ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
![مدال پست های مفید مدال پست های مفید](uploads/awards/99613942538291796397.gif)
![مدال تشویقی مدال تشویقی](uploads/awards/anjomanenemune.gif)
![مدال کاربر پرکار مدال کاربر پرکار](uploads/awards/09455469583062250060.gif)
آری، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
![مدال پست های مفید مدال پست های مفید](uploads/awards/99613942538291796397.gif)
![مدال تشویقی مدال تشویقی](uploads/awards/anjomanenemune.gif)
![مدال کاربر پرکار مدال کاربر پرکار](uploads/awards/09455469583062250060.gif)
این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
گاه گویی خواب میبیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
یا پری زادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب میبیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعلههای مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب میبیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
میسراید شاد
قصهٔ غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و استوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازههایش،سرد و بیگانه
هان، کجاست؟
پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدار ماه
لیک بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناکتر پیغام
کاندران با فضلهٔ موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر میآشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت میکوبند پاک میروبند
هان، کجاست؟
پایتخت این بی آزرم و بی آیین قرن
کاندران بی گونهای مهلت
هر شکوفهٔ تازه رو بازیچهٔ باد است
همچنان که حرمت پیران میوهٔ خویش بخشیده
عرصهٔ انکار و وهم و غدر و بیداد است
پایتخت اینچنین قرنی
کو؟
بر کدامین بی نشان قله ست
در کدامین سو؟
دیده به انان را بگو تا خواب نفریبد
بر چکاد پاسگاه خویش،دل بیدار و سر هشیار
هیچشان جادویی اختر
هیچشان افسون شهر نقرهٔ مهتاب نفریبد
بر به کشتیهای خشم بادبان از خون
ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می آییم
تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
با چکاچاک مهیب تیغهامان، تیز
غرش زهره دران کوسهامان، سهم
پرش خارا شکاف تیرهامان،تند
نیک بگشاییم
شیشههای عمر دیوان را
از طلسم قلعهٔ پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
جَلد برباییم
بر زمین کوبیم
ور زمین گهوارهٔ فرسودهٔ آفاق
دست نرم سبزههایش را به پیش آرد
تا که سنگ از ما نهان دارد
چهرهاش را ژرف بشخاییم
ما
فاتحان قلعههای فخر تاریخیم
شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
ما
یادگار عصمت غمگین اعصاریم
ما
راویان قصههای شاد و شیرینیم
قصههای آسمان پاک
نور جاری، آب
سرد تاریک،خاک
قصههای خوشترین پیغام
از زلال جویبار روشن ایام
قصههای بیشهٔ انبوه، پشتش کوه، پایش نهر
قصههای دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
ما
کاروان ساغر و چنگیم
لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان، زندگیمان شعر و افسانه
ساقیان مست مستانه
هان، کجاست
پایتخت قرن؟
ما برای فتح می آییم
تا که هیچستانش بگشاییم
این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
نغمه پرداز حریم خلوت پندار
جاودان پوشیده از اسرار
چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
مُرد، مُرد، او مُرد
داستان پور فرخزاد را سر کن
آن که گویی نالهاش از قعر چاهی ژرف میاید
نالد و موید
موید و گوید
آه، دیگر ما
فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
بر به کشتیهای موج بادبان از کف
دل به یاد برههای فرّهی، در دشت ایام ِ تهی، بسته
تیغهامان زنگخورد و کهنه و خسته
کوسهامان جاودان خاموش
تیرهامان بال بشکسته .
ما
فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
با صدایی ناتوانتر زآنکه بیرونید از سینه
راویان قصههای رفته از یادیم
کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
گویی از شاهی ست بیگانه
یا ز میری دودمانش منقرض گشته
گاهگه بیدار میخواهیم شد زین خواب جادویی
همچو خواب همگنان غار،
چشم میمالیم و میگوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار
صبح شیرینکار
لیک بی مرگ است دقیانوس
وای، وای، افسوس
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
![مدال پست های مفید مدال پست های مفید](uploads/awards/99613942538291796397.gif)
![مدال تشویقی مدال تشویقی](uploads/awards/anjomanenemune.gif)
![مدال کاربر پرکار مدال کاربر پرکار](uploads/awards/09455469583062250060.gif)
کرشمهٔ درآمد
دگر تخته پاره به امواج دریا سپردهام من
زمام حسرت به دست دریغا سپردهام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنایی
در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
جزیرههای طلایی
در آب تیره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
حجاز ۱
ببری گهوارهٔ سرد! ای موج
مرا به هر کجا که خواهی
دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا؟
که برگهای شمیم هستیم را، با نسیم صحرا سپردهام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپردهام من
برگشت
کران تا کران آب است
افق تا افق دریا
حجاز۲
چه پروا، ای دریا
خروش چندان که خواهی برآور از دل
نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
چه بیمی گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل؟
که دیری ست دیری، تا کلید گنجینههای قصر خوابم را
به جادوی لالا سپردهام من
دگر تخته پاره به امواج دریا سپردهام من
گبری
گنه نکرده بادافره کشیدن
خدا داند که این درد کمی نیست
بمیر ای خشک لب! در تشنه کامی
که این ابر سترون را نمی نیست
خوشا بی دردی و شوریده رنگی
که گویا خوشتر از آن عالمی نیست
برگشت
افق تا افق آب است
کران تا کران دریا
نه ماهیم من، از شنا چه حاصل؟
که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
دگر بازوان م خسته ست
مرا چه بیم و ترا چه پروایی دل
که دانی که دانی
دگر تخته پاره به امواج دریا سپردهام من
زمام حسرت به دست دریغا سپردهام من
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
![مدال پست های مفید مدال پست های مفید](uploads/awards/99613942538291796397.gif)
![مدال تشویقی مدال تشویقی](uploads/awards/anjomanenemune.gif)
![مدال کاربر پرکار مدال کاربر پرکار](uploads/awards/09455469583062250060.gif)
درآمد
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
چه ها که میبینم و باور ندارم
چه ها،چه ها، چه ها، که میبینم و باور ندارم
مویه
حذر نجویم از هر چه مرا بر سر آید
گو درید، درید
که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم
برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
مخالف
سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
خبر نداریم
خوشا کزین بستر دیگر، سر بر نداریم
برگشت
در این غم، چون شمع ماتم
عجب که از گریه آبم نبرده باز
چها چها چها که میبینم و باور ندارم
چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
![مدال پست های مفید مدال پست های مفید](uploads/awards/99613942538291796397.gif)
![مدال تشویقی مدال تشویقی](uploads/awards/anjomanenemune.gif)
![مدال کاربر پرکار مدال کاربر پرکار](uploads/awards/09455469583062250060.gif)
سکوت صدای گامهایم را باز پس میدهد
با شب خلوت به خانه میروم
گلهای کوچک از سگها بر لاشهٔ سیاه خیابان میدوند
خلوت شب آنها را دنبال میکند
و سکوت نجوای گامهاشان را میشوید
من او را به جای همه بر میگزینم
و او میداند که من راست میگویم
او همه را به جای من بر میگزیند
و من میدانم که همه دروغ میگویند
چه میترسد از راستی و دوست داشته شدن، سنگدل
بر گزیننده ی دروغها
صدای گامهای سکوت را میشنوم
خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
سکوت گریه کرد دیشب
سکوت به خانهام آمد
سکوت سرزنشم داد
و سکوت ساکت ماند سرانجام
چشمانم را اشک پر کرده است
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 2,839
موضوعها: 686
تاریخ عضویت: شهریور ۱۳۹۲
اعتبار:
7,027
سپاسها: 359
763 سپاس گرفتهشده در 294 ارسال
![مدال پست های مفید مدال پست های مفید](uploads/awards/99613942538291796397.gif)
![مدال تشویقی مدال تشویقی](uploads/awards/anjomanenemune.gif)
![مدال کاربر پرکار مدال کاربر پرکار](uploads/awards/09455469583062250060.gif)
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
به الهامان سوخته ست، لبها خاموش
نه اشکی، نه لبخندی،و نه حتی یادی از لبها و چشمها
زیراک اینجا اقیانوسی ست که هر به دستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بودن است
وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
همه خبرها دروغ بود
و همه آیاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
باری ازین گونه بود
فرجام همه گناهان و بیگناهی
نه پیشوازی بود و خوشامدی،نه چون و چرا بود
و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد: کیست؟
زیرک اینجا سر دستان سکون است
در اقصی پرکنه های سکوت
سوت، کور، برهوت
حبابهای رنگین، در خوابهای سنگین
چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
و سیا سایهٔ دودها،در اوج وجودشان،گویی نبودند
باغهای میوه و باغ گلهای آتش را فراموش کردیم
دیگر از هر بیم و امید آسودهایم
گویا هرگز نبودیم،نبودهایم
هر یک از ما، در مهگون افسانههای بودن
هنگامی که میپنداشتیم هستیم
خدایی را، گرچه به انکار
انگار
با خویشتن بدین سوی و آن سوی میکشیدیم
اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
زیرا خدایان ما
چون اشکهای بدرقه کنندگان
بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
ما در سایهٔ آوار تخته سنگهای سکوت آرمیدهایم
گامهامان بی صداست
نه بامدادی، نه غروبی
وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمیدرخشد
نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
اینجا نسیم اگر بود بر چه میوزید؟
نه سینه ٔ زورقی، نه دست پارویی
اینجا امواج اگر بود، با که در میآویخت؟
چه آرام است این پهناور، این دریا
دلهاتان روشن باد
سپاس شما را، سپاس و دیگر سپاس
بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمیتراود
خانه هاتان آباد
بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپردهای مفرازید
زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
و های، زنجیرها! این زنجموره هاتان را بس کنید
اما سرودها و دعاهاتان این شب کورها
که روز همه روز،و شب همه شب در این حوالی به طوافند
بسیار ناتوانتر از آنند که صخرههای سکوت را بشکافند
و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
بادا شما را آن نان و حلواها
بادا شما را خوانها، خرماها
ما را اگر دهانی و دندانی میبود،در کار خنده میکردیم
بر اینها و آنهاتان
بر شمعها، دعاها،خوانهاتان
در آستانهٔ گور خدا و شیطان ایستاده بودند
و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
باز پس میگرفتند
آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایهها، شعر و شکایتها
و دیگر آنچه ما را بود،بر جا ماند
پروا و پروانهٔ همسفری با ما نداشت
تنها، تنهایی بزرگ ما
که نه خدا گرفت آن را، نه شیطان
با ما چو خشم ما به درون آمد
کنون او
این تنهایی بزرگ
با ما شگفت گسترشی یافته
این است ماجرا
ما نوباوگان این عظمتیم
و راستی
آن اشکهای شور،زادهٔ این گریههای تلخ
وین ضجههای جگرخراش و دردآلودتان
برای ما چه میتوانند کرد؟
در عمق این ستونهای بلورین دل نمک
تندیس منهای شما پیداست
دیگر به تنگ آمدهایم الحق
و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
زیرا اگر تنها گریه کنید، اگر با هم
اگر بسیار اگر کم
در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیهتان
دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
آه
آن نازنین که رفت
حقا چه ارجمند و گرامی بود
گویی فرشته بود نه آدم
در باغ آسمان و زمین، ما گیاه و او
گل بود، ماه بود
با من چه مهربان و چه دلجو، چه جان نثار
او رفت، خفت، حیف
او بهترین،عزیزترین دوستان من
جان من و عزیزتر از جان من
بس است
بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
ما، از شما چه پنهان،دیگر
از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
نه نیز خشمگین و نه دلگیر
دیگر به سر رسیده قصهٔ ما،مثل غصهمان
این اشکهاتان را
بر منهای بی کس ماندهتان نثار کنید
منهای بی پناه خود را مرثیت بخوانید
تندیسهای بلورین دل نمک
اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
مرگ ما را به سراپردهٔ تاریک و یخ زدهٔ خویش برد
بهانهها مهم نیست
اگر به کالبد بیماری، چون ماری آهسته سوی ما خزید
و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
پیر بودیم یا جوان،به هنگام بود یا ناگهان
هر چه بود ماجرا این بود
مرگ، مرگ، مرگ
ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
دیگر بس است مرثیه،دیگر بس است گریه و زاری
ما خستهایم، آخر
ما خوابمان میاید دیگر
ما را به حال خود بگذارید
اینجا سرای سرد سکوت است
ما موجهای خامش آرامشیم
با صخرههای تیره ترین کوری و کری
پوشاندهاند سخت چشم و گوش روزنهها را
بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک و پیامی اینجا نمیرسد
شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
کاین جا نه میوهای نه گلی، هیچ هیچ هیچ
تا پر کنید هر چه توانید و میتوان
زنبیلهای نوبت خود را
از هر گل و گیاه و میوه که میخواهید
یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
و شاخههای عمرتان را ستاره باران کنید
تا وقتی عشق آسمونی دارم
چه نیازی به عشق زمینی دارم
×من نوشت
ارسالها: 10
موضوعها: 0
تاریخ عضویت: تير ۱۳۹۴
اعتبار:
0
سپاسها: 0
0 سپاس گرفتهشده در 0 ارسال
خیلی قشنگ بوددددددددددددددددددددددددد