امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
فرشته ی زمینی | Eluxa
#1
فرشته ي زميني



«روزي كه خدا اونارو خلق كرد همه ي فرشته ها تو شوك بزرگي فرو رفتند. چرا خدا بايد همچين كاري مي كرد؟ چرا با وجود اين همه فرشته كه همه زيبا بوند و فقط و فقط خدا رو مي پرستيدند و اوامر اونو بدون چون و چرايي اطاعت مي كردن، خدا اين موجودات رو آفريده بود؟ انسان!!! موجودي كه قدرت اختيار داشت و مي تونست از فرامين خدا سرپيچي كنه، براي اون شريك قائل بشه و هيچ وقت هم خوبي هاي خدا رو شاكر نباشه. همه شگفت زده بودند و واقعا منظور خدا رو از خلق همچين موجودي نمي فهميدند.
وقتي كه يكي از فرشته ها به خودش جرئت داد و اين سوالو پرسيد، خدا تبسمي كرد و رو به همه ي فرشته ها گفت: درسته، من همه چيز توي بهشت بزرگ خودم داشتم، همه چيز به جز يك چيز، چيزي كه همه چيزه منو تبديل به هيچ چيز مي كرد. عشق!!!!
يكي از فرشته ها گفت: خوب تو مي تونستي اونو تويه يكي از ماها قرار بدي؟
و خدا جواب داد:نه، شما نمي تونيد عشقو درك كنيد. عشق وقتي به وجود مي ياد كه آزادي باشه. بايد آزاد بود تا اسير عشق شد، بايد با آزادي راه عشقو انتخاب كرد. اما شما آزاد نيستيد .جايي كه آزادي نباشه عشق هم نيست.
هيچكدوم از فرشته ها هيچ وقت نفهميدن منظور خدا از اون حرفا چي بود.هيچكدوم به جز يكي. كوچكترين فرشته، آخرين فرشته اي كه خدا قبل از خلقت انسان آفريده بود. اون روز فرشته كوچولو خيلي از حرفاي خدا متأثر شد هر چند نمي فهميد عشق چيه اما اونو ديده بود و دوست داشت اونو تجربه كنه.
فرشته مسئول زيباترين قسمت بهشت بود. قسمتي كه اون انسان ها(آدم و حوا) بيشتر وقتشون رو اونجا مي گذروندن. اون هميشه اونا رو مي ديد كه چطور با هم خوبند، هميشه وقتي در كنار هم بودن بهشون خوش مي گذشت و حتي براي يك لحظه خنده از روي لب هاشون پاك نمي شد. فرشته وقتي او دو تا رو اينطور مي ديد توي زندگي خودش احساس پوچي مي كرد، به زندگي اونها غبطه مي خورد و دوست داشت مثل اونها باشه. اون فهميده بود كه رفتار هاي اونها همون چيزيه كه خدا راجع بهش صحبت كرده بود…….عشق. و اون دوست داشت عاشق باشه!!!!!!
فرشته نمي دونست بايد چيكار كنه يه مدتي اين وضعيتو تحمل كرد اما بعد از مدتي ديد كه نمي تونه جلوي اشتياقشو بگيره، براي همين به سراغ خدا رفت. خدا وقتي فرشته رو ديد لبخند مهربوني بهش زد و گفت: مي دونم چرا اينجايي اما متأسفم! تو نمي توني عاشق بشي. فرشته وقتي اين حرفو شنيد خيلي غمگين شد، از خدا پرسيد: چيكار مي تونم براي اين حسم بكنم؟ خدا جواب داد: من مي تونم اين حس رو در تو از بين ببرم اما مي دونم كه تو اين حس رو دوست داري پس تنها كاري كه مي توني بكني اينه كه اونو تحمل كني. فرشته نا اميد تر از قبل از اونجا بيرون اومد و تصميم گرفت از اون حس همون طوري كه هست لذت ببره حتي از رنجش.
اما يه مدت بعد اتفاقي افتاد كه مسير زندگيه اونو عوض كرد. حوا گول فرشته ي تبعيدي (كه بعد ها انسان ها نام شيطان رو روي اون گذاشتن) رو خورده بود و سيب ممنوعه رو چيده بود. همه ي فرشته ها توي بهشت از اين اتفاق پريشان خاطر بودند و حوا رو سرزنش مي كردند. همه چيز به سرعت اتفاق افتاد. حوا به زمين تبعيد شد آدم هم با اينكه از كار حوا ناراحت بود اما به خاطر عشقي كه به او داشت با او به زمين رفت و شيطان هم قسم خورد كه براي هميشه انسان و انسانيان رو به غير خدا دعوت كنه. روزي كه آدمو حوا به زمين مي رفتن فرشته كنار خدا بود. خدا داشت به رفتن اونها نگاه مي كرد و لبخند بزرگي روي لب هاش بود. فرشته از اون لبخند متعجب شد و دليلشو از خدا پرسيد، خدا به سمت فرشته برگشت و خنده ي دلنشيني كرد: اون عشق رو انتخاب كرد. اين رو گفت و بعد دوباره به مسير رفتن انسان ها نگاه كرد و برگشت و رفت.
مدتي از اون اتفاق گذشته بود كه آرامش سابق به بهشت برگشت. اما فرشته كوچولو ديگه اون فرشته ي سابق نبود. از وقتي انسان ها رفته بودند خيلي دلش براي ديدن عشق تنگ شده بود، دوباره اشتياق شديدش به عاشق شدن برگشته بود و اونو بي طاقت كرده بود. مجبور شد تا دوباره پيش خدا بره و از اون درخواست كمك كنه.
اما خدا هم دوباره همون جواب رو بهش داد. وقتي نا اميدانه مي خواست از در خارج بشه خدا گفت: تو نمي توني عاشق بشي مگر اينكه آزاد بشي.
-اما من چطور مي تونم آزاد شم؟
-اونو بايد خودت بفهمي اما بذار بهت بگم آزاد بودن آسون نيست، تو ممكنه خيلي از دردها و رنج ها رو تحمل كني ديگه هميشه احساس خوشبختي نمي كني و خيلي از زيبايي هايي رو كه الآن مي بيني اون موقع نمي بيني و خيلي مشكلات ديگه سر راحت قرار مي گيره.
فرشته كه از پيدا شدن يه راه حل هيجان زده شده بود سريعا جواب داد من فقط عشق رو مي خوام. و با شتاب از در خارج شده بود تا راهي براي آزاد كردن خودش پيدا كنه. خدا لبخند مهربوني به كاراي عجولانه ي اون زد و مشغول كار هاش شد.
فرشته چند روزي مشغول فكر كردن بود كه ناگهان فكر عجيبي به سرش زد. خودش هم از فكري كه به سرش زده بود وحشت كرد اما اين تنها راه بود. وفتي به حوا فكر كرد كه چه طور اون كارو انجام داده بود شجاعت بيشتري پيدا كرد و به سمت درخت ممنوعه به راه افتاد. يكي از سيب ها رو چيد و با ترديد گازي به اون زد، همون لحظه همه چيز تغيير كرد. همه ي فرشته ها با چهره هايي خشمگين رو بروش ظاهر شدن اما وقتي اون رو ديدن نگاه هاشون رنگ تعجب گرفت. جلو تر از همه ي اون ها هم خدا ايستاده بود و به سيب خوردن فرشته كه حالا با لذت مشغول خوردن بود و به اطراف توجه اي نداشت، نگاه مي كرد. واااااااااااي چه مزه اي داشت اون سيب!! فرشته مزه ي عشق رو با ذره ذره ي وجودش حس مي كرد و نمي تونست از خوردن اون دست بكشه.
خدا فرشته رو به جايي برد تا باهاش صحبت كنه، اون شجاعت فرشته رو تحسين كرد و به اون گفت اون از اول هم آزاد بوده كه تونسته همچين كاري انجام بده به همين خاطر مي خواد هديه اي به اون بده.....انسان بودن! و بعد فرشته كه حالا يك انسان شده بود به زمين رفت تا عاشق بشه و اونجا بود كه عشق واقعي رو كشف كرد، اون عاشق خدا شد.»
پيرزن عينكش رو از روي چشم هاش برداشت و با خستگي چشم هاشو ماليد و گفت: خوب بچه ها حالا بهتره كه ديگه بخوابيد. دختر كوچك پرسيد: اما مادربزرگ پس روي زمين چه بر سر فرشته اومد؟
- هيچي، مانند ديگر انسان ها زندگي كرد و منتظر روزي ماند كه دوباره معشوقش را ببيند. حالا بلند شويد برويد بخوابيد. و بچه ها را بلند كرد و به تخت هاييشان برد.
اما كودكان هيچ وقت نفهميدند كه مادر بزرگشان همان فرشته كوچولوي داستان بود. پيرزن زير لب خدايا شكري گفت و لبخند خدا را حس كرد.

پايان
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  فرشته ها آزادند فاطمه حیدری 5 379 ۱۰-۰۵-۹۶، ۰۳:۴۴ ب.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow فرشته ی کوچک taranomi 1 114 ۱۰-۰۵-۹۶، ۰۷:۳۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Rainbow فرشته و خانم ميانسال!! صنم بانو 4 160 ۱۷-۰۴-۹۶، ۱۲:۴۹ ب.ظ
آخرین ارسال: taranomi

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان