ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دیالوگ های ماندگار رمان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13
روژین : درسته که بیشتر رابطمون مجازی بودی ولی بیشتر بدبختی هامو می دونست. بعضی از مجازی ها سگشون شرف داره به هزار تا از حقیقی ها!

استایل
| هما پوراصفهانی
هيچ وقت فکر کرده اي که توي اين مملکت فاسد شدن چقدر سخت است؟ بايد فرصت وامکانات زيادي داشت تا فاسد شد بيشتر مردم به اين دليل شريف مي مانند که راه ديگري ندارند .بول نداري؟ اگر مايتا امکان فاسد شدن را پيدا مي کرد چه واکنشي نشان مي داد؟
( ماريا وارگاس يوسا-- زندگي واقعي آلخاندرو مايتا)
[b][b]در كتاب حاجي‌آقا نوشته صادق هدايت (1945)، حاجي به كوچك‌ترين فرزندش درباره نحوه كسب موفقيت در ايران نصيحت مي‌كند:

توي دنيا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپيده؛ اگر نمي‌خواهي جزو چاپيده‌ها باشي، سعي كن كه ديگران را بچاپي ! سواد زيادي لازم نيست، آدم را ديوانه مي‌كنه و از زندگي عقب مي‌اندازه! فقط سر درس حساب و سياق دقت بكن! چهار عمل اصلي را كه ياد گرفتي، كافي است، تا بتواني حساب پول را نگه‌داري و كلاه سرت نره، فهميدي؟ حساب مهمه! بايد كاسبي ياد بگيري، با مردم طرف بشي، از من مي‌شنوي برو بند كفش تو سيني بگذار و بفروش، خيلي بهتره تا بري كتاب جامع عباسي را ياد بگيري!
سعي كن پررو باشي، نگذار فراموش بشي، تا مي‌تواني عرض اندام بكن، حق خودت رابگير!
از فحش و تحقير و رده نترس! حرف توي هوا پخش مي‌شه، هر وقت از اين در بيرونت انداختند، از در ديگر با لبخند وارد بشو، فهميدي؟ پررو، وقيح و بي‌سواد؛چون گاهي هم بايد تظاهر به حماقت كرد، تا كار بهتر درست بشه!... نان را به نرخ روز بايد خورد!
سعي كن با مقامات عاليه مربوط بشي، با هركس و هر عقيده‌اي موافق باشي، تا بهتر قاپشان را بدزدي!....

كتاب و درس و اينها دو پول نمي‌ارزه! خيال كن تو سر گردن ه داري زندگي مي‌كني!اگر غفلت كردي تو را مي‌چاپند. فقط چند تا اصطلاح خارجي، چند كلمه قلنبه ياد بگير، همين بسه!!
[/b]
[/b]
.
از وقتی که خودم را شناختم فقط تحمل کردم. اول برای پدرم، بعد شوهرم، حالا پسر و نوه ام. هیچ وقت کاری را که دوست داشتم بکنم، نکردم



چراغ هارا من خاموش میکنم | زویا پیرزاد
ستاره : دنائت یاد گرفتنی نیس دایی ، تو خون آدمه . (دنائت : پستی)


بی ستاره | مریم ریاحی


[عکس: 3623_8_9642835331.240.jpg]
"ازت متنفرم"...
و خدا میداند که به کجا باید برسی که متنفر شوی...
که یک بند به روی خودت بیاوری...
که یک بند بخواهی حالی خودت کنی...
که یک بند بخواهی به خودت ثابت کنی کار از کار گذشته...
انگار این زیرلبی های وامانده به تارهای صورتی حنجره ام چسبیدند که به گوشش رسید...
به گوشش رسید و قدم برداشت...
و من رعشه داشتم...
چسبیده به تنه ی چوبی دیوار رعشه داشتم...
موهای سپیدش یک دست بود...
و دست هایش بزرگ...
و سیلی اش درد داشت...
زیاد...
به اندازه لگدمال شدن رویاهای هفده سالانه ام درد داشت...
و او که رفت و من در خود جمع شدم بغضم شکست...
و اینبار بلندتر فغان کردم...
- ازت متنفرم...




رمان طلاهای این شهر ارزانند ... | shazde koochool
ـ کسانی را میشناسم که با صدای بلند دعا میخوانند اما دستشان به ستاره ای هم نمیرسد.

ـ اما کسانی هستند که بی دعا... با خدا دست میدهند...!


شاه شطرنج | P*E*G*A*H


[عکس: Z]
گیرم که باخته ام !!!
اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد .
شوخی که نیست , من شاه شطرنجم !!!
تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم .
آرزو طلب نمیكنم، آرزو میسازم .
لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی ،
من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی .
زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان ، کوتاهتر از قد من باشد !
زانو نمی زنم، حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند !
'' مـــن زانــــو نمــی زنــــم. . . "


شاه شطرنج | P*E*G*A*H
بغض راهگلویم را می بست، به دشواری و با صدای لرزان فریاد می زدم:
خیلی برایت مهمه بدونی چرا؟ برای این که نتونستم، برای این که سایه ت مثل بختک روی زندگیم افتاده بود. فکر می کنی، خیلی جوانمردی که بهم دست نزدی و بعد از اون همه وقت چون دختربودم، رفتی پی زندگیت، نه؟! تو روح منو، جوونی منو و همه زندگیمو ازم گرفتی.
چانه ام لرزید و اشک هایم بی اختیار ریخت.
من یک بچه بودم. فقط شانزده سالم بود. تو برام از محبت گفتی از عشق گفتی و این که دوستم داری. منو از عالم بچگی کشیدی بیرون. بهترین سال های عمرمو با حرف هایی پر کردی که بقیه زندگیمو به آتیش کشید. دیگه نه بچه بودم نه یک دختر، نه یک زن، می فهمی؟! نه، نمی فهمی. نمی فهمی چقدر سخته بهترین سال های عمرت، یکی مدام توی گوشت بگه که عزیزی، تو رو با بند بندوجود به خودش وابسته کنه، بعد مثل یک آشغال بنداز دور، بی چاره و تنها با دردی توی دلت که برای هیچ کس نتونی بگی. فکر کردی خیلی مردی که به همه گفتی من گفتم، نه؟! نه، محمد آقا، مردانگی این بود که وایسی ببینی با خود من چه کار کردی؟! خیلی برایت مهمه بدونی چرا ازدواج نکردم؟! برای این که نتونستم برای این که هنوز ...
گریه امانم را برید، ولی آتشفشان که از درونم راه به بیرون باز کرده بود میخروشید و می غرید و آرام نمی گرفت.
زار زنان ادامه دادم:
واسه این که نتونستم فقط با جسمم با یک مرد دیگه زندگی کنم. تو اشتباه کردی که فکر کردی چون جسمم دختره، من آزادم. من بدبخت دیگه روحم یک دختر نبود. زن بدبختی بودم که عاشق ... عاشق یک مرد خود رای و خود پسند بود. زن بدبختی که نگاه مردهای دیگه برایش مثل خنچربود و از تصور تماس مرد دیگه ای، حال مرگ بهش دست می داد ...
رمان دالان بهشت . نویسنده: نازی صفوی

« شهاب خطاب به یلدا : یلدا خانوم ، چادر قداست خاصی داره ، کسی چادر سرش میکنه که بهش اعتقاد داشته باشه و همیشه سرش کنه . اگه هر کسی از روی تفنن چادر سرش بکنه و کارهایی که در شان یک خانوم چادری نیس بکنه ، به نظر من به افرادی که با اعتقاد چادر سرشون کردن توهین کرده ! »


همخونه _ مریم ریاحی
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13