امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
اشعار محمدرضا عالی پیام
#1
[عکس: vbsonuxngmnrd6dqm69.jpg]
زندگینامه از زبان خودش : پروفسور ثقه الاسلام تیمسار دکتر حاج سید مهندس محمد رضا خان رو خوب میشناسم . بچه ناف تهرونه . تو محله گذر لوطی صالح به دنیا اومده و تو صامپزخونه مدرسه رفته و تو خیابون میتی موش (شاپور) بزرگ شده . با این که دیپلم ریاضی داشت ، خدا زد پس کله اش و رفت دانشگاه هنرهای زیبای دانشگاه تهران . با این که رشته ی تحصیلی اش گرافیک بود ، باز خدا زد پس کله اش و سر از سینم ا در آورد . تا حالا هم دوازده تا فیلم سینم ایی و سریال به عنوان بازیگر ، طراح صحنه و لباس ، فیلمنامه نویس ، مجری طرح ، کارگردان و تهیه کننده تو کارنامشه . به علاوه ی هفتاد هشتاد تا فیلم مستند صد من یه غاز . چند سالی یه که مرتکب شعر می شه ، اونم شعر طنز و هالو تخلص میکنه . این آقا با این قد قواره اش ، گذشته از اون که عضو کانون فیلمنامه نویسان سینم ای ایران ، عضو شورای مرکزی و دبیر انجمن تهیه کنندگان مستقل سینم ای ایران ، انجمن صنفی شرکت های تبلیغاتی و عضو دایمی آکادمی داوری خانه سینم ا ست ، عضو چند انجمن ادبی هنری تهرون هم هست . حالا بگذریم که مدیر عامل موسسه مینا فیلم و با حفظ سمت ، مدیر مسئول موسسه تبلیغاتی دایره مینا هم هست . روده درازی نکنم . شعراش رو بخونین تا بفهمین چه معجونیه .
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#2
این جهان دوزخ است بر مردی

که زنش لوس و غرغرو باشد
پر افاده پر ادعا لجباز پاچه ورمال و نق نقو باشد
دائما در یکه به دو با مرد
صبح و شب در بگومگو باشد مار در آستین
، نمک بر زخم
استخوانی که
در گلو باشد
نه به آداب همسری پابند
نه مقید به آبرو باشد پول شوهر به زعم
آن ولخرج
علف خرس و آب جو باشد

همه اش خرج کفش و کیف و کلاه
ژل و ماتیک و رنگ مو باشد دقمصه ساز و پر الم
شنگه
پی جنجال و های هو باشد
هیکلش بد قواره و مضحک زشت
و دیلاق و لق لقو باشد
بددل و بدعنق
خرافاتی
دوبهم زن دغل دورو باشد
جیغ جیغو شلخته گنده دماغ
خل و شکاک
و گنده گو باشد
تنبل و گیج و خنک و سر به هوا
شل و وارفته ور ورو باشد صبح تا لنگ ظهردر
خور و پوف
همسر بالش و پتو باشد میهمان قوم
او اگر فرضا
سفره اش پر ز رنگ و بو باشد
لیک فامیل مرد اگر برسد لقمه ای نان و نیمرو باشد
گاه پهنای او چو دروازه گاه باریک تر ز مو باشد شش
شب هفته میهمانی و رقص
دانس و پارتی و راندوو باشد
لیک بر عکس هر شب جمعه معتکف گشته
با وضو باشد
گر نباشد طلاق او ممکن غم مخور چاره اش
هوو باشد
زنم این شعر خوانده و پنداشت
سوژه ی شعر بنده او باشد الف قامتم شکسته و
گفت
هالوی بی الف هلو باشد بی حسابیم
و یر به یر گشتیم
پاسخ «ها» همیشه «هو» باشد
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#3
كودكي كنجكاو مي پرسد:


ايها الناس ، عشق يعني چه؟
دختري گفت: اولش رويا


آخرش بازي است و بازيچه
مادرش گفت: عشق يعني رنج
پينه و ز خم و تاول كف دست
پدرش گفت: بچه ساكت باش


بي ادب ، اين به تو نيامده است
رهروي گفت: كوچه اي بن بست


سالكي گفت: راه پر خم و پيچ
در كلاس سخن معلم گفت:


عين و شين است و قاف ، ديگر هيچ
دلبري گفت: شوخي لوسي است


تاجري گفت : عشق كيلو چند؟
مفلسي گفت: عشق، پركردن



شكم خالي زن و فرزند
شاعري گفت: يك كمي احساس


مثل احساس گل به پروانه
عاشقي گفت: خانمان سوز است


بار سنگين عشق بر شانه
شيخ گفتا: گناه بي بخشش


واعظي گفت : واژه بي معناست
زاهدي گفت: طوق شيطان است


محتسب گفت: منكر عظما است
قاضي شهر عشق فرمود


حد هشتاد تازيانه به پشت
جاهلي گفت: عشق را عشق است


پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت
رهگذر گفت: طبل تو خالي است


يعني آواز آن ز دور خوشست
ديگري گفت: از آن بپرهيزيد


يعني از دور كن بر آتش دست
چون كه بالا گرفت بحث و جدل


بين آن قيل و قال من ديدم
طفل معصوم با خودش مي گفت:


من فقط يك سوال پرسيدم !
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت


 
پاسخ
سپاس شده توسط:
#4
گفتي از آن دولت بيدار ، اينت يك دروغ
مي فروش و رونق بازار ، اينت يك دروغ

گفته بودي كلبه ي احزان گلستان مي شود
هم چنان اين كلبه ماتم بار ، اينت يك دروغ

چشم نرگس بر شقايق مي شود دل ناگران
نه شقايق ماند و نه گلزار ، اينت يك دروغ

كو سخن از عشق تا ماند صدايش يادگار
تا ابد در گنبد دوار ، اينت يك دروغ

فال دوشين و مسيحايي نفس ، فریادرس
جمله خوابي بوده است انگار ، اينت يك دروغ

گفته بودي بيع مستوري به مستان شد حرام
يا كه بي پرده در آيد يار ، اينت يك دروغ

بخت خواب آلود ما بيدار خواهد شد مگر
بخت مرده كي شود بيدار ، اينت يك دروغ

گفته بودي شيوه ي رندي و خوشباشي خوشست
كو به عالم خوشدلي عيار ؟ ، اينت يك دروغ

مشغله كو در سحر گه مي فروشان را به كوي
شاهد و ساقي شده بردار ، اينت يك دروغ

رسم شهر آشوبي و عاشق كشي آيا كجاست
عاشقی كو تا كشندش زار ، اينت يك دروغ

رشته ي تسبيح اگر بگسست اندر دامنش
مي نباشد معذرت بردار ، اينت يك دروغ

كي ، كجا وقت سحر از غصه دادندم نجات
آب حيوان تيره گشت و تار ، اينت يك دروغ

گفتي آن كس كه ريا ورزد مسلمان كي شود
واعظان را مي كني انكار ؟ ، اينت يك دروغ

خرقه كو ، خمار كو ، خمخانه كو تا ما كنيم
خرقه رهن خانه ي خمار ، اينت يك دروغ

حافظا ، هالو اگر پنداشتي ما را بگو
در قيامت وعده ي ديدار ، اينت يك دروغ
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#5
در زمستاني سياه و سخت سر
بلبلي آشفته حال و در به در

رفت تا بر خانه ي موري رسيد
در زد و ناليد از سوز جگر

گفت: اين سرما امانم را بريد
جسم بي جان نحيفم را نگر

بي غذا و قوت و دانه مانده ام
رحمتي كن ، صدقه اي ده مختصر

از زن و بچه خجالت مي كشم
جان مولآ ابرويم را بخر

مورچه بادي به غبغت كرد و گفت:
بلبل يك لاقباي بي هنر

تو به تابستان و در فصل بهار
در كجا بودي ؟چه مي كردي مگر

من نمي ديدم تو را در كسب و كار
در سر بازار يا زير گذر

***
بلبل آشفته گفتا: از چه رو
مي زني بر قلب ريشم نيشتر

آن زمان غوغاي ديگر داشتم
در سر من بود صد شور و شرر

من به كار نغمه خواني بوده ام
نغمه آزادي نوع بشر

آرزو مي كردم آيا كي شود
خانه ي صيادها زير و زبر

مي سرودم نغمه ي آزادگي
بر عليه جور استبدادگر

در ميان شعله ها و دود جنگ
من ز صلح و داد مي جستم اثر

در دل مظلوم شور افكن بدم
بر بساط ظلمه ي ظالم شرر

چهچه آواز من در گوششان
نفخ اسرافيل و آژير خطر

گاه بر كشتي هستي ناخدا
گاه در گرداب و طوفان غوطه ور

گاه در كنج قفس جنگيده ام
لحظه لحظه با قضا و با قدر

با چراغي در دل خود ، ساختم
شام تاريك اسيران را سحر

سينه مالامال از داغ عزيز
سرخ از خون شهيدان بال و پر

يكه و تنها به ميدان نبرد
سينه بر تير عدو كرده سپر

تخم آزادي به دل ها كاشتم
آبياري كرده با اشك بصر

تا ورق برگشت و باغ آرزو
غنچه كرد و سبز گشت و بارور

ليك اين سكه دو رويه بود و من
بودم از آن روي سكه بي خبر

من ندانستم پس از آن هاي و هوي
مي نشيند بر دم عقرب ، قمر

برگ ريران آيد و فصل خزان
مي شود تشت مراد ما دمر

جنگ و قحطي و گراني مي شود
دم به دم نرخ تورم بيشتر

سفره ام بي نان و بي برگ و نوا
جامعه ام بي آستين و آستر

***
مورچه انداخت بالا ابروان
كرد با نخوت به سوي او نظر

بعد گفت: اي نوجوان ساده لوح
اي دو صد رحمت به هر چه كره خر

آن زماني كه تو شيدا بوده اي
هم نشين بلبلان رنجبر

ما به كنج عافيت محشور با
كاسب و دلال و رند مال خر

وعده و اسكوند و ربح و احتكار
پوند و دينار و دلار و سيم و زر

يك تومن را مي نمودم صد تومن
صبح و شب مشغول كسب بي ضرر

گشته مالامال انبارم كنون
از برنج و روغن و قند و شكر

پنكه و يخچال و ضبط و راديو
رينگ و پيستون ، بليرينگ و شافنر

اينك آيا حق بود ما بين ما
تا نباشد هيچ فرق از هر نظر

من كه رنج كار را بردم مدام
يا تو كه كردي شعاري را ز بر

ديدي آخر در تراز زندگي
من نمودم سود و تو كردي ضرر

چون كه درپايان بازي هر چه بود
تو گرسنه تر شدي من سيرتر

تو به خشتي مي نهي سر را به شب
من به زير سر نهم بالشت پر

هالو از دور فلك رنجه مشو
اين بود قانون ، از عصر حجر
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#6
من شنیدم که شیخ دانایی
چون وصیت نمود با فرزند

گفت این نکته ی حکیمانه
داد از روی تجربه این پند :

کای پسر ، هر کجا شنیدی تو
عده ای بانگ «یا علی » گویند

زود بگریز ، چون که بی تردید
باری افتاده و کمک طلبند

لیک بر عکس ، هر کجا دیدی
گشته فریاد «یا حسین» بلند


خویش را جا کن و برو داخل
که پلو با خورشت قیمه دهند
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#7
دوستی داشتم لرستانی
یار دیرینه ی دبستانی

دیدمش بعد سالیان دراز
همرهش چار زن همه طناز

مات و مبهوت گشتم از حالش
که لری آهوان به دنبالش

گفتمش: چهار زن ؟ خدا برکت !
تو چگونه کنی ز جا حرکت

گفت : این کار ماجرا دارد
هر یکی حکمتی جدا دارد

اولی را که هست خوشگل و ناز
من گرفتم ز خطه ی شیراز

تا که شب ها قرینه ام باشد
سر او روی سینه ام باشد

بهر اوقات روزهایم نیز
زن گرفتم ز خطه ی تبریز

چون زن ترک ، خوش بر و بازوست
خانه دار و نظیف و کد بانوست

دست پختش که محشر کبراست
بهتر از آن سلیقه اش ، غوغاست

ظرف یک سال بسته ام بارم
چون زنی هم ز اصفهان دارم

کشد از ماست تار مویی را
یادمان داده صرفه جویی را

درکم و بیش اوستاد است او
متخصص در اقتصاد است او

بس که در اقتصاد پا دارد
بی گمان فوق دکترا دارد

زن چارم که ختم آنان است
شیری از خطه ی لرستان است

گفتمش با وجود آن سه هلو
زن چارم برای چیست؟ بگو

گفت گهگاه بنده گشتم اگر
عصبانی ز همسران دگر

آن زمان جای آن سه تا بی شک
این یکی را کشم به زیر کتک
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#8
بود آگه ز سوء هاضمه ها
شهردار اجل عالی ما

شاه کاری زخود به جای گذارد
ساخت بیت الخلای استاندارد

بهر راحت نمودن وجدان
سر هر چار راه یا میدان

ساخت یک مستراح جانانه
با دو بخش زنانه -- مردانه

با کلاس ، استریزه و آنتیک
شیک و خودکار و فول اتوماتیک

ابتکارش بدون هر تردید
چاره ساز شکم روی گردید

پیش از این شهروند تهرانی
بود هر جا دچار حیرانی

با فشار درون و درد شدید
در پی مستراح می گردید

هر کسی را مزاج درهم بود
شکمش را گرفته و خم بود

در هیاهوی شهر برج آباد
بود هر سو دوان گشاد گشاد

پای در راه و دست بر شلوار
در پس کوچه کنج یک دیوار

خویش را راحت از قضا می کرد
چاره ی کار را دوا می کرد

بند خود را باز کرده ظرف سه سوت ...
من چه گویم دگر؟ گلاب به روت

بوی آمونیاک و گاز متان
منتشر بود در زمین و زمان

هر که می خورد لوبیا و نخود
باد در روده هاش پر می شد

تا شود راحت از چنین کابوس
توی تاکسی ، میان اوتوبوس

خویش را فارغ از بلا می کرد
من نگویم دگر چه ها می کرد

تا که این شهردار کارآمد
فکر بکری به مغز او آمد

هر کجا تکه ی زمینی دید
پول داد و خرید یا نخرید

چاه کند و بنا نمود موال
چاره ساز یبوست و اسهال

شکم هر کسی که تنگ گرفت
سکه ای داد و لولهنگ گرفت

گشت باد شکمبه ها خالی
رنگ و روی مزاج ها عالی

هر کسی را که بود دل پیچه
دیگر این سان به خود نمی پیچه

قالیباف ، ای که شهردار تویی
شهرما را کلید دار تویی

تو به این کارماندگار شدی
قهرمانی به روزگار شدی

صالحاتی ست باقیات این کار
وقنا ربنا عذاب النار

گفت از عمق جان خود هالو
نیست لایق به کار ، الا هو

نام نیکو ز خود به جا ماندی
من چه گفتم بالام ، ددم یاندی
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#9
اين پست و مقام و جاه و دنيا
چون لنگ حموم بوده باشد

امروز به پاي توست بسته
فردا ز كمر گشوده باشد

چون بي خبر از تو مي ربايند
حيثيت تو زدوده باشد

عاقل بود آن كه كسي كه زيرش
يك شورت به پا نموده باشد
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
پاسخ
سپاس شده توسط:
#10
خواب ديدم شيخ سعدي آمده روي زمين
صد گره بر ابروان ، چين و شكن ها برجبين

ايستاده در صف مرغ و كوپن را مي فروخت
ناسزا مي گفت باري بر زمان و بر زمين

گفتمش : چوني برادر ، باغ شيرازت چه شد؟
گفت : داراي يك اتاق ارزان و مستاجر نشين

گفتم: آيا هيچ اوضاعي چنين را ديده اي
در عراق و هند و شامات و حلب ، يا روم و چين

اشك از ديده فشرد و خون دل را قورت داد
آه جانسوزي كشيد و گفت با لحن حزين

زينهار از دور گيتي و انقلاب روزگار
در خيال كس نيامد كان چنان گردد چنين

رفته بودم تا گلستان را كنم تجديد چاپ
گفت با من يك جوان هجده ساله سنين

اولا درسيرت شاهان چرا گفتي سخن
ثانيا عشق و جواني چيست اي پير لعين

باب درويشان ببند و باب تسليم و رضا
يا قناعت يا تواضع يا توكل را گزين

گفتمش آهسته آي سعدي سواري پيش كش
همچو هالو خويش را محكم بنه بر قارچ زين
درگيرم شو
اما
دلگير نشو...
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,640 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,178 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,687 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان