امتیاز موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار حسین منزوی
#11
نشان به نام خود ابلیس زد، جبین مرا
ز کبریای خود آکند آستینِ مرا
نخست پنجه به خون خدا زد و آنگاه
به پنج کفر رقم زد اصول دین مرا
برای آنکه از ایمان به من خلل نرسد
به شک سپرد سرِ رشته­ی یقین مرا
به بوی آنکه کند غیرت بهشتش داد،
غرابتی ز گنه دوزخ زمین مرا
نخست بر دل حورا، نهاد داغ از زن
سپس به باده ز کوثر ستاند کین مرا
نهاد آینه­ی دانشم به پیش و نمود
به من چنانکه منم نقش راستین مرا
نچیده مانده و پوسیده بود میوه­ی عشق
نمی­گرفت به هنگام اگر کمین مرا
نگاه را به من آموخت تا به گستاخی
به آفتاب برد چشم ذّره بین مرا
بدل به صاعقه­ای کرد و زد به خرمن شب
چراغ طینت او طبع خوشه چین مرا
به استعاره­ی عصیانم آفرینش داد
همانکه سجده نمی­کرد آفرین مرا
گلوی من شد و از خاک نعره­ای بَر کرد
که آسمان همه شد طنطنه طنین مرا
به نام نامی انسان فرو کشید آنگاه
از آسمان به زمین ربّ العالمین مرا.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#12
ای خون اصیلت به شتک­ها ز غدیران
افشانده شرف­ها به بلندای دلیران
جاری شده از کرب­و­بلا آمده و آنگاه
آمیخته با خون سیاووش در ایران
تو اختر سرخی که به انگیزه­ی تکثیر
ترکید بر آیینه­ی خورشید ضمیران
ای جوهر سرداری سرهای بریده
وی اصل نمیرندگی نسل نمیران
خرگاه تو می­سوخت در اندیشه­ی تاریخ
هر بار که آتش زده شد بیشه­ی شیران
آن­شب چه شبی بود که دیدند کواکب
نظم تو پراکنده و اُردوی تو ویران
و آن روز که با بیرقی از یک تنِ بی­سر
تا شام شدی قافله سالار اسیران
تا باغ شقایق بشوند و بشکوفند
باید که ز خون تو بنوشند کویران
تا اندکی از حق سخن را بگزارند
باید که ز خونت بنگارند دبیران
حدّ تو رثا نیست عزای تو حماسه است
ای کاسته شأن تو از این معرکه گیران.
پاسخ
سپاس شده توسط:
#13
شهر حصاريان هميشه
و فاتحان هر گز
سگهاي پير
و قحبه هاي بيمار
شهر جنازه هاي نارس تو در تو
يچيده لا ي کاغذ
افتاده پاي ديوار
و کوچه خناق گرفته
از بوي تن ؛ زباله ؛ ادرار
درها دهان ملتمس خانه ها
گوئي
در انتظار مهمان
خميازه مي کشند
و پرده هاي سرخ که ميلرزند
بي شک براي گفتن
حرفي دارند
در پرده رونده اي از دود
جفت موقت من
تند و شتابناک مي آيد
مي آيد و دوازده بوسه را
مثل دوازده سکه
روي لبان بسته ي من مي شمارد
و من درون چشمانش
تصوير آن رنده ي غمگين را مي بينم
که بالهاي سنگين دارد
من چرت مي زنم
و صفحه بي صدا مي چرخد
ـ آقا شما چه ميل داريد ؟!
انسان يا بستني ؟
لطفا ژتون !
او مو بلند ها را ترجيح مي دهد
و ديگري ...
فرقي نمي کند
در زير سقف سرخ
هر رنگي سرخ است
ميدانچه اي قديمي
در بلخ يا بخارا يا بغداد
کالاي زنده رد وبدل مي شود
من مي روم حقارت خود را
لاي کتابهاي تاريخم پنهان کنم .
پاسخ
سپاس شده توسط:
#14
maramaramaramaramaraعالین
زنـــــده باد هـــــدف... :)


پاسخ
سپاس شده توسط:
#15
مي کنم الفبا را، روي لوحه ي سنگي
واو مثل ويراني، دال مثل دلتنگي
بعد از اين اگر باشم در نبود خواهم بود
مثل تاب بيتابي مثل رنگ بيرنگي
از شبت نخواهد کاست، تندري که مي غرّد
سر بدزد هان! هشدار! تيغ مي کشد زنگي
امن و عيش لرزانم نذر سنگ و پرتابي ست
مثل شمع قرباني در حفاظ مردنگي
هر چه تيز تک باشي، از عريضه ي نطعت
دورتر نخواهي رفت مثل اسب شطرنگي
قافله است و توفان ها خسته در بيابان ها
در شبي که خاموش است کوکب شباهنگي
در مداري از باطل، بي وصول و بي حاصل
گرد خويش مي چرخند راه هاي فرسنگي
مثل غول زنداني تا رها شويم از خُم
کي شکسته خواهد شد اين طلسم نيرنگي؟
صبح را کجا کشتند کاين پرنده باز امروز
چون غُراب مي خواند با گلوي تورنگي
لاشه هاي خون آلود روي دار مي پوسند
وعده ي صعودي نيست با مسيح آونگي
پاسخ
سپاس شده توسط:
#16
در خود خروش ها دارم، چون چاه، اگر چه خاموشم
مي جوشم از درون هر چند با هيچکس نمي جوشم
گيرم به طعنه ام خوانند: « ساز شکسته! » مي دانند،
هر چند خامشم اما، آتشفشان خاموشم
فردا به خون خورشيدم، عشق از غبار خواهم شست
امروز اگر چه زخمش را، هم با غبار مي پوشم
در پيشگاه فرمانش، دستي نهاده ام بر چشم
تا عشق حلقه اي کرده است، با شکل رنج در گوشم
اين داستان که از خون گُل بيرون دمد، خوش است، اما
خوشتر که سر برون آرد، خون از گُل سياووشم
من با طنين خود بخشي از خاطرات تاريخم
بگذار تا کند تقويم از ياد خود فراموشم
مرگ از شکوه استغنا با من چگونه برتابد؟
با من که شوکرانم را با دست خويش مي نوشم
پاسخ
سپاس شده توسط:
#17
اي بر گذشته زملموس ؛ اي داستاني
ارث اساطيري ِ ليلي ؛ باستاني
تو جذبه ي استحالت ؛ هواي ِ رسيدن
که رو دها را ؛ به دريا شدن مي کشاني
تو شوق ِ پر وانگي ؛ آرزوي ِ رهائي ؛
که ؛ پيله ي اختناق ِ مرا مي دراني
معشوقي ؛ از تيره ي منقرض گشته ي گل
با روحي از سبزه ؛ در هياًتي ارغواني
تصوير يک بيت ؛ از دفتر ِ شعر حافظ
مصداق ِ يک نقش ؛ از لاي ِ اوراق ِ ماني
لحن ِ همايوني تو ؛ حرير ِ نوازش
دستِ پرستار ِ تو ؛ مخمل ِ مهرباني
لبخند ِ دلچسب و شيرينت ؛ آميزه اي پاک
از شيطنت هاي ِ طفلي و خواب ِ جواني
اي چون افق ؛ مشترک در ميان ِ دو جوهر
اکنون زميني بدانم ترا ؛ آسماني ؟
اي معني ِ خواستن ؛ تا به اندازه ي اوج
گسترده ؛ نام ِ توبا عشق ؛ تا بي زماني
فصل ِ تنت ؛ بر ورق هاي ِ سرخ معطر
رنگين ترين ؛ فصل ِ مجموعه ي ِ زندگاني
فصلي که مي خواهيش ؛ بعدِ هر بار ؛ خواندن
بي حس ِ تکرار ِ يکبار ِ ديگر ؛ بخواني
وقتي که من ميچرانم ؛غزال ِ لبم را
گر دشت باشد تن ِ تو ؛ زهي ؛اين شباني
اکنون که بيگانگي ؛ روح ِ شهر است و با من
تنها تو هستي ؛ که همدل شدن مي تواني
با من از اين ؛ بيش از ين بيشتر ؛همدلي کن
اي فصحت ِ صرف؛ در مبحثِ همزباني
پاسخ
سپاس شده توسط:
#18
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
پاسخ
سپاس شده توسط:
#19
گلوله ای را به یاد ندارم

که به نیّت پوست نازک آزادی

شلیک شده باشد و

سرانجام

به قصد شقیقۀ دژخیم

کمانه نکرده باشد



چاقویی را به یاد ندارم

که برای گلوی خوش آواز عشق

از غلاف بیرون زده باشد و

آخر دستۀ خودش را

نبریده باشد



حالا،

هر چه می خواهید شلیک کنید و

هر چه می خواهید چاقو بکشید
پاسخ
سپاس شده توسط:
#20
ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها

چشمان تب آلودم باریکه بارانها



مجنون بیابانها افسانه مهجوری است

لیلای من اینک من... مجنون خیابانها



آویخته دردم ، آمیخته مردم

تا گم شوم از خود گم ، در جمع پریشانها



آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد

آن باد که می زارد در تنگه دالانها



با این تپش جاری ،تمثیل من است آری

این بارش رگباری ، برشیشه دکانها



با زمزمه ای غم بار ، تکرار من است انگار

تنهایی فواره ، در خالی میدانها



در بستر مسدودم با شعر غم آلودم

آشقته ترین رودم در جاری انسانها



دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده

تا تحته برم بیرون از ورطه توفانها
پاسخ
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,636 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,174 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,682 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
1 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
farnaz83 (۱۱-۰۷-۹۵, ۰۴:۵۱ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان