امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| جامی
سکندر چو بر هند لشکر کشید

خردمندی بر همانان شنید

نیامد از ایشان کسی سوی او

ز تقصیرشان گرم شد خوی او

برانگیخت لشکر پی قهرشان

شتابان رخ آورد در شهرشان

چو ز آن، برهمانان خبر یافتند

به تدبیر آن کار بشتافتند

رسیدند پیشش در اثنای راه

به عرضش رساندند کای پادشاه!

گروهی فقیریم حکمت پژوه

چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟

نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ

درین کار به گر نمایی درنگ

نداریم جز گنج حکمت متاع

نشاید ز کس بر سر آن نزاع

اگر گنج حکمت همی بایدت

بجز کنجکاوی نمیشایدت

سکندر چو بشنید این عرض حال

ز لشکر کشیدن کشید انفعال

زور و زینت خویش یک سو نهاد

به آن قوم بیپا و سر رو نهاد

پس از قطع هامون به کوهی رسید

در او کنده هر سو بسی غار دید

گروهی نشسته در آن غارها

فروشسته دست از همه کارها

ردا و ازار از گیا بافته

عمامه به فرق از گیا تافته

زن و بچهٔ فقر پروردشان

گیاچین به هامون پی خوردشان

گشادند با هم زبان خطاب

بسی شد ز هر سو سؤال و جواب

چو آمد به سر، منزل گفت و گوی

سکندر در آن حاضران کرد روی

که:«هرچ از جهان احتیاج شماست

بخواهید از من! که یکسر رواست»

بگفتند: «ما را درین خاکدان

نباید، بجز هستی جاودان»

بگفتا که: «این نیست مقدور من

وز این حرف خالیست منشور من»

بگفتند: «چون دانی این راز را،

چرا بندهای شهوت و آز را؟

پی ملک تا چند خونریختن؟

به هر کشوری لشکرانگیختن؟»

بگفتا: «من این نی به خود میکنم

نه تنها به حکم خرد میکنم،

مرا ایزد این منزلت داده است

به خلق جهانم فرستاده است

که تا دین او را کنم آشکار

بر آرم ز جان مخالف دمار

دهم قدر بتخانهها را شکست

کنم هر که را هست، یزدانپرست

اسیرم درین جنبش نوبه نو

روم تا مرا گوید ایزد: برو!

ز دست اجل چون شوم پایبست

کشم پای ازین جنبش دور دست»
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
چنین داد داننده، داد سخن

ز مشکلگشای سپهر کهن

که از وضع افلاک و سیر نجوم

ز حال سکندر چنین زد رقوم

که چون صبح اقبالش آید به شام

بگیرد تر و خشک گیتی تمام

به جایی که مرگش مقدر بود،

زمین آهن و آسمان زر بود

سکندر چو آمد ز دریا برون

سپه را سوی روم شد رهنمون

همی رفت آورده پا در رکاب

چو عمر گرانمایه با صد شتاب

یکی روز در گرمگاه تموز

گرفته جهان خسرو نیمروز

به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک

چو طشتی پر از اخگر تابناک

هوایش چو آه ستمدیده گرم

ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم

به هر راهش از نعلهای مذاب

نشان سم بادپایان بر آب

چو تابه زمین، آتش افشان در او

چو ماهی شده مار بریان در او

سکندر در آن دشت پرتاب و تف

همی راند از پردلان بسته صف

ز آسیب ره در خراش و خروش

به تن خونش از گرمی خور به جوش

ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون

ز راه دماغش شد از سر برون

فرو ریختاش بر سر زین زر

ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر

بسی کرد در دفع خون حیله، ساز

ولی خون نیستاد از آن حیله، باز

ز سیل اجل بر وی آمد شکست

بر آن سیل رخنه نیارست بست

بر او تنگ شد خانهٔ پشت زین

شد از خانه مایل به سوی زمین

ز خاصان یکی سوی او رفت زود

به تدریجاش آورد از آن زین فرود

ز جوشن به پا مفرش انداختش

ز زرین سپر سایبان ساختش

به بالای جوشن، به زیر سپر

زمانی فتاد از جهان بیخبر

چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش

به گوشش فرو گفت پنهان سروش

که: «اینست جایی که دانا حکیم

در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»

چو از مردن خویش آگاه شد

بر او راه امید کوتاه شد

دبیری طلب کرد روشن ضمیر

که بر لوح کافور ریزد عبیر

نویسد کتابی سوی مادرش

تسلیده جان غمپرورش

چو بهر نوشتن ورق کرد باز

سر نامه را ساخت مشکین طراز:

«به نام خداوند پست و بلند!

حکیم خردبخش بخردپسند!

هراسندگان را بدو صد امید!

شناسندگان را از او صد نوید!

بسا شهریاران و شاهنشهان

که کردند تسخیر ملک جهان

ز زین پای ننهاده بالای تخت

به تاراج آفاتشان داد رخت

یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست

که اکنون به گرداب مرگ اندرست

سفر کرد گرد جهان سالها

ز فتح و ظفر یافت اقبالها

چو آورد رو در ره تختگاه

اجل زد بر او ره، در اثنای راه

دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان

نثار ره بانوی بانوان!

چراغ دل و دیدهٔ فیلقوس

فروزندهٔ کشور روم و روس

نمیگویم او مهربان مادر است،

که از مادری پایهاش برتر است

از او دیدهام کار خود را رواج

وز او گشتهام صاحب تخت و تاج

دریغا: که رفتم به تاراج دهر

ز دیدار او هیچ نگرفته بهر

بسی بهر آسانیام رنج برد

پی راحتم راه محنت سپرد

ازین چشمه لیک آبرویی ندید

ز خارم گل آرزویی نچید

چو از من برد قاصد نامهبر

به آن مادر مهربان این خبر،

وز این غم بسوزد دل و جان او

شود خونفشان چشم گریان او،

قدم در طریق صبوری نهد

جزع را به رخ داغ دوری نهد

نه کوشد چو خور در گریباندری!

نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!

نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!

نه مالد به خاک سیه روی زرد!

چرا غم خورد زیرک هوشیار،

چو ز آغاز میداند انجام کار؟

سرانجام گیتی به خون خفتن است

به خواری به خاک اندرون رفتن است

تفاوت ندارد درین کس ز کس

جز این کاوفتد اندکی پیش و پس

گرانمایه عمرم که مستعجل است

ز میقات سی، کرده رو در چل است

گرفتم که از سی به سیصد رسد

به هر روز ملکی مجدد رسد

چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست

ز چنگ اجل رستن امید نیست

بود کن ز من مانده در من رسد

وز این تیره گلخن به گلشن رسد

به یک جای گیریم با هم مقام

بر این ختم شد نامهام، والسلام!»
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


سکندر چو نامه به مادر نوشت

بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،

به یاران زبان نصیحت گشاد

به هر سینه گنجی ودیعت نهاد

وصیت چنین کرد با حاضران

که: «ای از جهالت تهی خاطران

چو بر داغ هجران من دل نهید

تن ناتوانم به محمل نهید،

گذارید دستم برون از کفن!

کنید آشکارش بر مرد و زن!

ز حالم دم نامرادی زنید!

به هر مرز و بوم این منادی زنید!

که: این دست، دستیست کز عز و جاه

ربود از سر تاجداران کلاه

کلید کرم بود در مشت او

نگین خلافت در انگشت او

ز شیر فلک، قوت پنجه یافت

قویبازوان را بسی پنجه تافت

ز حشمت زبردست هر دست بود

همه دستها پیش او پست بود

ز نقد گدایی و شاهنشهی

ز عالم کند رحلت اینک تهی

چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،

چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟

چو ز اول تو را مادر دهر زاد

بجز دست خالیت چیزی نداد

ازین ورطه چون پای بیرون نهی،

بود زاد راه تو دست تهی

مکن در میان دست خود را گرو!

به چیزی که گویند: بگذار و رو!

بده هر چه داری! که این دادن است

که از خویشتن بند بگشادن است
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


سکندر چو زد از وصیت نفس

ز عالم نصیبش همان بود و بس!

شد انفاس او با وصیت تمام

به ملک دگر تافت عزماش زمام

برفت او و ما هم بخواهیم رفت

چه بیغم چه با غم بخواهیم رفت

درین کاخ دلکش نماند کسی

رود عاقبت، گر چه ماند بسی

چو اسپهبدان بیسکندر شدند

جدا زو، چو تنهای بیسر شدند

بکردند آنچ اهل ماتم کنند

که بدرود شاهان عالم کنند

ز جامه کبودان زمین مینمود

به چشم کواکب چو چرخ کبود

چو دیدند آخر که از اشک و آه

نیارند بر درد و غم بست راه

ز آیین ماتم عنان تافتند

به تدبیر تجهیز بشتافتند

به مشک و گلابش بشستند تن

ز خز و کتان ساختندش کفن

ز تابوت زر محملش ساختند

ز دیبای چین مفرش انداختند

به روز سفید و به شام سیاه

امیران لشکر، امینان راه

ز جور زمن آه برداشتند

به سوی وطن راه برداشتند

دو منزل یکی کرده میتاختند

به تنهایی آزرده، میتاختند

پس از چندگاهی از آن راه سخت

به اقلیم خویش اوفگندند رخت

رسید این خبر رومیان را به گوش

رساندند بر اوج گردون خروش

به اسکندریه درون مادرش

که بودی فروغ خرد رهبرش

چو بشنید این قصهٔ سینه سوز،

شد از شعلهٔ آه، گیتیفروز

ز رشح دل و دیده در خون نشست

ز سرمنزل صبر بیرون نشست

همی خواست تا جیب جان بردرد

گریبان تاب و توان بردرد

کند موی مشکین ز سر تارتار

کند مویه بر خویشتن زارزار،

ولی کرد مکتوب اسکندری

در آن شیوه و شیونش یاوری

به مضمون مکتوب او کار کرد

به صبر و خرد، طبع را یار کرد

بفرمود تا اهل آن مرز و بوم

چه از شام و مصر و چه از روس و روم

برفتند مستقبل لشکرش

به گردن نهادند مهد زرش

نهفتند دل ها پر اندوه و رنج

در اسکندریه به خاکش، چو گنج

چو از شغل دفنش بپرداختند

حکیمان خردنامهها ساختند

ز گنج خرد گوهر افشاندند

پس پرده بر مادرش خواندند

که ای مطلع نور اسکندری!

بلندش ز تو پایهٔ سروری

اگر ریخت گل، باغ پاینده باد!

وگر رفت مه، مهر تابنده باد!

رسد بانگ ازین طارم زرنگار

که سخت است داغ جدایی ز یار

بدین دایره هر که پا در نهد

چو دورش به آخر رسد، سر نهد

سپاس فراوان خداوند را

که کرد این کرامت خردمند را

که بیند در آغاز، انجام خویش

برون ننهد از حکم حق گام خویش

روان سکندر ز تو شاد باد!

ز روح جنان، روحش آباد باد!

چو آن در پس ستر عصمت مقیم

شنید آنچه بشنید از هر حکیم،

بر ایشان در معذرت باز کرد

به پرده درون این نوا ساز کرد

که: «ای رازدانان دانش پژوه

گشایندهٔ مشکل هر گروه

بنای خرد را اساس از شماست

دل بخردان حق شناس از شماست

زدید از کرم خیمه بر باغ من

شدید از خرد مرهم داغ من

بگفتید صد نکتهٔ دلکشام

نشاندید ز آب سخن، آتشام

ز انفاستان گشت حل، مشکلم

به سر حد جمعیت آمد دلم

جهان از شما مطرح نور باد!

وز آن نور، چشم بدان دور باد!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


بیا ساقی و، طرح نو درفکن!

گلین خشت از طارم خم شکن!

برآور به خلوتگه جست و جوی

به آن خشت، بر من در گفت و گوی!

بیا مطرب و، عود را ساز ده!

ز تار ویام بر زبان بند نه!

چو او پرده سازد شوم جمله گوش

نشینم ز بیهوده گویی خموش

بیا ساقی و، زآن می دلپسند

که گردد از او سفله، همت بلند،

فروریز یک جرعه در جام من!

که دولت زند قرعه بر نام من

بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود

که بر روی کار آرد آبام ز رود،

درین کاخ زنگاری افکن خروش!

فروبند از کوس شاهیم گوش!

بیا ساقیا، ساغر می بیار!

فلکوار دور پیاپی بیار!

از آن می که آسایش دل دهد

خلاصی ز آلایش گل دهد

بیا مطربا! عود بنهاده گوش

به یک گوشمال آورش در خروش!

خروشی که دل را به هوش آورد

به دانا پیام سروش آورد

بیا ساقی! آن بادهٔ عیبشوی

که از خم فتاده به دست سبوی،

بده! تا دمی عیبشویی کنیم

درون فارغ از عیبجویی کنیم

بیا مطرب و، پردهای خوش بساز!

وز آن پرده کن چشم عیبم فراز!

که تا گردم از عیبجویی خموش

شوم بر سر عیبها پردهپوش

بیا ساقی! آن جام غفلتزدای

به دل روزن هوشمندی گشای،

بده! تا ز حال خود آگه شویم

به آخرسفر، روی در ره شویم

بیا مطرب و، ناله آغاز کن!

شترهای ما را حدی ساز کن

که تا این شترهای کاهلخرام

شوند اندرین مرحله تیزگام

بیا ساقی! آب چو آذر بیار!

نه می، بلکه کبریت احمر بیار!

که بر مس ما کیمیایی کند

به نقد خرد رهنمایی کند

بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم!

که کرد از دلم مرغ آرام، رم

پی حلق این مرغ ناگشته رام

ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!

بیا ساقیا! در ده آن جام صاف!

که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف

به هر جا که افتد ز عکسش فروغ

به فرسنگها رخت بندد دروغ

بیا مطربا! زآنکه وقت نواست

بزن این نوا را در آهنگ راست!

که کج جز گرفتار خواری مباد!

بجز راست را رستگاری مباد!

بیا ساقی! آن جام گیتیفروز

که شب را نهد راز بر روی روز،

بده! تا ز مکر آوران جهان

نماند ز ما هیچ مکری نهان

بیا مطربا! همچو دانا حکیم

که میداند از نبض حال سقیم،

بنه بر رگ چنگ انگشت خویش!

بدان، درد پنهان هر سینه ریش

بیا ساقیا! درده آن جام خاص!

که سازد مرا یک دم از من خلاص

ببرد ز من نسبت آب و گل

به ارواح قدسام کند متصل

بیا مطربا! در نی افکن خروش!

که باشد خروشش پیام سروش

کشد شایدم جذبهٔ آن پیام

ازین دوننشیمن به عالیمقام

بیا ساقی! آن می که سیری دهد

درین بیشهام زور شیری دهد

بده! تا درآیم چو شیر ژیان

به هم برزنم کار سود و زیان

بیا مطربا! وز کمان رباب

که از رشتهٔ جان زهش برده تاب

ز هر نغمهٔ زیر، تیری فکن!

به من چوی شکاری نفیری فکن!

بیا ساقیا! بین به دلتنگیام!

ببخش از می لعل یکرنگیام!

چو جام بلور از می لالهگون

برونم برآور به رنگ درون!

بیا مطربا! برکش آهنگ را!

ره صلح کن نوبت جنگ را!

ز ترکیبهای موافقنغم

شود صد مخالف موافق به هم

بیا ساقی! ای یار بیچارگان!

ده آن می! که در چشم میخوارگان

درین زرکش آیینهٔ نقره کوب

از او بد نماید بد و خوب، خوب

بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت

بزن بر رگ پیر خم گشته پشت!

که هر حرف دشوار و آسان که هست

رساند به گوش من آنسان که هست

بیا ساقی! آن آتشین می بیار!

که سوزد ز ما آنچه نید به کار

زر ناب ما گردد افروخته

شود هر چه نیزر بود، سوخته

بیا مطرب و، باد در دم به نی!

که از خرمن هستیام باد وی،

به دور افگند کاه بیگانه را

گذارد پی مرغ جان، دانه را

بیا ساقی! آن طلق محلول را

که زیرک کند غافل گول را،

بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق

دهم جفت و طاق جهان را طلاق

بیا مطرب و، تاب ده گوش عود!

به گوش حریفان رسان این سرود!

که رندان آزاده را در نکاح

نباشد بجز دختر رز، مباح

بیا ساقیا! در ده آن جام عدل!

که فیروزی آمد سرانجام عدل

بکش بازوی مکنت از جور دور!

که چندان بقا نیست در دور جور

بیا مطربا! پردهای معتدل

که آرام جان بخشد و انس دل،

بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم

ز تشویق بیاعتدالی رهیم

بیا ساقیا! آن بلورینهجام

که از روشنی دارد آیینه نام،

بده! تا علیرغم هر خودنما

نماید خرد عیب ما را به ما

بیا مطربا! در نوا موشکاف!

وز آن مو که بشکافتی، پرده باف!

که تا پرده بر چشم خود گستریم

چو خودبین حریفان به خود بنگریم

بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟

بنه بر کفم مایهٔ بیخودی!

چنان فارغم کن ز ملک و ملک!

که سر در نیارم به چرخ فلک

بیا مطربا! کز غم افسردهام

ز پژمردگی گوییا مردهام

چنان گرم کن در سماعم دماغ!

که بخشد ز دور سپهرم فراغ

بیا ساقیا! می روانتر بده!

سبک باش و جان گرانتر بده!

به کف باده در ساغر زر، درآی!

چو به دادی، از به به بهتر درآی!

بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست

مکن! کین عجب جانفزا پردهایست

به هر پرده رازی بود دلنواز

که آن را ندانند جز اهل راز

بیا ساقیا! لعل بگداخته

به جام بلور تر انداخته،

بده! تا به اقبال پایندگان

بشوییم دست از نو آیندگان

بیا مطربا! زخمهای برتراش!

رگ چنگ را زین نوا ده خراش!

که سرمایهٔ زندگانی، بسوخت

هر آنکس که باقی به فانی فروخت

بیا ساقیا! ز آن می راو کی

که صید طرب را کند ناو کی

بده! تا درین دام دلناشکیب

ببندیم گوش از صفیر فریب

بیا مطربا! وآن نی فارسی

که بر رخش عشرت کند فارسی

بزن! تا به همراهی آن سوار

کنیم از بیابان محنت، گذار

بیا ساقیا! می به کشتی فکن!

کزین موجزن بحر کشتیشکن،

سلامت کشم رخت خود بر کنار

وز این بیقراریم زاید قرار

بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن!

وز آن پرده این دلکش آهنگ زن!

که: خوش وقت آن بیسروپا گدای

که زد افسر شاه را پشت پای!

بیا ساقیا! رطل سنگین بیار!

که سازد سبکبار را بردبار

به رخسار امید رنگ آورد

به عمر شتابان، درنگ آورد

بیا مطربا، بر نی انگشت نه!

ز کارش به انگشت بگشا گره!

ز تو هر گشادش که خواهد فتاد،

نباشد جز آن کارها را گشاد

بیا ساقیا! تا به می برده پی

کنیم از میان قاصد و نامه طی،

ببندیم بار از مضیق خیال

گشاییم در بارگاه وصال

بیا مطربا! کز نوای نفیر

ببندیم بر خامه صوت صریر،

زنیم آتش از آه، هنگامه را

بسوزیم هم خامه، هم نامه را

بیا ساقیا! باده در جام کن!

به رندان لب تشنه انعام کن!

به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند

نخواهد جز آن از جهان با تو ماند

بیا مطربا! پردهای ساز! لیک

به هنجار نیکو و گفتار نیک

به گیتی مزن جز به نیکی نفس

که این است آیین نیکان و بس

بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم

وز این می قدح را جگرگون کنیم

که غمدیده را آه و زاری به است

جگرخواری از می گساری به است

بیا مطربا! کز طرب بگذریم

ز چنگ طرب تارها بردریم

ز چنگ اجل چون نشاید گریخت

ز چنگ طرب تار باید گسیخت

بیا ساقیا! جام دلکش بیار!

می گرم و روشن چو آتش بیار!

که تا لب بر آن جام دلکش نهیم

همه کلک و دفتر بر آتش نهیم

بیا مطربا! تیز کن چنگ را!

بلندی ده از زخمه آهنگ را!

که تا پنبه از گوش دل برکشیم

همه گوش گردیم و دم در کشیم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:
عجب اژدهایی ست کلک دو سر

که ریزد برون گنجهای گهر

کند اژدها بر در گنج، جای

ولی کم بود اژدها گنجزای

شد آن اژدها، گنج در مشت تو

بر او حلقه زد مار انگشت تو

چه گوهر فشاناند این گنج و مار

که شد پرگهر دامن روزگار

زهی طبع تو اوستاد سخن!

ز مفتاح کلکت گشاد سخن

سخن را که از رونق افتاده بود

به کنج هوان رخت بنهاده بود،

تو دادی دگر باره این آبروی

کشیدی به جولانگه گفت و گوی

که این مال و جاه ارچه جانپرورست،

کمال سخن از همه بهترست

ز من این هنر بس که جان کاستم

به نقش حقایق، دل آراستم

بر این نخل نظمی که پروردهام

به خون دلاش در بر آوردهام

مصیقل شد آیینهسان سینه ام

دو عالم مصور در آیینهام

زبان سوده شد زین سخن، خامه را

ورق شد سیه زین رقم، نامه را

چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس

چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»

همان به که در کوی دل ره کنیم

زبان را بدین حرف، کوته کنیم

حیات ابد رشح کلک تو باد!

نظام ادب نظم سلک تو باد!
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


بیا ساقی و، طرح نو درفکن!

گلین خشت از طارم خم شکن!

برآور به خلوتگه جست و جوی

به آن خشت، بر من در گفت و گوی!

بیا مطرب و، عود را ساز ده!

ز تار ویام بر زبان بند نه!

چو او پرده سازد شوم جمله گوش

نشینم ز بیهوده گویی خموش

بیا ساقی و، زآن می دلپسند

که گردد از او سفله، همت بلند،

فروریز یک جرعه در جام من!

که دولت زند قرعه بر نام من

بیا مطرب و ز آن نو آیین سرود

که بر روی کار آرد آبام ز رود،

درین کاخ زنگاری افکن خروش!

فروبند از کوس شاهیم گوش!

بیا ساقیا، ساغر می بیار!

فلکوار دور پیاپی بیار!

از آن می که آسایش دل دهد

خلاصی ز آلایش گل دهد

بیا مطربا! عود بنهاده گوش

به یک گوشمال آورش در خروش!

خروشی که دل را به هوش آورد

به دانا پیام سروش آورد

بیا ساقی! آن بادهٔ عیبشوی

که از خم فتاده به دست سبوی،

بده! تا دمی عیبشویی کنیم

درون فارغ از عیبجویی کنیم

بیا مطرب و، پردهای خوش بساز!

وز آن پرده کن چشم عیبم فراز!

که تا گردم از عیبجویی خموش

شوم بر سر عیبها پردهپوش

بیا ساقی! آن جام غفلتزدای

به دل روزن هوشمندی گشای،

بده! تا ز حال خود آگه شویم

به آخرسفر، روی در ره شویم

بیا مطرب و، ناله آغاز کن!

شترهای ما را حدی ساز کن

که تا این شترهای کاهلخرام

شوند اندرین مرحله تیزگام

بیا ساقی! آب چو آذر بیار!

نه می، بلکه کبریت احمر بیار!

که بر مس ما کیمیایی کند

به نقد خرد رهنمایی کند

بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم!

که کرد از دلم مرغ آرام، رم

پی حلق این مرغ ناگشته رام

ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!

بیا ساقیا! در ده آن جام صاف!

که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف

به هر جا که افتد ز عکسش فروغ

به فرسنگها رخت بندد دروغ

بیا مطربا! زآنکه وقت نواست

بزن این نوا را در آهنگ راست!

که کج جز گرفتار خواری مباد!

بجز راست را رستگاری مباد!

بیا ساقی! آن جام گیتیفروز

که شب را نهد راز بر روی روز،

بده! تا ز مکر آوران جهان

نماند ز ما هیچ مکری نهان

بیا مطربا! همچو دانا حکیم

که میداند از نبض حال سقیم،

بنه بر رگ چنگ انگشت خویش!

بدان، درد پنهان هر سینه ریش

بیا ساقیا! درده آن جام خاص!

که سازد مرا یک دم از من خلاص

ببرد ز من نسبت آب و گل

به ارواح قدسام کند متصل

بیا مطربا! در نی افکن خروش!

که باشد خروشش پیام سروش

کشد شایدم جذبهٔ آن پیام

ازین دوننشیمن به عالیمقام

بیا ساقی! آن می که سیری دهد

درین بیشهام زور شیری دهد

بده! تا درآیم چو شیر ژیان

به هم برزنم کار سود و زیان

بیا مطربا! وز کمان رباب

که از رشتهٔ جان زهش برده تاب

ز هر نغمهٔ زیر، تیری فکن!

به من چوی شکاری نفیری فکن!

بیا ساقیا! بین به دلتنگیام!

ببخش از می لعل یکرنگیام!

چو جام بلور از می لالهگون

برونم برآور به رنگ درون!

بیا مطربا! برکش آهنگ را!

ره صلح کن نوبت جنگ را!

ز ترکیبهای موافقنغم

شود صد مخالف موافق به هم

بیا ساقی! ای یار بیچارگان!

ده آن می! که در چشم میخوارگان

درین زرکش آیینهٔ نقره کوب

از او بد نماید بد و خوب، خوب

بیا مطرب! از زخمه، زخم درشت

بزن بر رگ پیر خم گشته پشت!

که هر حرف دشوار و آسان که هست

رساند به گوش من آنسان که هست

بیا ساقی! آن آتشین می بیار!

که سوزد ز ما آنچه نید به کار

زر ناب ما گردد افروخته

شود هر چه نیزر بود، سوخته

بیا مطرب و، باد در دم به نی!

که از خرمن هستیام باد وی،

به دور افگند کاه بیگانه را

گذارد پی مرغ جان، دانه را

بیا ساقی! آن طلق محلول را

که زیرک کند غافل گول را،

بده! تا نشینم ز هر جفت، طاق

دهم جفت و طاق جهان را طلاق

بیا مطرب و، تاب ده گوش عود!

به گوش حریفان رسان این سرود!

که رندان آزاده را در نکاح

نباشد بجز دختر رز، مباح

بیا ساقیا! در ده آن جام عدل!

که فیروزی آمد سرانجام عدل

بکش بازوی مکنت از جور دور!

که چندان بقا نیست در دور جور

بیا مطربا! پردهای معتدل

که آرام جان بخشد و انس دل،

بزن! تا ز آشفتهحالی رهیم

ز تشویق بیاعتدالی رهیم

بیا ساقیا! آن بلورینهجام

که از روشنی دارد آیینه نام،

بده! تا علیرغم هر خودنما

نماید خرد عیب ما را به ما

بیا مطربا! در نوا موشکاف!

وز آن مو که بشکافتی، پرده باف!

که تا پرده بر چشم خود گستریم

چو خودبین حریفان به خود بنگریم

بیا ساقیا! تا کی این بخردی؟

بنه بر کفم مایهٔ بیخودی!

چنان فارغم کن ز ملک و ملک!

که سر در نیارم به چرخ فلک

بیا مطربا! کز غم افسردهام

ز پژمردگی گوییا مردهام

چنان گرم کن در سماعم دماغ!

که بخشد ز دور سپهرم فراغ

بیا ساقیا! می روانتر بده!

سبک باش و جان گرانتر بده!

به کف باده در ساغر زر، درآی!

چو به دادی، از به به بهتر درآی!

بیا مطربا! بر یکی پرده، ایست

مکن! کین عجب جانفزا پردهایست

به هر پرده رازی بود دلنواز

که آن را ندانند جز اهل راز

بیا ساقیا! لعل بگداخته

به جام بلور تر انداخته،

بده! تا به اقبال پایندگان

بشوییم دست از نو آیندگان

بیا مطربا! زخمهای برتراش!

رگ چنگ را زین نوا ده خراش!

که سرمایهٔ زندگانی، بسوخت

هر آنکس که باقی به فانی فروخت

بیا ساقیا! ز آن می راو کی

که صید طرب را کند ناو کی

بده! تا درین دام دلناشکیب

ببندیم گوش از صفیر فریب

بیا مطربا! وآن نی فارسی

که بر رخش عشرت کند فارسی

بزن! تا به همراهی آن سوار

کنیم از بیابان محنت، گذار

بیا ساقیا! می به کشتی فکن!

کزین موجزن بحر کشتیشکن،

سلامت کشم رخت خود بر کنار

وز این بیقراریم زاید قرار

بیا مطربا! زخمه بر چنگ زن!

وز آن پرده این دلکش آهنگ زن!

که: خوش وقت آن بیسروپا گدای

که زد افسر شاه را پشت پای!

بیا ساقیا! رطل سنگین بیار!

که سازد سبکبار را بردبار

به رخسار امید رنگ آورد

به عمر شتابان، درنگ آورد

بیا مطربا، بر نی انگشت نه!

ز کارش به انگشت بگشا گره!

ز تو هر گشادش که خواهد فتاد،

نباشد جز آن کارها را گشاد

بیا ساقیا! تا به می برده پی

کنیم از میان قاصد و نامه طی،

ببندیم بار از مضیق خیال

گشاییم در بارگاه وصال

بیا مطربا! کز نوای نفیر

ببندیم بر خامه صوت صریر،

زنیم آتش از آه، هنگامه را

بسوزیم هم خامه، هم نامه را

بیا ساقیا! باده در جام کن!

به رندان لب تشنه انعام کن!

به هر کس که یک جرعه خواهی فشاند

نخواهد جز آن از جهان با تو ماند

بیا مطربا! پردهای ساز! لیک

به هنجار نیکو و گفتار نیک

به گیتی مزن جز به نیکی نفس

که این است آیین نیکان و بس

بیا ساقیا! تا جگر، خون کنیم

وز این می قدح را جگرگون کنیم

که غمدیده را آه و زاری به است

جگرخواری از می گساری به است

بیا مطربا! کز طرب بگذریم

ز چنگ طرب تارها بردریم

ز چنگ اجل چون نشاید گریخت

ز چنگ طرب تار باید گسیخت

بیا ساقیا! جام دلکش بیار!

می گرم و روشن چو آتش بیار!

که تا لب بر آن جام دلکش نهیم

همه کلک و دفتر بر آتش نهیم

بیا مطربا! تیز کن چنگ را!

بلندی ده از زخمه آهنگ را!

که تا پنبه از گوش دل برکشیم

همه گوش گردیم و دم در کشیم
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:

عجب اژدهایی ست کلک دو سر

که ریزد برون گنجهای گهر

کند اژدها بر در گنج، جای

ولی کم بود اژدها گنجزای

شد آن اژدها، گنج در مشت تو

بر او حلقه زد مار انگشت تو

چه گوهر فشاناند این گنج و مار

که شد پرگهر دامن روزگار

زهی طبع تو اوستاد سخن!

ز مفتاح کلکت گشاد سخن

سخن را که از رونق افتاده بود

به کنج هوان رخت بنهاده بود،

تو دادی دگر باره این آبروی

کشیدی به جولانگه گفت و گوی

که این مال و جاه ارچه جانپرورست،

کمال سخن از همه بهترست

ز من این هنر بس که جان کاستم

به نقش حقایق، دل آراستم

بر این نخل نظمی که پروردهام

به خون دلاش در بر آوردهام

مصیقل شد آیینهسان سینه ام

دو عالم مصور در آیینهام

زبان سوده شد زین سخن، خامه را

ورق شد سیه زین رقم، نامه را

چه خوش گفت دانا که: «در خانه کس

چو باشد، ز گوینده یک حرف بس!»

همان به که در کوی دل ره کنیم

زبان را بدین حرف، کوته کنیم

حیات ابد رشح کلک تو باد!

نظام ادب نظم سلک تو باد!




[b]
  • پـــآیـــان دفتـر اشـعار جـــآمـی
[/b]
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,594 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,164 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,641 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
5 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
~ MoOn ~ (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۸:۵۳ ب.ظ)، Ar.chly (۲۶-۰۵-۹۴, ۰۸:۰۴ ق.ظ)، .مليكا. (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۸:۱۰ ب.ظ)، farnoosh-79 (۰۷-۰۸-۹۴, ۰۱:۴۹ ب.ظ)، آیداموسوی (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۹:۵۴ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان