امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اشعار فروغ فرخزاد
#1
چکیده ای از زندگی و آثار فروغ





فروغ در دیماه سال ۱۳۱۳ در محلۀ امیریۀ تهران پا به عرصۀ وجود نهاد پدرش محمد فرخ زاد یک نظامی سختگیر بود و مادرش زنی ساده و خوش باور. او فرزند چهارم یک خانوادۀ نه نفری بود
چهار برادر به نامهای امیر مسعود، مهرداد و فریدون و دو خواهر به نامهای پوران و گلوریا
پس از اتمام دوران دبستان به دبیرستان خسروخاور رفت. در همین زمان تحت تاثیر پدرش که علاقمند به شعر و ادبیات بود. کم کم به شعر روی آورد. و دیری نپائید که خود نیز به سرودن پرداخت. خودش می گوید که " در سیزده چهارده سالگی خیلی غزل می ساختم ولی هیچگاه آنها را به چاپ نرساندم. "
در سال ۱۳۲۹ در حالی که ۱٦ سال بیشتر نداشت با نوۀ خالۀ مادرش پرویز شاپور که ۱٥ سال از او بزرگتر بود ازدواج کرد. این عشق و ازدواج ناگهانی بخاطر نیاز فروغ به محبت و مهربانی بود. چیزی که در خانۀ پدری نیافته بود. پس از پایان کلاس سوم دبیرستان به هنرستان بانوان می رود و به آموختن خیاطی و نقاشی می پردازد. از ادامه تحصیلاتش اطلاعاتی در دست نیست.
می گویند که او تحصیلات را قبل از گرفتن دیپلم رها می کند
اولین مجموعۀ شعر او به نام " اسیر " در سال ۱۳۳۱ در سن ۱۷ سالگی منتشر می گردد. کم و بیش اشعاری از او در مجلات به چاپ می رسد.
با به چاپ رسیدن شعر " گنه کردم گناهی پر ز لذت" در یکی از مجلات هیاهوی عظیمی بپا می شود و فروغ را بدکاره می خوانند و از آن پس مورد نا مهربانی های فراوان قرار می گیرد.
" گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرانه بستند "
در سال ۱۳۳۲ با شوهرش به اهواز می رود. دیری نمی پاید که اختلافات زناشوئی باعث برگشت فروغ به تهران می شود
حتی تولد کامیار پسرشان نیز نمی تواند پایه های این زندگی را محکم سازد. سرانجام فروغ در سال ۱۳۳٤ از شوهرش جدا می شود
قانون فرزندش را از او می گیرد. حتی حق دیدنش را. فروغ ۱٦ سال تمام و تا آخر عمرش هرگز فرزندش را ندید
" وقتی اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند
وقتی که چشم های کودکانۀ عشق مرا
با دستمال تیرۀ قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون می پاشید
چیزی نبود. هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم : باید، باید، باید
دیوانه وار دوست بدارم

مجموعه های از کارهای فروغ فرخزاد
مجموعۀ شعر
ـ اسیر ۱۳۳۱
ـ دیوار ۱۳۳٦
ـ عصیان ۱۳۳٨
ـ تولدی دیگر۱۳٤۱
و مجموعۀ نا تمام ( ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

در حوزۀ سینم ا

ـ پیوندفیلم(یک آتش)که در سال ۱۳۴۱ در دوازدهمین جشنوارۀ فیلم های کوتاه و مستند ونیز در ایتالیا شایستۀ دریافت مدال طلا و نشان برنز شد.

ـ بازی در فیلمی از مراسم خواستگاری در ایران. سفارش موسسۀ ملی کانادا به گلستان فیلم بود.
ـ همکاری در ساختن بخش سوم فیلم ( آب و گرما)
ـ مدیر تهیۀ فیلم مستند ( موج و مرجان و خارا ) به کارگردانی ابراهیم گلستان
ـ مدیر و تهیه و بازی در فیلم نیمه کارۀ ( دریا ) محصول گلستان فیلم
ـ ساختن فیلم مستند ( خانه سیاه است ) از زندگی جذامیان که در زمستان سال ۱۳۴۲ برندۀ جایزۀ بهترین فیلم جشنواره ( اوبرهاوزن ) آلمان شد.
ـ بازی در نمایشنامۀ ( شش شخصیت در جستجوی نویسنده ) اثر لوئیچی پیراندلو در سال
۱۳٤۲
ـ و در سال ۱۳٤٤ از طرف یونسکو فیلمی نیم ساعته و از برناردو برتولوچی فیلمی پانزده دقیقه ای . در رابطه با زندگی فروغ ساخته شد.
دهمین جشنوارۀ فیلم ( اوبرهاوزن ) آلمان جایزۀ بزرگ خود را برای فیلم های مستند به یاد فروغ نام گذاری کرد.
فروغ فرخزاد سرانجام در ۲٤ بهمن سال ۱۳٤٥ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و روز ۲٦ بهمن در گورستان ظهیرالدوله هنگامی که برف می بارید به خاک سپرده شد.

" شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد"

یادش همیشه گرامی باد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
شب و هوس



در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جواني معصوم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازش بار
در بوسه و نگاه و همآغوشي
مي خواهمش در اين شب تنهايي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايي
سرشار ‚ از تمامي خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ي در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را
مي خواهمش دريغا ‚ مي خواهم
مي خواهمش به تيره به تنهايي
مي خوانمش به گريه به بي تابي
مي خوانمش به صبر ‚ شكيبايي
لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب ‚ شب بي پايان
او آن پرنده شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
حلقه

دخترك خنده كنان گفت كه چيست
راز اين حلقه زر
راز اين حلقه كه انگشت مرا
اين چنين تنگ گرفته است به بر
راز اين حلقه كه در چهره او
اينهمه تابش و رخشندگي است
مرد حيران شد و گفت
حلقه خوشبختي است حلقه زندگي است
همه گفتند : مبارك باشد
دخترك گفت : دريغا كه مرا
باز در معني آن شك باشد
سالها رفت و شبي
زني افسرده نظر كرد بر آن حلقه زر
ديد در نقش فروزنده او
روزهايي كه به اميد وفاي شوهر
به هدر رفته هدر
زن پريشان شد و ناليد كه واي
واي اين حلقه كه در چهره او
باز هم تابش و رخشندگي است
حلقه بردگي و بندگي است
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
زندگی مشترک

نامه ي شماره 1

يكشنبه 2 خرداد

پرويز محبوبم ايناوليننامه اي است كه بلافاصله پس از ورود به تهران برايت مي نويسم . مسافرت من با همه ي تلخي و ناراحتي هايي كه داشت بالاخره گذشت و اكنون كه در ايناتاق خلوت به نوشتن اين نامه مشغولم چيزي جز يك خستگي زياد و رنج دهنده از آن همه ناراحتي ها در وجودم باقي نيست .
هم الان از خانه ي شما آمده ام . پرويز به خاطر تو و به خاطر اين كه تو مادرت را دوست داري لازم ديدم كه همين امشب به آنجا بروم . همه سلامت بودند و من هم تا آنجا كه توانستم از زندگي خودمان و از تو برايشان صحبت كردم . حكمت هم بود پيغام تو را به او رساندم خوشبختانه از قراري كه او مي گفت جاويدي كار تو را درست كرده و حتي پول را هم گرفته فقط منتظر اين است كه بفهمد آيا پول را بايد به من بدهد يا به تو در هر حال خودت مي تواني درباره ي اين موضوع تصميم بگيري .
پرويز مامانم لباسهاي بچه ي مرا دوخته تخت و كمد هم سفارش داده و گفته است كه كالسكه هم به اتفاق هم برايش انتخاب مي كنيم و مي خريم اين هم يك مژده يدگر كه تو پدرسوخته ديگر به فكر كالسكه و چيزهاي ديگر نباش . البته اينها اطلاعات و اخباري است كه درعرض همين امشب كسب كرده امن و بيش از اين ديگر خبري نمي دانم . بيژن هم به اتفاق مادر بزرگش رفت و قرار است براي ترتيب دادن كارش به خانه ي ما بيايد .
پرويز مي داني چند روز است تو را نديده ام . يك روز درست يك روز تمام است كه وجود تو را در كنار خود احساس نمي كنم . صداي تو را نمي شنوم و نمي توانم مثل يك موجود خوشبخت خودم را در ميان بازوان تو پنهان سازم. پرويز همين فكر براي رنج دادن من كافي ست تو نمي داني از آن ساعت كه از تو جدا شده ام تا به حال چه افكار تيره و غم انگيزي در مغزم رسوخ پيدا كرده . پيوسته فشار بغضي را در گلويم احساس مي كنم ميل دارم گريه كنم چهره ي تو يك لحظه هم از مقابل چشم من دور نمي شود تو را مي بينم كه با نگاه مهربان و پر از عشقت به روي من خيره شده اي و در آن حال قلبم با فشار دردناكي در سينه ام به تپش در مي آيد و گرمي اشك را بر گونه هايم احساس مي كنم . پرويز من نمي توانم خودم را با اين فكر تسلي دهم كه 20 روز ديگر تو را مي بينم ... نه ... غم من براي يك روز و دو روز نيست . اصولا من به اين موضوع از نظر كميت فكر نمي كنم كيفيت آن براي من غم آور است . من نمي توانم از تو دور باشم . دوري از تو مرا رنج مي دهد حال چه فرق مي كند اگر اين دوري دو روز يا صد سال باشد .
پرويز من براي خوشبخت بودن به وجود تو احتياج دارم من تو را با هيجان يك عشق مقدس و پاكي دوست دارم . عشقي كه تصور نمي كنم در دنيا نظيري داشته باشد . پرويز چه فايده دارد اگر يك بار ديگر به تو بگويم كه تو را مي پرستم تو را به راستي مي پرستم مگر تو خود اين را نمي داني ؟ پرويز به من بگو با تنهايي چهمي كني براي من بنويس غذا چه مي خوري و برنامه زندگي ات چيست . پرويز من ديگر هرگز از تو جدا نمي شوم اين خرين بار است من تنهايي را دوست ندارم . زندگي من با عشق تو توام شده و وجود توست كه سياه و تاريك مي شود نمي خواهم نامه ام را تمام كنم مهران از اتاق ديگر مرا صدا مي زند ولي من نمي خخواهم اين آخرين وسيله اي را كهبراي تسكين دردهاي خود در دست دارم ازدست بدهم . پرويز براي من نامه بنويس آن قدر بنويس كه خسته بشوم هر روز بنويس اين آرزوي من است و تو اگر مرا دوست داشته باشي به آرزوي من توجه خواهي كرد . پرويز من از فردا مرتب براي تو كاغذ مي نويسم و جريان زندگيم را به طور مفصل شرح مي دهم و از تو هم همين انتظار را دارم اگر نامه ي امشب من بد خط و كثيف است مرا ببخش زيرا آنقدر خسته هستم كه اگر فكر و خيال تو راحتم مي گذاشت اكنون در خوابي فرو مي رفتم كه انتهاي آن فردا شب باشد . پرويز بوسه هاي مشتاقانه ي مرا بپذير .
به اميد ديدار
فروغ
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
پنجره هاي شعر فروغ
م. عاطف راد
تاريخ انتشار: 13 دي 1382

" اگر فروغ امروز زنده بود، بيگمان از سيستم ويندوز خيلي خوشش مي آمد چون عاشق پنجره ها بود."
پنجره ها، روزنه ها و دريچه ها بخشي از مهم ترين دغدغه هاي ذهني دائمي فروغ بودند. پنجره هر آن چيزي ست كه بر جهان گشوده ميشود و گيتي در آن چشم اندازهايش را بر تو مينمايد. پنجره در شعر فروغ نماد پيوند با ديگران است، نماد پيوند يافتن با ديگران و با جهان , و آن ها را از وجود خويش آگاه ساختن.پنجره پليست به سوي ادراك، به سوي تفاهم، به سوي اتحاد و يگانگي. پنجره زمزمه ي هميشگي فروغ است و دلبستگي ماندگارش. تنها كنار پنجره نشستن و با طبيعت راز و نياز كردن، گفتن و شنفتن ، آگاه ساختن و آگاه شدن:

دختر كنار پنجره تنها نشست و گفت:
اي دختر بهار حسد ميبرم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستي تو را
با هر چه طالبي به خدا ميخرم ز تو (دختر و بهار- دفتر اسير)

پنجره دريچه اي ست بر احساسات.از آن در تو مي ريزد همه ي آن حادثه ها كه بيرون از تست و در تو چشمه سار عاطفه ها ميشود،سر چشمه ي شاديها و حزن ها، سرچشمه ي يأس ها و اميدها،سر چشمه ي انديشه هاي غريب غروبين:

خورشيد تشنه كام در آن سوي آسمان
گويي ميان مجمري از خون نشسته بود
ميرفت روز و خيره در انديشه اي غريب
دختر كنار پنجره محزون نشسته بود

(دختر و بهار - دفتر اسير

پنجره باز است و در سايه اش تو به طبيعت مينگري ، از درون خويش بر جهان برون شاهدي و حاضر بر حضور هستي، آميخته در امواج نيستي:

پنجره باز ودر سايه ي آن
رنگ گلها به زردي كشيده
پرده افتاده بر شانه ي در
آ آب گلدان به آخر رسيده

(خانه ي متروك - دفتر اسير

هر پنجره اي روزنه اي ست، روزنه اي بر روشنايي، روزنه اي بر نور، بر درخشش عواطف انساني.هر روزنه ستاره اي ست، ستاره اي سوزان همچون قطره هاي اشك.

پنجره رمز و راز اميد است ، اميدي برخاسته از بينش، از نگرش به افق هاي دوردست، به چشم اندازهاي بيكرانه. پنجره راه ورود روشنايي است و گذرگاه فروغ اشراق. وسيله ي ارتباط است و كسب آگاهي.آگاه شدن بر جهان وجود و آگاه ساختن جهان از وجود خويش. پنجره ابزار به تفاهم رسيدن است با ديگران و كليد گشايش در، بر وجدان خويش وبر ديگراني كه آن سوي پنجره ي وجود تو قرار دارند:

حرفي به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم

(پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

پنجره هم چنين نماد خودآگاهي ست، نماد آگاهي بر گذرا بودن هستي و سياليت جاري آن به سوي نيستي .از پنجره است كه ميتوان تك درخت پر برگ زندگي را در معرض تب زرد خزان نگريست و خشك شدن آن را به چشم معرفت ديد:

چون ترا مينگرم
مثل اين است كه از پنجره اي
تك درختم را سرشار از برگ
در تب زرد خزان مينگرم

( گذران - دفتر تولدي ديگر

و تولد هستي از دل امواج نيستي. سير بي پايان و توقف ناپذير جهان در گذار دو سويه از هست به نيست و از نيست به هست. و آنچه از پس پنجره ي جهاني در گردش ابدي، نگران من و تست, نامعلومي ناشناخته است:

لحظه اي
و پس از آن ، هيچ
پشت اين پنجره شب دارد مي لرزد
و زمين دارد
باز ميماند از چرخش
پشت اين پنجره يك نا معلوم
نگران من و تست

باد ما را خواهد برد - دفترتولدي ديگر


پنجره ها در تاريكي، آن گاه كه نسيم است و سكوت، پذيراي نگاه آبي ماهند و آواز زنجره ها كه رمز همدلي ست و مهرباني:

ترا صدا كردم
ترا صدا كردم
تمام هستي من
چو يك پياله ي شير
ميان دستم بود
نگاه آبي ماه
به شيشه ها ميخورد

ترانه اي غمناك
چو دود بر ميخاست
و شهر زنجره ها
چو دود مي لرزيد
به روي پنجره ها

در ميان تاريكي

- دفتر تولدي ديگر

پنجره هاي گشوده. پنجره هاي گشوده بر باران. با همدمانش كه مظهر بخشايشند و سرچشمه ي بارآوري، و درخت پيوند گستر وجودشان ريشه هايي دارد نقب زننده در اعماق غربت

اي ساكنان سرزمين ساده ي خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده بر باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا كه مسحور است
زيرا كه ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاك هاي غربت او نقب ميزنند

( بر او ببخشاييد - دفتر تولدي ديگر

پنجره ها دارنده ي احساس و ادراكند. عاطفه ي پيوند از لذت سرشارشان مي سازد ، و سرمست ميشوند از لذت تماس، تماس با عطر جان هاي رايحه پرور:

اكنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطرهاي پراكنده باز مي يابند

– دفتر تولدي ديگر ( ديوارهاي مرز


اما فقط روشنايي نيست كه از پنجره به درون ميآيد، شب نيز هست و تاريكي.شب مسموم با هرم زهرآلود نفس ها. شب كدورت. شب تنهايي. شب بيگانگي. شب انزوا. شبي كه ريشه در سكوت دارد، اگر چه پر است از انبوه صداهاي تهي و نا مفهوم:


ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهرآلود تنفس ها
شب....

(دريافت - دفتر تولدي ديگر

و در چنين شب تاريك و دمسردي ,عشق تنهاست و نگران گذرگاهي مه آلود سرشار از خاطره هاي مغشوش:
ـ عشق؟

تنهاست و از پنجره اي كوتاه
به بيابان هاي بي مجنون مي نگرد
به گذرگاهي با خاطره اي مغشوش

(در غروبي ابدي - دفتر تولدي ديگر )

و تو كه در پس آن پنجره نشسته اي و بيهوده درون تاريكي را ميكاوي ، به چه ميانديشي؟ چه چيز اين طور نظرت را به خود جلب كرده؟ غرقه در امواج كدامين دنيايي و كدامين خاطره ها؟

من به آوار ميانديشم
و به تاراج وزش هاي سياه
و به نوري مشكوك
كه شبانگاهان در پنجره ميكاود
و به گوري كوچك، كوچك چون پيكر يك نوزاد
(در غروبي ابدي - دفتر تولدي ديگر)

تاريكي شب در تكاپوست كه از پنجره ات بگذرد و به درون تو راه يابد: شبي كه در آن خورشيد سرد ميشود،بركت از زمين ميرود،خاك مردگان را پس ميزند و از پذيرش آن ها خودداري ميكند، شبي تاريك با سياهي متراكم و طغيان گر كه راه ها را نيز گمراه و نوميد ميسازد و از رفتن باز ميدارد:


شب در تمام پنجره هاي پريده رنگ
مانند يك تصور مشكوك
پيوسته در تراكم و طغيان بود
و راه ها ادامه ي خود را
در تيرگي رها كردند

(آيه هاي زميني - دفتر تولدي ديگر


اما نبايد نوميد شد. بايد با چراغ اميد تاريكي را برافروخت و دريچه اي بر روشنايي گشود، و چه كسي جز "مهربان ترين يار" مي تواند بخشنده ي چراغ به تاريكي و گشاينده ي دريچه بر روشنايي باشد؟

من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريكي
و از نهايت شب حرف ميزنم

اگر به خانه ي من آمدي اي مهربان چراغ بيار
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبختي بنگرم

( هديه - دفتر تولدي ديگر

و آنگاه كه دريچه گشوده ميشود ، چهره اي شگفت پشت آن منتظر تست كه با تو سخن بگويد وبه تو پيام دهد.چهره اي شگفت كه در آن سوي دريچه روان است و باد طرح جاريش را لحظه به لحظه دگرگون و محو ميكند:

و چهره اي شگفت
از آن سوي دريچه به من گفت
"حق با كسيست كه ميبيند "

(ديدار در شب - دفتر تولدي ديگر

و تو از خود ميپرسي:
آيا زمان آن نرسيدست
كه اين دريچه شود باز... باز... باز؟
كه آسمان ببارد؟

(ديدار در شب - دفتر تولدي ديگر

پنجره سرچشمه ي آگاهيست،سرچشمه ي جوشش و فوران آگاهي، آگاهي بر سرزنش هاي تلخ،بر استمدادها و ياري جستن ها:

و از ميان پنجره ميديدم
كه آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوي دو دست من
در روشنايي سپيده دمي كاذب
تحليل مي رود

(ديداري در شب - دفتر تولدي ديگر

پنجره سرچشمه ي خودآگاهي نيز هست،دريچه اي ست بر وجدان ملامت گر و نقاد تو.اگر توقف كني،اگر گرفتار سكون و ركود شوي،اگر در جا بزني يا فرو بغلطي،به تو هشدار خواهد داد و نكوهشت خواهد كرد:


و آن بهار، وآن وهم سبز رنگ
كه بر دريچه گذر داشت، با دلم ميگفت:
« نگاه كن!
تو هيچگاه پيش نرفتي
تو فرو رفتي.»

(وهم سبز - دفترتولدي ديگر)

ولي اين پنجره اگر چه روزنه اي ست سرد وعبوس،و منتقدي ملامت گر با نگاهي سرزنش بار،دريچه اي به سوي اميد نيز هست ، وروزنه اي به سوي روشنايي ، روزنه اي بر هواي تازه ي همدلي در فضاي در بسته،تنگ و خفقان آور تنهايي:

همه ميدانند
همه ميدانند
كه من و تو از آن روزنه ي سرد و عبوس
باغ را ديديم
و از آن شاخه ي بازيگر دور از دست
سيب را چيديم
...
سخن از پچ پچ ترساني در ظلمت نيست
سخن از روزست و پنجره هاي باز
و هواي تازه
(فتح باغ -

دفترتولدي ديگر)


صبح پنجره ها صبح عشق است و دلبستگي. صبحي در گشوده بر آواز گنجشك هاي پرگوي عاشق، صبح تفاهم و همبستگي:

وقتي كه شب مكرر ميشد
وقتي كه شب تمام نميشد
تو از ميان نارون ها ، گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميكردي

(من از تو ميمردم - دفتر تولدي ديگر


و با عشق پنجره پر ميشود از آواز قناري هايي:
كه به اندازه ي يك پنجره ميخوانند

(تولدي ديگر - دفتر تولدي ديگر

ذهن پاك پنجره سرشار است از تصور روشنايي، از تصور چراغي كه چونان شعله ي بنفش شفق ميسوزد و فانوس ذهن را با روشنايي خويش برميافروزد:


انگار
آن شعله ي بنفش كه در ذهن پاك پنجره ها ميسوخت
چيزي به جز تصور معصومي از چراغ نبود

(ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


پنجره ،اما، ديدني بالقوه است ، امكاني ست براي نگريستن، دريافتن و درك كردن. و

ميان پنجره و ديدن
هميشه فاصله اي ست

از پنجره ميتوان و بايد در هر لحظه مرگ را ديد كه آرام آرام به سوي ما ميآيد با روشنايي بيهوده اش ، مرگي كه مسدود كننده ي دريچه ها و ويران كننده ي دست هاست، مرگي كه تمام لحظه هاي سعادت را انباشته و بر حضور سرد خويش آگاهانيده است:


چه روشنايي بيهوده اي در آن دريچه ي مسدود سر كشيد
چرا نگاه كردم؟
تمام لحظه هاي سعادت مي دانستند
كه دست هاي تو ويران خواهد شد
و من نگاه نكردم
تا آن زمان كه پنجره ي ساعت
گشوده شد و آن قناري غمگين چهار بار نواخت

(ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

پنجره رابطه اي ست زنده و روشن ميان آدمي و پرنده، ميان آدمي و نسيم, كه بر سادگي و صفاي صميمانه ي كودكي گشوده ميشود و چون اين صفا و صميميت به گندناي مسموم دروغ ها و تباهي ها و دورويي ها و فريب كاري هايي كه نام آن را به دروغ زندگي ميگذاريم و جز عفونتي گنديده و مرده چيزي نيست، آلوده ميشود، ميشكند و بسته ميگردد:


بعد از تو پنجره كه رابطه اي بود سخت زنده و روشن
ميان ما وپرنده
ميان ما و نسيم
شكست
شكست
شكست

(بعد از تو - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد


پنجره دروازه ي بينايي ست و دروازه ي شنوايي. راهي ست به قلب زمين،به قلب زندگي، نقبي به اعماق عاطفه ها و گشايشي بر پهنه ي آسمان، آسمان بيكران مهربان كه خانه ي خورشيد است و سرچشمه ي روشنايي:

يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه ي چاهي
در انتظار خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دست هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه ي عطر ستاره هاي كريم
سرشار ميكند
و مي شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل هاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافي ست

(پنجره - دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد)


زيرا همه ي زندگي با سراسر لحظات تلخ و شيرينش،با همه ي غم ها و شادي هايش، با همه ي بيم ها و اميد هايش، با فراز و نشيب هايش، با رنج و راحتش ،و با كام ها و ناكامي هايش،پنجره اي ست در اتاق جان تو، گشوده بر جهان،پنجره اي كه از آن صداي جهان را مي شنوي و آواي جهان در قلبت پژواك مي يابد، پنجره اي كه تنها پل پيوند ميان تست و روشنايي، پنجره اي كه بر جهان مي گشايي و از آن فروغ جانت در آيينه ي جهان بازتاب مي يابد و روشنايي آفتاب بر تو ميتابد، پنجره اي كه پناهگاه تست :



حرفي به من بزن

من در پناه پنجره ام

با آفتاب رابطه دارم

(پنجره – دفتر ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
وداع

مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
به خدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ نگاه
شستشويش دهم از لكه عشق
زين همه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم
ز تو اي جلوه اميد حال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند باد وصال
ناله مي لرزد
مي رقص د اشك
آه بگذار كه بگريزم من
از تو اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من
بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد
شعله آه شدم صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد
عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم خنده به لب ‚ خوينن دل
مي روم از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
پس لطفا بخوان
عروسک کوکی

بیش از اینها آه آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت
خیره شد در دود یک سیـ ـگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی
در خطی موهوم بر دیوار
می توان با پنجه های خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند می بارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسوده ای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ‚ اما کور ‚ اما کر
می توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه
دوست می دارم
می توان در بازوان چیره ی یک مرد
ماده ای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره ی چرمین
با دو پستان درشت سخت
می توان دربستر یک مست ‚ یک دیوانه ‚ یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
می توان به حل جدولی پرداخت
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف
می توان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می توان در گور مجهولی خدا را دید
می توان با سکه ای نا چیز ایمان یافت
می توان در حجره های مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
می توان چون صفر در تفریق و در جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می توان چشم ترا در پیله قهرش
دکمه بیرنگ کفش کهنه ای پنداشت
می توان چون آب در گودال خود خشکید
می توان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
می توان در قاب خالی مانده یک روز
نقش یک محکوم یا مغلوب یا مصلوب را آویخت
می توان با صورتک ها رخنه دیوار را پوشاند
می توان با نقشهایی پوچ تر آمیخت
می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
اي ستاره ها

اي ستاره ها كه بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته ايد
اي ستاره ها كه از وراي ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته ايد
آري اين منم كه در دل سكوت شب
نامه هاي عاشقانه پاره ميكنم
اي ستاره ها اگر بمن مدد كنيد
دامن از غمش پر از ستاره ميكنم
با دلي كه بويي از وفا نبرده است
جور بيكرانه و بهانه خوشتر است
در كنار اين مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه هاي زيركانه خوشتر است
اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من
ديگر آن نشاط ونغمه و ترانه مرد ؟
اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او
آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد ؟
جام باده سر نگون و بسترم تهي
سر نهاده ام به روي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك
من كه پشت پا زدم به هر چه كه هست و نيست
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زين سپس به عاشقان با وفا كنم
اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نميرود
اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور
نامه ي شماره 2

چهارشنبه 5 خرداد

پرويز عزيز اكنون من به نامه اي كه تو آن را تحت تأثير احساسات خاصي برايم نوشته اي جواب مي دهم .
اين نامه براي من بسيار تلخ و ناگوار بود . تو در آنجا نوشته اي كه بعد از سه ماه مي تواني مرا به نزد خودت ببري . من اكنون نمي دانم چه طور بايد اين سه ماه را بگذرانم . حتي فكر كردن به اين موضوع چشمان مرا از اشك لبريز مي سازد. چيزي كه پيوسته از آن مي ترسيدم و در عين حال انتظارش را مي كشيدم همين بود .
همين بود كه تو سر مرا گول بزني بگويي يكماه و بعد كه من راضي به ماندن شدم و تو كاملا از دسترس من دور شدي حقيقت رابگويي. درسا است . من اقرار مي كنم كه باعث رفتن تو شده ام و بسيار پشيمان و شرمنده هستم اين كوته فكري وضعف اراده ي من بود كه تو را از من دور كرد. و من بي آنكه خودم بدانم چه مي كنم به رفتن تو رضادادم . ولي در آنموقع اميودار بود كه بعد از يك هفته و حداكثر يك ماه با تو زندگي خواهم كرد . من از گفته هاي مردم مي ترسيدم درست حدس زده اي پيوسته بيم داشتم كه اين گفته ها سعادت ما را در هم ريزد و ميان من و تو اختلافي اندازد. و براي فرار از دست اين گفته ها براي اين كه كسي نتواند به ما ايراد بگيرد و در زندگي ما وارد شود دلم ميخواست به جايي روم كه از اين انسان هاي بدنهاد و دورو اثري نباشد
پرويز براي شخص من يك آپارتمان مجلل با ياك اتاق گلي و ساده فرقي نداشت و من در هر دو جا خوشبخت بودم ولي آن فكر پيوسته مرا آزار مي داد و حالا مي فهمم كه چه قدر احمق بودم . چه قدر بدبخت و ضعيف بودم . من اكنون با هر كس كه بخواهد در زندگيم دخالت كند دشمني مي كنم كينه مي ورزم مادر من به واسطه ي همين موضوع هر روز مرا لااقل صد بار نفرين مي كند .... باشد من مستحق اين نفرين ها هستم . من اين چيزها را به جان مي خرم زيرا تازه فهميده ام بايد در زندگي به حرف مردم خنديد و به قول تو ديگران را كدو فرض كرد .
من اكنون آن قدر قدرت فكر و استقلال اراده پيدا كرده ام تا هر وقت كه لازخ باشد به اين زندگي سراسر قيد و بند و پر از رسوم و عادات پوسيده ي قديمي پشت پا بزنم و به آغوش تو پناه آورم.
من اكنون با صراحت اقرار مي كنم كه احمق بودم . از يك احمق كمتر بودم و تو ديگر نگو نگو تو ديگر اين حرف ها را به ياد من نياور من از گذشته ي خود شرم دارم چرا به حرف آنها گوش مي دادم چرا ناراحت مي شدم چرا رنج مي بردم مگر يك انسان آزاد يك انسان متمدن بايد از اين حرف هاي تو خالي رنج ببرد
من در مقابل بدگويي اشخاص ضعيف بودم ولي حالا قوي شده ام بيا برگرد با هم يك اتاق گرايه مي كنيم و در آنجا با كمال سعادت زندگي خواهيم كرد . هيچ كس حق ندارد بگويد چرا مبل نداريد چرا فرش نداريد من خواهم گفت در عوض ما عشق داريم عشق ما را گرم مي كند ما را خوشبخت مي كند ما براي خاطر يكديگر زندگي مي كنيم نه براي رضاي خاطر مردم .
من نمي خواهم تو آنجا زحمت بكشي رنج ببري كار كني و در عوض من راحت باشم من اين راحتي ا نمي خواهم برگرد . عزيز من به خدا من در مقابل تو مثل يك بره مطيع خواهم بود هر چه بگويي اطاعت مي كنم وهرگز كسي نمي تواند از ما ايراد بگيرد . پرويز عزيزم اگر من باعث مسافرت و رنج و زجمت تو شده ام مرا ببخش من از ته دل پشيمانم و اميدوارم روزي بيايد تا بتوانم به تو ثابت كنم كه ديگر آن طور نيستم چرا به آبادان مي روي من راضي نيستم اگر بروي من هم مي آيم اينديگر حتمي است من مي خواهم با تو كار كنم با تو زحمت بكشم و تو هرگز نبايد مانع من باشي من چيزي نخواسته ام كه بد باشد به قول يكي از شعراي خودمان ( چيزي نخواستم كه در آب و گل تو نيست)
لااقل پرويز عزيز مرخصي بگير و به اينجا بيا يكي دو روز پيش من باش دو روز روي سينه ي من استرحت كن مي بيني كه حرارن سينه ي من از آفتاب اهواز سوزنده تر است تو را با بوسه هايم مي سوزانم تو را با اشك چشم شست وشو مي دهم تو را به روي سينه ملتهبم مي فشار م پرويز بيا من قدرت ندارم سه ماه تو را نبينم من از فرط رنج و اندوه ديوانه خواهم شد من مثل آدمهاي مجنون فرار مي كنم تا به آنجا بيايم و ديگر بر نمي گردم من بنده ي تو هستم من تو را ديوانه وار دوستدارم و از گذشته پشيمانم اگر باور نداري مرا امتحان كن .
پرويز عزيز دلم مي خواست تو اينجا بودي و ميديدي كه چه قدر رنجور و لاغر شده ام چه قدر رنج مي برم اگر مي ديدي مي آمدي مرا مي بردي مرا نوازش مي كردي يك گوشه ي اتاقت را به من مي دادي و من در آنجا مثل يك خدمتگزار صداق به تو خدمت مي كردم
ديگر نمي گذاشتم حاضري بخوري ديگر نمي گذاشتم بيهوش شوي تو را با بوسه هاي خود به هوش مي آوردم
آه اينها فقط آرزوست يك آرزوي دوردست چيزي كه مسلم است حقيقتي كه مثل همه ي حقيقت ها تلخ و وحشت انگيز است اين است كه من بايداينجا بمانم و تو نمي آيي هرگز نمي آيي شايد من ديگر نتوانم تو را ببينم شايد بميرم شايدديوانه شوم مگر انسان از فرداي خودش خبر دارد .
من محكومم كه با رنج دوري تو بسازم ولي تو مي تواني مرا نجات دهي . خداحافظ تو سلامتي تو منتهاي آرزوي من است
فروغ
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
دفتر اسیر -- 1331 شمسی
شعله رميده


مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
مي بندم اين دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادي رسوايي
تا قلب خامشم نكشد فرياد
رو مي كنم به خلوت و تنهاي
اي رهروان خسته چه مي جوييد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
بايد شراب بوسه بياشامد
ازساغر لبان فريباي
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تكيه گاه سينه زيبايي
اي آرزوي تشنه به گرد او
بيهوده تار عمر چه مي بندي
روزي رسد كه خسته و وامانده
بر اين تلاش بيهده مي خندي
آتش زنم به خرمن اميدت
با شعله هاي حسرت و ناكامي
اي قلب فتنه جوي گنه كرده
شايد دمي ز فتنه بيارامي
مي بندمت به بند گران غم
تا سوي او دگر نكني پرواز
اي مرغ دل كه خسته و بي تابي
دمساز باش با غم او ‚ دمساز
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,536 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,137 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,614 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
17 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
لیلی (۰۷-۰۴-۹۶, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، ×دختر بهار× (۱۶-۰۴-۹۴, ۱۱:۵۶ ب.ظ)، ~ MoOn ~ (۱۲-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۵ ب.ظ)، .ShahrzaD. (۲۱-۰۴-۹۴, ۱۰:۲۶ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۲-۰۴-۹۴, ۱۲:۱۸ ب.ظ)، فاطمه27 (۱۹-۰۴-۹۴, ۰۴:۳۷ ق.ظ)، dakhtare-darya (۱۳-۰۶-۹۴, ۱۱:۱۷ ق.ظ)، صنم بانو (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۸:۲۲ ب.ظ)، ثـمین (۱۶-۰۳-۹۶, ۱۲:۰۳ ب.ظ)، Living Corpse (۲۲-۰۳-۹۶, ۰۶:۰۲ ب.ظ)، shab mahtabi (۱۶-۰۳-۹۶, ۰۴:۵۲ ب.ظ)، d.ali (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۵:۴۴ ب.ظ)، ستاره ی احساس (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۸:۵۲ ب.ظ)، Elesa (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۷:۴۹ ب.ظ)، taranomi (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۸:۴۶ ب.ظ)، بهار نارنج (۱۱-۰۴-۹۶, ۰۴:۵۵ ب.ظ)، minaa (۰۴-۰۹-۹۸, ۰۸:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان