ارسالها: 469
موضوعها: 280
تاریخ عضویت: اردیبهشت ۱۳۹۲
اعتبار:
253
سپاسها: 152
661 سپاس گرفتهشده در 203 ارسال
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه میگفت: میآید، من تنها گوشی هستم که غصههایش را میشنود و یگانه قلبیام که دردهایش را در خود نگه میدارد و سر انجام گنجشک روی شاخهای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
“با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست”. گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسیام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه میخواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانهات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریههایش ملکوت خدا را پر کرد
نعره هیچ شیری خانه چوبی را خراب نمیکند من از سکوت موریانه ها میترسم...!
ارسالها: 8,097
موضوعها: 775
تاریخ عضویت: بهمن ۱۳۹۱
اعتبار:
6,509
سپاسها: 7422
3920 سپاس گرفتهشده در 2015 ارسال
وای چقد قشنگ بود
هیچ کاره خدا بی حکمت نیس
و خدایی که در این نزدیکیست..!
ارسالها: 751
موضوعها: 36
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۲
اعتبار:
332
سپاسها: 2
523 سپاس گرفتهشده در 211 ارسال
بهترین نیستم..اما.. گردن م کلفته بهترینارو میخوام..
ارسالها: 6,201
موضوعها: 253
تاریخ عضویت: اردیبهشت ۱۳۹۴
سپاسها: 0
2 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: " می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود.
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
" گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. " گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. " اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
ارسالها: 119
موضوعها: 43
تاریخ عضویت: مرداد ۱۳۹۴
اعتبار:
220
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
۱۶-۰۵-۹۴، ۰۶:۰۶ ب.ظ
مدتها بود که گنجشک با خدا هیچ سخنی نمی گفت......
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند ، و هر بار خدا به فرشتگان می گفت:
من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود ، و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد
سرانجام گنجشک روی شاخه از درختان دنیا نشست ، فرشتگان چشم به لب هایش دوختند...
گنجشک هیچ نگفت...
وخدا لب به سخن گشود و گفت:
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست
گنجشک گفت:لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام!
طوفانت آن را از من گرفت!...
تنها داراییم همان لانه محقر بود، که آن هم!....
و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست.... سکوتی در عرش طنین انداز شد.....
همه فرشتگان سر بر زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی. به باد گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود
خدا گفت: چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی....!!!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.
های هایِ گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد .......
اگه خز کسیه که پول ندارهه لباس باحال بگیره من خزم ظاهرمهم نیست قلبم مرکزم