ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
گاه در خلوت پر ظلمت خـــــویشبا خود از نور رفیقان سخنها گویموز فرا سوی ندانسته خـــــــویشخبر از نیک دلان مــــــی جــــــویمگاه در کالبـــــــــدم لیــــک بـــــرونبا خودم لیک ندانسته سخن می گویماز سرا پــــرده پـــــــر راز جــــــهانبـــا خــــودم ضرب مــــثـــل میگویمدوستانـــــــم همه بـــــا رنــــگ اخودشمنم پشت سر و خنده کنان در رویمگاه در حسرت یـــــک دشــــــمن ددگــــــــاه در بین رفیقان رفیقی جویم
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
بازکن پنجره را دور خـــودرا بنگرباد با تندی خشم ضربه ها زد بر درباز کن پنجره را دور خود را بـــنگرضربه های شلاق میزند چنگ بر سرچره ام خون آلود زخــــمها را بــــنگرای گل ژولیده چـــه برانی درسر؟باز کن پنجره را دور خــــــود را بنگرتوی گرمای کویر پــــای من را بنگــرهمه گان خاموشند از پدر تـــــــــا مادرباز کن پنجره را ظالمــــــــان را بنگراندکی با من باش تـــــا ببینی خنجـــرچه شده بر تن من کـــه بمانده بی سرهمه جا شلاق است از پـــــــــدر تا منبـرهر کسی را بینی کــرده تاجی بر سرچیست این قرن پلید تــــــاج گ... بر سردگر آن تاج طلا نــــــــنمایند بر سرباز کن پنجره را روز و شب را بنگـــرهمه ظلم آلود از پسر تــــــــا منبرهمه جا زندان است همه جـــــا دار سرگر زحق گویی تو هدیه دار است بر سربه ستوه آمده اند پــــــــــدران از منبرجای شلاق فریب ماندگار است بر سرباز کن پنجره را.........................به ستوه آمده ام بـــــــاز آی ای مادرهمه جا خون جاری نوش کـــــن ای اژدرتو چه قلبی داریتا به کی در لاکیباز کن ژنجره را شهر من را بنگر
و دیگر آسمان را نخواهی دید...
ارسالها: 6,376
موضوعها: 1,451
تاریخ عضویت: آبان ۱۳۹۳
اعتبار:
11,951
سپاسها: 0
76 سپاس گرفتهشده در 6 ارسال
رفتی و اومد سراغم خواری و ذلت و پستــیکاش میشد تو بیایی ای عزیز همه هستـــیکاش شبها روزمیشد نجمه و ماهم تو هستیبی تو تنهایی وغربت کرده ام الت دستــــــیتوکجایی که بیایم کنم از تو بت پرستـــــیبه کدامین دیر رفتی برده ای مرا به پستــــیگر به جای تو هزاران عشق من فقط تو هستیتو همه زندگی من تو که لعل من مســــــتیبگو با من ای گل من چرا بی اجازه رفتــــــــــی
و دیگر آسمان را نخواهی دید...