امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
کی بهتره ؟! | feedback کاربر انجمن
#1
این مکالمات بین چند کتاب در کتابخانه ی من هست. یعنی چند تا از رمانایی که دارم رو کنار هم چیدم و تو یکی از طبقه های کتابخونه م ، جفت هم شدن. برای تک تک کتابها و نویسنده های اون احترام قائلم. همه شون رو دوست دارم. یه نگاهی بهشون که انداختم ، گفتم جالب میشه اگه از زبون این کتابا یه داستان کوتاه بنویسم. من کتابهای بی شماری خوندم و فقط این کتابها رو نخوندم. اما اینها گزیده ای از رمان هایی هست که خوندم و دارم. این نوشته از دید و ذهنیت خودم هست. امیدوارم برداشت دیگری نشه. سپاس

===== ===== ===== ===== =====

سهم من : دیدی ؟؟؟ نه تو رو خدا دیدی پدر آن دیگری ؟؟ دیدی تو این رمان ، پری نوش صنیعی منو چطوری تموم کرد ؟
پدر آن دیگری : مگه چطوری تمومت کرد ؟ خوب تموم شدی که !! اَسی میگه که توی تو ، فقط معصومه به سعید نرسید. وگرنه به قول بَبی زن خود ساخته ای بودی واسه خودت. برو خداتم شکر کن که یه رمان 500 صفحه ای بودی. من چی بگم که همه ش 200 صفحه ام ؟!!!
نخل های مردابی : بسه. زیادی حرف میزنین. منو بگو که 176 صفحه ام. یعنی این مؤدب پور هرچی نوشت ، اینا سانسور کردن. همه ش سانسور ، همه ش سانسور. بابا از دست و پا و همه جام زدن. کلی مکالمه حذف کردن. چلوندنم که شدم 176 صفحه
گندم : پس میخواستی عین من 500 صفحه ای باشی که بابتش دیگه ممنوع بشه و ننویسه ؟؟؟
دریا : ولی من که نویسنده ی خوبی دارم. هنوز داره به کار خودش ادامه میده. دلتون بسوزه.
نخل های مردابی : چاییدی !!! همین معروف شدنت هم واسه خاطر اسم داخل پرانتزیه که تو رماناته. نمونه ش خود ِ من !! هم اسم ِ تو بیرون اومدم ولی همه واسه خاطر داخل پرانتزش تو و منو میخرن.
دریا : اِ ... اذیتم نکن دیگه ...
نخل های مردابی : با اون فریبرزت !!! چقدر چزوند دریا رو ... من بهتر از توأم
دریا : آره. منم از دستش خیلی شاکی ام. ولی تو بهتر نیستی !!!
پدر آن دیگری : برید بابا. من پر طرفدارترم. راستی دریا بالاخره چی شد داستانت ؟؟ شخصیت ِ دریا رفت با فریبرز ازدواج کنه ؟
دریا : نه دیگه. آخرش موند پای قضاوت خواننده. تو چی ؟؟ شهاب چرا هنوزم باباش و قبول نداره ؟
سهم من : پس میخواستی قبول داشته باشه ؟
دریا : تو حرف نزن. با تو صحبتی ندارم. با اون سعید ِ بی عرضه ت !!
سهم من : هرچی باشه از فریبرز تو بهتر بود. راستی بچه ها من چند روز پیش دست مامان سعید بودم.
نخل های مردابی : جدی میگی ؟؟ میگم چند روز نبودیا.
سهم من : آره. داشت منو میخوند. من یه پوئن مثبت نسبت به شماها دارم.
گندم : دلت بسوزه. قبل از اینکه تو رو بخونن ، منو خوندن. پس صحبت اضافه نکن.
سحرگاه جدایی : بکشید کنار بابا. رویا سیناپور صد سال پیش منو نوشته. فعلاً من از همه تون با سابقه ترم.
گندم : سعید وقتی نمیدونست رمان یعنی چی ، تو رو خوند. دلت و خوش نکن همشیره.
مهر و مهتاب : فعلاً که ماها بیشتریم. مگه نه بچه ها ؟؟
از آن سوی آیینه : بله. من که خواهر ِ مهر و مهتابم.
افسون سبز : بله. منم از بچه های تکین جونم.
یک عاشقانه ی آرام : ولی سعید منو از همه تون بیشتر دوست داره.
افسانه ی باران : راست میگه. اگه نادر ابراهیمی رو دوست نداشت ، منو نمی خرید.
نوا : برید کنار. من از همه تون بیشترم. 728 صفحه دارم. دلتون بسوزه.
افسانه ی باران : اِ ... سلام ننه نوا. من خیلی کم صفحه ام.
نوا : سلام عزیزم. چرا ؟ مگه چند صفحه ای ؟ من ازت دورم. نمیتونم ببینمت.
افسانه ی باران : آره. من آخرین کتابم. 134 صفحه بیشتر ندارم.
یک عاشقانه ی آرام : مثل اینکه از طبقه ی بالا در میزنن.
تلافی : نه بابا من بودم. تازه بیدار شدم.
آرام : تلافی چقدر میخوابی ؟؟ اَه حوصله م سر رفت بس که خوابیدیم.
نوا : چرا ؟ کسی نمیخونتتون ؟
سهم من : مثل اینکه فقط من و پدر آن دیگری پر کاریم.
پدر آن دیگری : آره. منو سه نفر خوندن.
نخل های مردابی : ها ها ها. منو پنج نفر خوندن.
یک عاشقانه ی آرام : ولی واقعاً دارن در میزننا.
گندم : بله ؟ بفرمایید ؟
سینوهه : خاک تو سرتون. هنوز نفهمیدین از پایین دارم میزنم ، نه از بالا ؟؟ خواستم بگم به نوا بگین شاخ نشه. من 989 صفحه دارم. دیگه هم حرف نزنین که من تازه بعد از عمری بیدار شدم. گوشام به حرف زدناتون عادت نداره. میخوام یه کم با تعبیر خواب و حافظ اختلاط کنم.
گندم : بچه ها ساکت. مثل اینکه یه دستی داره میاد سمتمون.
پدر آن دیگری : یعنی کی میتونه باشه ؟؟
یک عاشقانه ی آرام : اینکه سعید بود. داره چیکار میکنه ؟
افسانه ی باران : اِ اِ اِ ... داره عکس میگیره.
پدر آن دیگری : من برم شهاب و خبر کنم.
سهم من : منم به معصومه بگم.
دریا : دریا کوشی ؟؟؟ بدو بیا
گندم : منم به کامیار و سامان بگم بیان.
آرام : آرام و فرید ؟؟ بیاین. زود باشین.
تلافی : امید و حمیرا ؟؟؟
یک عاشقانه ی آرام : عسل و گیله مرد ؟؟؟ میخوایم عکس بندازیما.
افسانه ی باران : داستان کوتاهای من ؟ بیاین جمع شین ببینم.
نوا : نوا جونم ؟ نوا به بهراد هم بگو بیاد. فرهود رو هم صدا کن. هرچند روحش میاد ، نه خودش !!
نخل های مردابی : حاضرین ؟؟؟
از آن سوی آیینه : چی چی و حاضرین ؟؟ بذار به علی و مریم بگم.
افسون سبز : فرید و صبا ؟؟
صبا : من که از فرید طلاق گرفتم.
افسون سبز : باشه پس به آرش بگو بیاد. خودتم با شایان بیاین.
مهر و مهتاب : حسین و مهتاب ؟؟
مهتاب : حسین که شهید شد ...
مهر و مهتاب : اشکالی نداره عزیزم. گریه نکن. میگم از اونجایی بیاد که هنوز زنده بود. خودتم لباس خوشگل بپوش که میخوایم عکس بگیریم.
نخل های مردابی : خیلی خوب. همگی حاضرین ؟؟؟
پدر آن دیگری : پس مهرداد و فرنازت کوشن ؟؟
نخل های مردابی : اونا هم اومدن. مهرداد ؟؟؟؟؟ فرناز ؟؟؟؟؟
فرناز : من اینجام.
مهرداد : ولی من باید برم دنبال شادی !!
نخل های مردابی : ساکت شو بابا. یه عکس بندازیم بعد برو دنبالش.
همگی لبخند ...
چیــــــــــک
پاسخ
سپاس شده توسط: ونوشه ، taraneh-20


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  داستانهای کوتاه | parisa1367 کاربر انجمن parisa1367 3 580 ۳۰-۰۹-۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
آخرین ارسال: parisa1367
  من مـــــاتــــ او، او مـــــاتـــــ او | فاطمه حیدری کاربر انجمن فاطمه حیدری 4 810 ۱۶-۰۶-۹۴، ۱۲:۱۷ ب.ظ
آخرین ارسال: فاطمه حیدری
  اگر معلم نگارش بودم...! l فاطمه اشکو کاربر انجمن .ستایش. 0 889 ۱۹-۱۲-۹۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ
آخرین ارسال: .ستایش.

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان