امتیاز موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
دفتر اشعار| خاقانی


غزل شماره 110

مهر تو بر دیگران نتوان نهاد
گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
مایهٔ من کیمیای عشق توست
مایه در وجه زیان نتوان نهاد
دست دست توست و جان ماوای تو
پای صورت در میان نتوان نهاد
بارها گفتی که بوسی بخشمت
تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
بر جهان گفتی که دل باید نهاد
بر تو بتوان، بر جهان نتوان نهاد
گر زمانه داد ندهد یا فلک
بر تو جرم این و آن نتوان نهاد
با زمانه پنجه درنتوان فکند
بر فلک هم نردبان نتوان نهاد
تا به کوی توست خاقانی مقیم
رخت او بر آستان نتوان نهاد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 111

پردهٔ نو ساخت عشق، زخمهٔ نو در فزود
کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد
گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود
دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون
سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود
ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید
اشک ز چشمم گشاد مایهٔ اشک است دود
عشق چو یکسر بود هجران خوشتر ز وصل
باده چو دردی بود دیر نکوتر که زود
کشتن من یاد کن، یاد دگر کس مکن
گوش مرا مشنوان آنچه نیارم شنود
چشم سیاه تو دید دل ز برم برپرید
فتنهٔ خاقانی است این دل کور کبود
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 112

مرا وصلت به جانی برنیاید
تو را صد جان به چشم اندر نیاید
به دیداری قناعت کردم از دور
که تو ماهی و مه در برنیاید
بدان شرطی فروشد دل به کویت
که تا جان برنیاید، برنیاید
تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست
برای خشک جانی برنیاید
به میدان هوا در تاختم اسب
به اقبالت مگر در سر نیاید
اگر روزم فرو شد در غم تو
فرو شو گو قیامت برنیاید
بد آمد حال خاقانی ز عشقت
سپاسی دارد ار بدتر نیاید
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 113

دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد
جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد
عقل کو غاشیهٔ عشق تو بر دوش گرفت
گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد
باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد
سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد
گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان
تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد
در میان دل و دین حاصل عشاق تو چیست
که چو حکم تو درآید ز میان آن نبرد
آهوی غمزهٔ تو دم نزند تا به فریب
مهرهٔ صابری از بازوی شیران نبرد
اشک آن طایفه طوفان دگر گشت ولیک
عشق نوح است که اندیشهٔ طوفان نبرد
هر خسی وصل تو نایافته گر لاف زند
با تو زان لاف زدن گوی ز میدان نبرد
غول بر خویشتن از خضر نهد نام چه سود
که خدایش به سرچشمهٔ حیوان نبرد
نیست در حضرت زلف تو مرا باک رقیب
خاصهٔ خلوت شه طاعت دربان نبرد
تو به حمد الله چون بر سر پیمان منی
کس دگر کار مرا از سر و سامان نبرد
جمعی از قهر قضا فرقت ما میخواهند
هان و هان تات قضا از سر پیمان نبرد
جان خاقانی کز ملک وصالت شاد است
به جوی پاک همه ملکت خاقان نبرد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 114

دل زخم تو را سپر ندارد
آماج تو جز جگر ندارد
شرط است که بر بساط عشقت
آن پای نهد که سر ندارد
وین طرفه که در هوای وصلت
آن مرغ پرد که پر ندارد
عشق تو چو چنبر اجل شد
کس نه که بر او گذر ندارد
در درد توام، تو فارغ از من
کس دردی ازین بتر ندارد
خاقانی از آن توست دریاب
کو جز تو کسی دگر ندارد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 115

بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد
نور ده آفتاب بخت بلند تو باد
خواجهٔ جانی به لطف، شاه جهانی به قدر
گردن گردن کشان رام کمند تو باد
تا رخ و موی تو را در نرسد چشم بد
مردم آن چشمها جمله سپند تو باد
خنجر تو چون پرند روشن و با زینت است
خون دل عاشقان نقش پرند تو باد
نامزد نیکوئی بر در ایوان توست
نامزد خرمی چشم نژند تو باد
عشق تو را تا ابد جای ز جان من است
جان مرا تا اجل قوت ز قند تو باد
من چه سگم ای دریغ کامده در بند تو
آنکه منش بندهام بستهٔ بند تو باد
سرمهٔ خاقانی است خاک سر کوی تو
افسر خاقان چین نعل سمند تو باد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 116

با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد
آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد
سحرا که کردهای تو با زلف و عارض ارنه
در گلشن ملایک شیطان چه کار دارد
دل بینسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد
دردی شگرف دارد دل در غم تو دایم
در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد
در تنگنای دیده وصلت کجا درآید
در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد
گریه بهانه سازی تا روی خود ببینی
آئینه با رخ تو چندان چه کار دارد
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 117

آوازهٔ جمالت چون از جهان برآمد
آواز بینیازی از آسمان برآمد
تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت
روز جهان فرو شد راز نهان برآمد
هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را
جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد
با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی
روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد
هر مرغ را که روزی زلف تو دامگه شد
آمد قضا که روزیش از آشیان برآمد
جان گران بها به تو بخشم به عرض بوسی
بستان مده جگر که نه بر تو گران برآمد
عشق تو گوهری که گنج روان بیرزد
وهمم در این فرو شد کو از چه کان برآمد
خاقانی آن توست بر او تیغ چون کشیدی
خود بیمصاف جانا با او توان برآمد
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 118

وصل تو به وهم در نمیآید
وصف تو به گفت برنمیآید
شد عمر و عماری وصال تو
از کوی امید در نمیآید
وصل تو به وعده گفت میآیم
آمد اجل، او مگر نمیآید
زان می که تو را نصیب خصمان است
یک جرعه مرا به سر نمیآید
افسون مسیح بر تو میخوانم
افسوس که کارگر نمیآید
خاقانی کی رسد به گرد تو
چون دولت راهبر نمیآید
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


غزل شماره 119

چشم ما بر دوخت عشق و پردهٔ ما بردرید
از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید
گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید
پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد
جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید
با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست
با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید
بر سر ایام ما عشقش کلاه اکنون نهاد
بر قد امید ما مهرش قبا اکنون برید
اندرین خمخانه صافی از پی درد است و ما
درد پر خوردیم اکنون صاف میباید مزید
در خراباتی که صاحب درد او جانهای ماست
مائی ما نیست گشت و اوئی او ناپدید
گوشمالی داد ما را عشق او کز بیم آن
چشم خاقانی به خاقانی نیارد باز دید
خنده بر لب میزنم تا کَــس نداند رازِ من
ورنه این دنیا که مـــا دیدیم ، خندیدن نداشت ...! 
سپاس شده توسط:


موضوعات مشابه ...
موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین ارسال
  دفتر شعر صنم (اشعار نو) صنم بانو 28 3,847 ۲۷-۰۳-۰، ۰۹:۰۶ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
  مجموعه کامل اشعار کتاب دیوار از فروغ فرخزاد صنم بانو 19 1,263 ۲۴-۰۳-۰، ۰۷:۲۷ ق.ظ
آخرین ارسال: صنم بانو
Heart اشعار سجاد شهیدی minaa 13 2,884 ۰۹-۰۳-۰، ۱۲:۵۵ ب.ظ
آخرین ارسال: minaa

چه کسانی از این موضوع دیدن کرده اند
18 کاربر که از این موضوع دیدن کرده اند:
admin (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۰ ق.ظ)، sadaf (۲۷-۰۹-۹۴, ۰۱:۱۴ ق.ظ)، ~ MoOn ~ (۲۵-۰۵-۹۴, ۰۲:۰۷ ب.ظ)، ملکه برفی (۱۸-۰۲-۹۵, ۰۸:۰۴ ب.ظ)، Ar.chly (۱۵-۰۷-۹۴, ۱۱:۳۴ ب.ظ)، SilentCity (۰۸-۰۶-۹۴, ۰۶:۳۹ ب.ظ)، ****Dayan**** (۰۸-۰۵-۹۴, ۰۸:۳۷ ب.ظ)، دختر ایران (۱۰-۰۵-۹۴, ۱۱:۲۴ ق.ظ)، آرام18 (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۱:۴۲ ب.ظ)، white lion (۱۱-۰۵-۹۴, ۱۰:۴۶ ب.ظ)، آیداموسوی (۰۸-۰۷-۹۵, ۱۲:۰۹ ب.ظ)، fatemeh . R (۲۴-۰۵-۹۵, ۰۷:۴۱ ب.ظ)، barooni (۲۴-۱۰-۹۴, ۰۷:۵۶ ب.ظ)، bahari (۲۵-۱۰-۹۴, ۰۲:۵۳ ق.ظ)، d.ali (۰۹-۰۲-۹۶, ۱۱:۲۰ ق.ظ)، alam222 (۰۵-۰۹-۹۵, ۰۹:۲۴ ب.ظ)، maTisA (۰۵-۰۳-۹۶, ۰۲:۵۸ ب.ظ)، arom (۲۹-۰۴-۰, ۰۴:۵۷ ب.ظ)

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان