ایران رمان

نسخه‌ی کامل: دست نوشته های پرویز مصدق
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8
دست هایت
باغ آفتابُ اطلسی ست
و بند بند انگشتانت
مزارع گل های سرخ
رگ های آبی ات
جویباران قزل آلا
پر از پرهای چکاوک
که پای تمشک ها جاری ست
از چشمانت
صدای دریا می آید
گونه هایت
ساحل دویدن ها
در فصل گرم عریانی ست
لب هایت
قناری های خوش دستی
که فال بوسه می گیرند
شانه هایت
صخره های مرغان بارانی ست
دکمه های باز سینه ات
عصیان عطرهای صحرائی
و دامنت کشتزاران نانُ برنج
در افق های زردُ نارنجی ست
کفش های تو مرداب نیلوفر
و ساق های عرق کرده ات
پر از رقص کولی ها
در حاشیۀ مهتاب ست
در دلم
خانه ای ساخته ام
از ساقه های نور
در بافه های عشق
و ایوانی
که پر از قفس باران ست
برای زنی
که پا به ماهِ رؤیاها
آرام آرام تاب می خورد
در صندلی جشمانم !
می گویند
با کلمات بازی می کنم
احساس من هزاران بار
از پا می افتدُ
دست به زانوی واژه ها
به پا می خیزد
تا تو را یک سطر
در خود مرور کنم
و به یک دل سیر
گریه برسانم
که نه می شود نوشت
نه می شود شنید
و نه دست تو
از آستین شعر من
به داد چشم هایم می رسد !
مثل پروانه ها
که جز آغوش گل
شب هیچ کجا نمی مانند
خوابش نمی برد دلم
جز در خیال تو
این جا همه چیز
رو به راه ست
راه تو !
رؤیاها
بچّه هائی هستند
که در می زنندُ
فرار می کنند
دلت را باز نکن
قطره اشکی تنها
گونه ام را
به گرمی لب های تو
می بوسد
و میان بغض لب هایم
ویران می شود
من اینگونه هر شب
هم آغوش یک گل سرخ
چشم به روی ماهُ پنجره
می بندم
و به خوابی سنجاق می شوم
که دست هایت
شبگرد چشمانم نیست
گوشواره هایت را
برای اعتراف به بوسه هایم
باد دزدیده ست
و پیراهن خوابت به تن ِ
هیچ رؤیائی نمی خورد
و تو ...
چه بی رحمانه از من
دوری !
تلخ ترین گریه ها
زیر سر شیرین ترین خنده هاست
تو را که می بینم
مثل خانه ای خالی
پر از سکونت می شوم !
ملاقات تو را می پوشم
و در آئینۀ چشمانت
یقۀ خیالم را مرتّب می کنم
شاخه ای از باران می چینم
و به سینه ام سنجاق می زنم
و شالی از رنگین کمان دست هایت
به گردن م می آویزم
کفش های اشتیاقت را پا می کنم
و در رسمی ترین لحظۀ هستی خود
در ملازمت قاصدکُ پروانه
از راه شب بوها
به دیدار تو می آیم
که زیر شب چراغ ماه
در ازدحام رؤیاها
در کجاوۀ گل ها نشسته ای
و از دریچه عطرها
به مردی اندیشه می کنی
که نه شاهزاده است
و نه اسب سپیدی دارد
او از دورترین واحه های خیال
از درّه های زنبق می آید
با یک سبد غرور
که تو را دوست می دارد !
خداحافظی ها
همیشه دل سلام ها را شکسته اند !
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8