خاموش
غم زده چون ماهتاب آخر پاییز
دوخته بر روی من نگاه غم انگیز
دیگر در خنده اش امید و صفا نیست
راحت جان نیست عشق نیست وفا نیست
دیگر این خنده نیست نغز و دلاویز
می نگرم در خیال و می شنوم باز
می رود و می دهد به گوش من آواز
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
ز چشمی که چون چشمه آرزو
پر آشوب و افسونگر و دل رباست
به سوی من اید نگاهی ز دور
نگاهی که با جان من آشناست
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سراسیمه گردید و در خون تپید
نگاهی سبک بال تر از نسیم
روان بخش و جان پرور و دل فروز
برآرد ز خاکستر عشق من
شراری که گرم است و روشن هنوز
یکی نغمه جو شد همglaاغوش ناز
در آن پرفسون چشم راز آشیان
تو گویی نهفته ست در آن دو چشم
نواهای خاموش سرگشتگان
ز چشمی که نتوانم آن را شناخت
به سویم فرستاده اید نگاه
تو گویی که آن نغمه موسیقی ست
که خاموش مانده ست از دیرگاه
از آن دور این یار بیگانه کیست ؟
که دزدیده در روی من بنگرد
چو مهتاب پاییز غمگین و سرد
که بر روی زرد چمن بنگرد
به سوی من اید نگاهی ز دور
ز چشمی که چون چشمه آرزوست
قدم می نهم پیش اندیشناک
خدایا چه می بینم ؟ این چشم اوست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
دیرست گالیا !
در گوش ِ من فسانه ی دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه
دیرست ، گالیا ! به ره افتاد کاروان
عشق ِ من و تو ... آه
این هم حکایتی ست
اما درین زمانه که درمانده ، هر کسی
از بهر ِ نان ِ شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب ِ جشن ِ تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر ِ همسال ِ تو ، ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص ِ ناز ِ سرانگشت های تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر ِ بافنده این زمان
با چرک و خون ِ زخم ِ سرانگشت هایشان
جان میکنند در قفس ِ تنگ ِ کارگاه
از بهر ِ دستمزد ِ حقیری که بیشت از آن
پرتاب می کنی تو به دامان ِ یک گدا
وین فرش ِ هفت رنگ که پامال ِ رقص ِ توست
از خون و زندگانی ِ انسان گرفته رنگ
در تار و پود ِ هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ ِ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش ِ جوان
دست ِ هزار کودک ِ شیرین ِ بی گناه
چشم ِ هزار دختر ِ بیمار ِ ناتوان
دیرست ، گالیا !
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ ِ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه ی رهایی لب ها و دست هاست
عصیان ِ زندگی ست
در روی من مخند !
شیرینی ِ نگاه ِ تو بر من حرام باد !
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق !
بر من حرام باد تپش های قلب ِ شاد !
یاران ِ من به بند
در دخمه های تیره و نمناک ِ باغ ِ شاه
در عزلت ِ تب آور ِ تبعیدگاه ِ خارک
در هر کنار و گوشه ی این دوزخ ِ سیاه
زودست ، گالیا !
در گوش ِ من فسانه ی دلدادگی مخوان !
اکنون ز من ترانه ی شوریدگی مخواه !
زودست ، گالیا ! نرسیده ست کاروان ...
روزی که بازوان ِ بلورین ِ صبحدم
برداشت تیغ و پرده ی تاریک ِ شب شکافت
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران ِ هم نبرد
رنگ ِ نشاط و خنده ی گم گشته بازیافت
من نیز بازخوام گردید آن زمان
سوی ترانه ها و غزل ها و بوسه ها
سوی بهارهای دل انگیز ِ گل افشان
سوی ِ تو
عشق ِ تو !
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
سایه ی سرگردان

پای بند قفسم باز و پر بازم نیست
سر گل دارم و پروانه ی پروازم نیست
گل به لبخند و مرا گریه گرفته ست گلو
چون دلم تنگ نباشد که پر بازم نیست
گاهم از نای دل خویش نوایی برسان
که جزین ناله ی سوز تو دمسازم نیست
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت
بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
آه اگر اشک منت باز نگوید غم دل
که درین پرده جیزن همدم و همرازم نیست
دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی
چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
به گره بندی آن ابروی باریک اندیش
که به جز روی تو در چشم نظر بازم نیست
سایه چون باد صبا خسته ی سرگردانم
تا به سر سایه ی آن سرو سرافرازم نیست
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
همنشین جان

بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از منخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
سایه ی گل

ز پرده گر بدر اید نگار پرده نشینم
چون اشک از نظر افتد نگارخانه ی چینم
بسازم از سر زلف تو چون نسیم به بویی
گرم ز دست نیابد که گل ز باغ تو چینم
مرو به ناز جوانی گره فکنده بر ابرو
که پیر عشقم و زلف تو داده چین به جبینم
ز جان نداشت دلم طاقت جدایی و از اشک
کشید پرده به چشمم که رفتن تو نبینم
ز تاب آن که دلم باز سر کشد ز کمندش
کمان کشیده نشسته ست چشم او به کمینم
اگر نسیم امیدی نبود و شبنم شوقی
گلی نداشت خزان دیده باغ طبع حزینم
به ناز سر مکش از من که سایه ی توام ای سرو
چو شاخ گل بنشین تا به سایه ی تو نشینم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
حسرت پرواز

چند یاد چمن و حسرت پرواز کنم
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
خار حسرت زندم زخمه به تار دل ریش
چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
بلبلم ، لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بکذار
تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زان لب شیرین که چو نی
شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
بوسه می خواستم از آنمه و خوش می خندید
که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
خیز تا قصه ی آن سرو سرافراز کنم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
آخر دل است این

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این
تا تو با منی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوق صد جوانه با من است
یاد دلنشینت ای امید جان
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر توراست
شور گریه ی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مراد من به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامن نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خواب نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,595 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,643 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
3 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
Ar.chly (۲۸-۰۵-۹۵, ۱۰:۵۹ ب.ظ)، _AYNAZ_ (۱۴-۱۰-۹۵, ۱۲:۴۵ ق.ظ)، farnaz83 (۱۱-۰۷-۹۵, ۰۴:۵۰ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان