ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دست نوشته های پرویز مصدق
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8
چشم هایم
از نیمه های شب می گذرند
و من در افکار عاشقانه ات
بیدارم
عادت شب بوها را گرفته ام
که در خیال یاس ها
عطرهای دلتنگشان
چشم ماه را می سوزاند
دلم چون اسبی سرکش
از من
به سایه ات می گریزد
و خیس مهتاب
در علفزار سبز رؤیاها
تو را بی امان
شیهه می کشد !
من تو را
با جانی دوست می دارم
که پاره ای از خداست
و خدا
هرگز نمی میرد !
تو هر وقت دلت
برای خودت تنگ می شود
شعرهای مرا می خوانی
و من
مثل حروف سر به زیری
که نوشته می شوند
ولی هیچ وقت
خوانده نمی شوند
از میان واژه ها
چه دلتنگ
به لب های تو می نگرم !
قبرم را بزرگ تر بسازید
همیشه از آرزوهای کوچک بدم می آمد
برای بوسیدنت
جائی امن تر از باران نیست
در چشم دنیا که
هاشور می زند ما را
اگر بروی
فریاد نمی کنم
چون شمع
در اشک خود نمی سوزم
شکل پائیز در خود نمی ریزم
و چون ابرهای بی سرزمین
برای عشق نمی گریم
که پیش از این ها
بی صدا مرده ام !
برای خواستن ات
همیشه چقدر کوتاه ست
تو را با عشقی بی زوال
در هنگامه ای بی زمان
با دلی دوست می دارم
که چون پاره ای از بهشت
تو تنها فرشته اش هستی
مرا گوشۀ چشمانت
به خاطر بسپار
که از آسمان هم
دوست تر دارم !
روزی
در قصّۀ عشقی ناتمام
تمام می شوم
همیشه میانِ
یکی بودِ منُ
یکی نبودِ تو
ویران شده ام !
نگاهت که می کنم
هزاران خورشید
از هزاران مشرق
در من آفتاب می کند
و غروب
دورافتاده ترین اتّفاقی ست
که در اقیانوس چشم تو
غرق می شود
چنانت از خیال گل
به عطر واژه می برم
که روح باران هم
با خبر نمی شود
من تو ندارم !
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8